📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 جلد دوم 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی ☑️
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
👤 #مردی_در_آینه
💥 #قسمت_هشتاد_ونه
چشمهای_نورا
ساندرز متوجه من شد ...
چند لحظه ايستاد و فقط بهم نگاه کرد ...
این آدم جسور و بي پروا ... توي خودش خزيده بود ... خميده ... آرنج هاش رو روي رانش تکيه کرده ... و توي همون حالت زمان زيادي بي حرکت نشسته ...
دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... يک قدمي ... جلوي من ايستاد ...
- نظرت براي اومدن عوض شده؟ ...
نمي تونستم سرم رو بيارم بالا ... هر چقدر بيشتر اين رفتار آرامش ادامه پيدا مي کرد ...
بيشتر از قبل گيج مي شدم ... و بيشتر از قبل حالم از خودم بهم مي خورد ... صبرش کلافه کننده بود ...
نشست کنارم ...
- چون فهميدم اون شب چه اتفاقي افتاده ديگه نمي خواي بياي؟ ...
نمي تونستم چيزي بگم ...
فقط از اون حالت خميده در اومدم ... بي رمق به پشتي صندلي فرودگاه تکيه دادم ...
ولي همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ...
نگاهش چرخيد سمت من ...
نگاهي گرم بود ... و چشم هايي که بغض داشت و پرده اشک پشت شون مخفي شده بود ...
- اتفاق سخت و سنگيني بود ... اينکه حتي حس کني ممکن بوده بچه ات رو از دست بدي ... اونم بي گناه ...
و سکوت دوباره ...
- اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون چيزي که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ...
همون کسي که به حرمت آيت الکرسي به من رحم کرد ... و بچه من رو از يه قدمي مرگ نجات داد ... همون کسيه که تمام اين مسير، تو رو تا اينجا آورده ...
فرقي نمي کنه بهش ايمان داشته باشي يا نه ...
تو هميشه بنده و مخلوق اون هستي ... تا خودت نخواي و انتخاب دیگه ای کني ... رهات نميکنه و ازت نااميد نميشه ...
يه سال تمام توي برنامه هاي من و خانواده ام گره مي اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چيز برمي گرده سر جاي اولش ...
انتخاب با خودته ... اینکه برگردي ... يا ادامه بدي ...
بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ...
مغزم گيج بود ...
کلماتی رو شنیده بود که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشت ...
شايد براي کسي که وجود خدا رو باور داشت حرف هاي خوبي بود ...
اما عقل من، همچنان دنبال يه دليل منطقي براي گير کردن اسلحه، توي اون غلاف سالم مي گشت ...
سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ...
نورا هر چند قدم يه بار برمي گشت و به پشت سرش نگاه مي کرد ... منتظر بلند شدن من بود ...
از جا بلند شدم ...
اما نه براي برگشت ... بي اختيار دنبال اونها ... در جواب چشم هاي منتظر نورا ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_هشتاد_ونه
به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.»
اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!»
گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»
دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_هشتاد_ونه
عاطفه كه داشت چادرش را آويزان
مي كرد، دستانش را يكهو عقب كشيد. چادر افتاد روي زمين و عاطفه برگشت طرف ما.
- يه بار ديگه بگو ببينم چي گفتي فاطمه!
- گفتم كه امروز يه آقا پسري اومده درحسينيه و سراغ تو روگرفته. سرايدار هم گفته كه خبرنداره. بعد هم آقاي پارسا گفته.
عاطفه اما باور نمي كرد:
- شوخي ميكني فاطمه! شوخي، شوخي! با منم شوخي!😳😳
من نمي فهميدم كه عاطفه چرا اين قدر تعجب كرده. ولي فاطمه انكار كرد.
- نه عاطفه جون، من راجع به هر چي با كسي شوخي كنم، راجع به چنين چيزهايي شوخي نمي كنم. موقعي كه آقاي پارسا به من گفتن، مريم هم بود.
من گفتم:
- تو يعني! اين قدر از برادرت ميترسي عاطفه؟!
با عصبانيت دستش را تكان داد.😠
- برو ببينم بابا، دادشم كجا بود؟
- خودت ديروز گفتي كه دادشت اين جاست! خودت گفتي آدرس اين جا رو پيدا كرده.
- تو هم دلت خوشهها بابا! اونها همه اش فيلم بود!
يخ كردم. عاطفه چه ميگويد؟ «فيلم بود! يعني چي؟ ». فاطمه مشكوك شد:
- مريم چي ميگه؟ عاطفه!
ولي عاطفه در عين حالي كه كلافه به نظر ميرسيد، نتوانست جلوي خنده اش را هم بگيرد.
- چيزي نيست فاطمه جون! واقعيت اينه كه ما ديروز صبح به هر كي گفتيم با من بياد تا بريم بلوز بخريم، كسي تحويلمون نگرفت. فقط مونده بود مريم. اگه اون رو هم از دست ميدادم، ديگه تموم بود. منم گفتم يه طوري دلش روبه رحم بيارم كه دلش به حال من بسوزه وحتما با من بياد. براي همين هم بهش گفتم كه آقا داشم اومده مشهد ومن ميترسم تنها برم خريد؛ اگه اون من رو تنها ببينه، بعدا ًكه برگردم اصفهان، دعوايم ميكنه. ظاهراً هم نقشم روخوب بازي كردم. چون مريم هم باور كرد. فقط چون مانتوش خشك نشده بود، تيرم به هدف نخورد.
- پس دروغ گفتي!
- نه بابا، دروغ چيه، فيلم بازي كردم. البته مامانم آدرس اينجا رو از من گرفت و به من گفت كه ممكنه مسعود بياد مشهد، ولي لحنش بيشتر به شوخي ميبرد تا جدي. منم ديروز صبح از پنجره يكي رو ديدم كه شبيه او بود، ولي خودش نبود. همون موقع به نظرم رسيد خوبه يه همچين نقشي رو براي مريم بازي كنم كه از دادشم ميترسم.
ثريا برای اطمينان پرسيد:
-پس نمي ترسي؟
عاطفه با انگشت سبابه اش به خودش اشاره كرد:😳😜
- من؟! ترس!؟ اونم از مسعود. بابا يه حرفايي ميزني ها! مگه من دختر بچهام كه از مسعود بترسم.
فهيمه پرسيد:
-پس بالاخره اون پسره برادرت نبود، نه؟
عاطفه دوباره به تته پته افتاد:
- نه فهيمه جون خدا نكنه! زبونت رو گاز بگير.
ثريا شانه هايش را بالا انداخت:
- پس حتما دوست پسرت بوده!
عاطفه در حاليكه بالاخره خونسردي را به دست آورده بود، خودش را انداخت كنار ما.
- نه ثريا جون! ما دختر شهرستاني هستيم. نه از اين شانسها داريم. نه كسي تحويلمون ميگيره!
- دم خروس رو ببينيم يا قسم حضرت عباس رو باور كنيم؟! پس اين شازده كه اومده دنبالت كي بوده؟ (نكنه مراديه؟ )
اين جمله ي كوتاه از دهان سميه پريد و عواقب زيادي را به دنبال آورد ثريا نگاه خيره اي به عاطفه كرد و نگاهي به سميه، و بعد مثل يك ترقه از جا پريد:
- صبر كن! صبر كنين ببينم چي شد؟ آقاي مرادي كي باشن؟
عاطفه شد مثل لبو سرخ ولي تلخ! هيچ وقت فكر نكرده بودم كه عاطفه هم ميتواند سرخ بشود. عاطفه نگاه تندي به ثريا كرد و بعد زير لب گفت:
- خدا از بهشت نجاتت بده سميه كه گند زدي رفت!
سميه با تاسفي مصنوعي زد به گونه هايش.
- اخ اصلا يادم نبود كه به بقيه چيزي نگفتي.☺️🙈
- ديگه بيشتر از اين گندش رو درنيار سميه.
ديگه حتي فهيمه هم كه معمولا در اين قضايا دوزاري اش كج بود، فهميد كه وضعيت قرمز است. با نگاهي گيج و مستاصل بچهها را به نوبت نگاه ميكرد. انگار از كسي كمك ميخواست تا او را هم در جريان قرار دهند. اولين كسي كه اقدام كرد، ثريا بود. دو دستش را به سمت عاطفه و سميه دراز كرد. در حالي كه كف دستهايش به سمت بيرون بود. انگار ميخواست دو نفر را از هم جدا كند.
♦️ادامه👇