📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_چهار: سلام آقاي ساندرز
با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف کردم ... نمي دونستم چطور جلو برم و چي بگم ... مغزم کار نمي کرد ... از زماني که حرف ها و اشک هاي همسرش رو پاي تلفن شنيده بودم حالم جور ديگه اي شده بود ...
همون طور، ساعت ها توي ماشين منتظر ... به پشتي صندلي تکيه داده بودم و از شيشه جلوي ماشين به در ورودي آپارتمان نگاه مي کردم ...
بالاخره پيداش شد ... فکر مي کردم توي خونه باشه ... از تعطيل شدن مدرسه زمان زيادي مي گذشت ... و براي برگشتن به خونه دير وقت بود ... اون هم آدمی مثل ساندرز که در تمام اين مدت، هميشه رفت و آمدهاش به موقع و برنامه ريزي شده بود ...
چراغ ها، زمين اون آسمون بي ستاره رو روشن کرده بود ... خيابون خلوتي بود ... و اون، خيلي آروم توي تاريکي شب به سمت خونه اش برمي گشت ...
دست هاش توي جيبش ... و با چهره اي گرفته ... مثل سرداري که از نبرد سنگيني با شکست و سرافکندگی برمي گشت ... حرف ها و اشک هاي اون روز، برگشت رو براي اون هم سخت کرده بود ...
توي اون تاريکي، من رو از اون فاصله توي ماشن نمي ديد ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش نگاه کردم ...
به ورودي که رسيد ... روي اولين پله ها جلوي آپارتمان نشست ... سرش رو توي دست هاش گرفت و چهره اش از ديد من مخفي شد ...
چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم هاي خونه براش سخت شده بود ... توي اين مدتي که زير نظر داشتمش هيچ وقت اينطوري نبود ...
هيچ کدوم شون رو درک نمي کردم و نمي فهميدم ... فقط مي دونستم چيزي رو از افراد محترمي گرفتم که واقعا براشون ارزشمند بود ...
از جاش بلند شد که بره تو ... در ماشين رو باز کردم و با شرمندگي رفتم سمتش ... از خودم و کاري که با اونها کرده بودم خجالت مي کشيدم ... هر چند شرمندگي و خجالت کشيدن توي قاموس من نبود ...
مي خواستم اون دبير رياضي رو مثل يه مسأله سخت حل کنم اما خودم توي معادلات ساندرز حل شدم ...
متوجه من شد که به سمتش ميرم ... برگشت سمتم و بهم خيره شد ... چهره اش اون شادي قبل رو نداشت ... و برعکس دفعات قبل، اين بار فقط من بودم که به سمتش مي رفتم ... و اون آرام جلوي پله هاي ورودي ايستاده بود ...
حالا ديگه فاصله کمي بين ما بود ... شايد حدود دو قدم ...
ايستادم و دوباره مکث کردم ... از چشم هاش مي شد ديد، ديدن چهره من براش سخت بود ... لبخند تلخ پر از شرمساري وجودم رو پر کرد ...
- سلام آقاي ساندرز ...
و اين بار، اين من بودم که دستم رو براي فشردن دست اون بلند کردم ... و چشم هاي پر از درد اون بود که متعجب به اين دست نگاه مي کرد ...
چند ثانيه مکث کرد و دستم رو به گرمي فشرد ... شايد نه به اندازه اون گرمايي که قبل مي تونست وجود داشته باشه ...
نفس عميقي کشيدم ... هوايي که بعد از ورود ... به سختي از ريه هام خارج مي شد ... و چشم هايي که از شرم، قدرت نگاه کردن به اون رو نداشت ...
- با من کاري داشتيد؟ ...
سرم رو آوردم بالا ... و نگاهم روي چشم هاش خشک شد ...
- مي خواستم ازتون عذرخواهي کنم ... و اينکه ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏