📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 جلد دوم 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی ☑️
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
👤 #مردی_در_آینه
💥 #قسمت_نود_و_سه
جانشین
کم کم صداي اذان به گوش مي رسيد ... هر چند از دور پخش مي شد و هنوز از ما فاصله داشت ...
- اگه اشکالي نداره مي تونم شغل شما رو بدونم؟ ...
- يه کارآگاه پليسم ... از بخش جنايي ...
چهره اش جدي شد ... براي يه لحظه ترسيدم ... ' نکنه من رو نيروي نظامي ببينه؟ ' ...
نگاهش برگشت توي آينه وسط ...
- احيانا ايشون همون کارآگاهي نيستن که ...
و دنيل با سر، جوابش رو تاييد کرد ...
ديگه نزديک بود چشم ها به دو دو کردن بيوفته ...
نکنه دنيل بهش گفته باشه که من چقدر اونها رو اذيت کردم ... و حالا هم من رو آورده باشن که ...
با لبخند آرامي بهم نگاه کرد ...
نفسي که توي سينه ام حبس شده بود با ديدن نگاهش آرام شد ...
- الله اکبر ... قرار بود کريس روي اين صندلي نشسته باشه ... اما حالا خدا اون کسي رو مهمان ما کرده که ...
نفسش گرفته و سنگين شد ...
و ادامه جمله اش پشت افکارش باقي موند ...
- شما، اون رو هم مي شناختيد؟ ...
- به واسطه دنيل، بله ... يه چند باري توي نت با هم، هم صحبت شده بوديم ... نوجوان خاصي بود ... وقتي اون خبر دردناک رو شنيدم واقعا ناراحت شدم ... خيلي دلم مي خواست از نزديک ببينمش ...
و پيچيد توي يه خيابون عريض ...
- نشد ميزبان خودش باشيم ... ان شاء الله ميزبان خوبي واسه جانشينش باشيم ...
چه عبارت عجيبي ...
من به جاي اون اومده بودم و جانشينش بودم ... از طرفي روي صندلي اون نشسته بودم و جانشينش بودم ...
مرتضي ظرافت_کلام_زيبايي داشت ...
يه گوشه پارک کرد ...
مسجد، سمت ديگه خيابون بود ... يه خيابون عريض تمييز، که دو طرفش مغازه بود ... با گل کاري و گياه هايي که وسطش کاشته بودن ... با محيط نسبتا آرام ...
از ماشين خارج شدم و ورود اونها رو نگاه کردم ...
اون در بزرگ با کاشي کاري هاي جالب ... نور سبز و زرديکه روي اونها افتاده بود ... در فضاي نيمه تاريک آسمان واقعا منظره زيبايي بود ...
چند پله مي خورد و از دور نمای اندکی از حوض وسط حياطش ديده مي شد ...
افرادي پراکنده از سنين مختلف با سرعت وارد مسجد مي شدن ...
و يه عده بي خيال و بي توجه از کنارش عبور می کردن ...
مغازه دارهاي اطراف هنوز توي مغازه هاشون بودن ...
و يکي که مغازه اش رو همون طور رها کرد و وارد مسجد شد ...
مغازه اش چند قدم پايين تر بود ... اما به نظر مي اومد کسي توش مراقب نيست ...
از کنار ماشين راه افتادم و رفتم پايين تر ... و از همون فاصله توي مغازه رو نگاه کردم ... کسي توش نبود ...
همونطوري باز رهاش کرده بود و رفته بود ...
توي پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو ديده بودم اما واسم عجيب نبود ...
زياد شنيده بودم که زن هاي ايراني مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسري سر کنن ...
اما اين يکي واقعا عجيب بود ...
کمي بالا و پايين خيابون رو نگاه کردم ... گفتم شايد به کسي سپرده و هر لحظه است که اون بياد ... اما هيچ کسي نبود ...
چند نفر وارد مغازه شدن ...
به اطراف نگاه کردن و بعد که ديدن نيست بدون برداشتن چيزي خارج شدن ...
کنجکاوي نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خيابون رفتم سمت ديگه ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴