📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهلم
✍از همان لحظه ی اولی که وارد می شوم زیبایی خانه دلم را می برد.فرش های دست بافت و پرده های سرتاسری و مبل های نسبتا قدیمی اما هنوز سرپای قهوه ای رنگ مخمل؛گچ بری های چند رنگ سقف و ستون،شیشه های رنگی درهای چوبی و تابلوها و تابلو فرش هایی با طرح های مذهبی و ان یکاد و ...همه جا هستند.انقدر همه چیز با ظرافت و زیباست که چند دقیقه می ایستم و فارغ از احوالپرسی های گرم بقیه،خیره به در و دیوار می مانم.باورم نمی شود که در قلب تهران هم هنوز چنین خانه های سنتی پیدا می شود.
فرشته با دست به پهلویم می زند،دیس حلوا را به دختری که با لبخند نگاهم می کند می دهم و می گویم:
_سلام
+سلام،خوش اومدی عزیزم
_مرسی
فرشته شروع می کند به معرفی کردن
+ایشون پناه هستن،دوست من.ایشونم شیرین دختر بزرگه ی عمو محمود؛این خوشگل خانمم شیداست.دختر کوچیکه ی عمو جان
شیدا را با کنجکاوی برانداز می کنم.چشم های سبز و نسبتا خمار و ابروهای بلند و قشنگی که عجیب به صورت گردش می آید اولین ویژگی خاص بودنش است.با مهربانی خوش آمد می گوید و تعارفم می کنند برای تو رفتن.حتی صدای خوبی هم دارد.تعجب می کنم که چرا فرشته نگفته بود "داداش شهاب یه دل نه صد دل عاشق شیداست"!
کار دنیا برعکس شده...حتما شهاب الدین خان برای دخترعموی به این خوشگلی هم طاقچه بالا می گذارد.زیر نگاه های سنگین و لبخند های یکی درمیان خانم هایی که دورتادور سفره پهن شده ی وسط اتاق نشسته اند،رد می شوم و کنار فرشته می نشینم.
نگاهم که به محتویات سفره می خورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا می خواند،پرتم می کند به چند سال پیش.به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه.ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دسته ی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیه ی کارش را بکند؛رو به بابا و با استیصال گفت:
_آخه صابر جان مگه من حرف بدی می زنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا
با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم.چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد.صدای بابا بلند شد:
+افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت
_ده ساله نذر دارما
+حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته می کنم
بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد!از آن روز حداقل چهار سال می گذرد.یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند.قطره های خوشبویی که روی صورتم پاشیده می شود به زمان حال برم می گرداند.
شیدا با لبخند ببخشیدی می گوید و گلاب پاش را نشانم می دهد.من هم بیخودی می خندم!
احساس می کنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم تشخص دارد...فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند:
_حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که
با دست می زنم به کمرش تا دعای خیر همیشگی اش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی می خندیم،خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان می کند و با مهربانی سر تکان می دهد.
انگار دیوانه شده ام!منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین می بینم!
هرکاری می کنم دعایی به ذهنم نمی رسد،فقط سلامتی پدرم را می خواهم و بس...
خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم مراسم تمام می شود و زن ها یک به یک خداحافظی می کنند.عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل می نشینم که شیرین می گوید:
+فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا
_چه خبره مگه؟
+شام دیگه
زهرا خانم می گوید:
_نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم
+ا چرا زنعمو؟!
_ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم حالا
مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد می گوید:
+تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان
_آخه
شیدا با ذوق می گوید:
+وقتی زنعمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله!من خودم زنگ می زنم به عمو
می گوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من می زند و می خندد..
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهلــم
✍طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین...
_این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی چی شده یا می خوای به بچه بازیت ادامه بدی!؟
ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم.
_بچه بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه
داشت صبوری می کرد، با کلافگی نشست و گفت:
_خیلی خب. هرچند هنوز نمی دونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم
دست روی چشم راستش گذاشتش و ادامه داد:
_اما به روی جفت چشمام. رازداری می کنم، بفرمایید
جونم به لبم رسید تا گفتم:
_من... من نمی تونم با شما... یعنی زنعمو خواستگاری... خب... زنعمو زنگ زده برای خواستگاری ولی من... من نمی تونم یعنی ما نمی تونیم باهم ازدواج کنیم!
سرخ و سفید و کبود شدم و شد. معلوم بود که خجالت کشیده! منم وقیح نبودم ولی خب.
_آخی، الهی بمیرم براتون. طاها چی گفت؟
_طاها متعجب بود دو سه دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:" یعنی شما با من مشکل داری؟"
خندم گرفته بود از تصور اشتباهش!
_یا علاقه نداری که ...
نیشخند زدم و سرم رو انداختم پایین. دستام توی هم گره شده بود و انگار زمین و زمان بهم دهن کجی می کرد، صدام می لرزید وقتی گفتم:
_بحث این چیزا نیست پسرعمو! مشکل از منه...
_یعنی چی؟ چه مشکلی؟
_گفتنی نیست اما ازتون می خوام تو مراسم خواستگاری اونی که مخالفت می کنه شما باشین نه من!
باور کن ترانه، هر ثانیه که می گذشت چشماش بیشتر گرد و دهنش بازتر می شد. بنده خدا هنوزم دلم برای حال اون روزش می سوزه!
_پای کسی دیگه در میونه؟
_نه!
انقدر محکم نه رو داد زدم که خودم ترسیدم.
_با دلیل قانعم کن ریحانه
دوباره گوشه ی چادر مشکیم تو مشتم مچاله می شد. صورتم می سوخت و تنم یخ کرده بود، از شرم هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره قانعش کردم!
_من... بچه دار نمیشم... هیچ وقت!
و زدم زیر گریه. نمی دونم چقدر گذشت، چند دقیقه و چند ثانیه اما فقط صدای هق هق خودمو می شنیدم. سکوت سنگینش نشون می داد که چه بدحاله. دوست داشتم یه چیزی بگه، مسخرست اما حتی توقع دلداری هم داشتم ازش...
هنوز دستم روی صورتم بود و دل دل می کردم برای اینکه بدونم خب حالا چی میشه؟! که تمام فرضیه هام ریخت بهم وقتی صدای باز شنیدن در رو شنیدم. فکر کردم زده بیرون! اما با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چــهـلم
✍مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود همان که دانیالم را مسلمان کرد همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم که نشد
که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت. راستی کجایِ زندگیش بود من که هیزم فروشی نمیکردم پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم کاش میدانستم جرمم چیست
موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه ،پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد چرا دیگر نمیخواند تنم کوفته و پر درد بود کمی نیم خیز شدم با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم
اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود ریش داشت اما کم سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد این چهره حسِ اطمینان داشت، درست ماننده روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم
دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند یعنی مرده بود خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد یا حضرت زهرا آقا حسام
حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد خوبم حاج خانووم فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم همین الانم میرم پیش علیرضا،درستش میکنه چیزی نیست یه بریدگی کوچیکه
این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت مسلمانان را باید از ریشه کَند
به سختی رویِ دو پایش ایستاد قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت بی زحمت بذارینش تو کتابخونه خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم پاکه پاکه سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد صدای نگرانِ پروین را میشنیدم مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا
صدای حسام پر از خنده بود عه عه عه حاج خانووم غیبت ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میزین
پیرزن پر حرص ادامه داد غیبت کجا بود صدام انقدر بلند هست که بشنوه حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری حرف گوش کن با آژانس برو حسام باز هم خندید اما کم توان اولا که چشم اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون دوما،حاج خانوم اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام این جوان دیوانه بود درد و خنده هیچ تناسبی میانشان نمیافتم
با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم رفت بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم برایم قرآن خواند و رفت اگر باز نمیگشت اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه باز هم برزخ باز هم زمین و آسمان چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ درمان دست و پا زدم به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان!
⏪ #ادامہ_دارد...
#نویسنده زهرا اسعد بلند دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
0⃣4⃣ #قسمت_چهلم
💞{ ﮔﺎﻫﯽ از ﻧﻤﺎزش ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ دﻟﺘﻨﮓ اﺳﺖ. دﻟﺘﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻧﻤﺎز ﺧﻮاﻧﺪﻧﺶ زﯾﺎد ﻣﯽ ﺷﺪ و ﻃﻮﻻﻧﯽ. دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻣﺜﻞ او ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺜﻞ او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند.اﻣﺎ ﭼﻪ ﻃﻮري؟ منوچهر می گفت: " اگر دلت با خدا صاف باشد، ﺧﻮردﻧﺖ، ﺧﻮاﺑﯿﺪﻧﺖ، ﺧﻨﺪه ﻫﺎ و ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎت ﺑﺮا ي ﺧﺪا ﺑﺎﺷﺪ، اﮔﺮ ﺣﺘﯽ ﺑﺮا ي او ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮي، آن وﻗﺖ ﺑﺪ ي ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ،ﺑﺪي ﻫﻢ نمی کنی، همه چیز زیبا میشود." و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه میکرد. با او تکرار میکرد
«نردبان این جهان ما و منیست/
عاقبت این نردبان بشکستنیست/
لینک آن کس که بالاتر نشست/
استخوانش سختتر خواهد شکست/
💞 چرا این را میخواند؟ او که با کسی کاری نداشت. پُستی نداشت. پرسید. گفت: " برای نَفسم میخوانم."
اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلاً خودش را نمی دید. یادم هست یک بار وصیت کرد « وقتی من را گذاشتند توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم»
پرسیدم چرا؟
گفت: "برای این که به خودم بیایم. ببینم که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت کردم یعنی همین."
گفتم: "مگر تو چقدر گناه کردهای؟"
گفت: "خدا دوست ندارد بندههاش را رسوا کند. خودم می دانم چه کارهم."
💞 ﺣﺎل ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روز ﺑﻪ روز وﺧﯿﻢ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.ﺑﺎ ﻣﺮﻓﯿﻦ و ﻣﺴﮑﻦ دردش را آرام ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. دي ﻣﺎه ﺣﺎل ﺧﻮﺷﯽ ﻧﺪاﺷﺖ. ﻧﻔﺲ ﻫﺎش ﺑﻪ ﺧﺲ ﺧﺲ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد. ﮔﻔﺘﻢ: "وﻟﺶ ﮐﻦ اﻣﺴﺎل ﺑﺮاي ﻋﻠﯽ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ."
راضی نشد. گفت: "ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمانی رفتنشان معلوم است، نه گردش و تفریحاتش. بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من."
خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم.
#ادامه_دارد...🖊
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_چهلم
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دوازدهم 📌 بنام 📕 #راز_کانال_کمیل " شهید ابراهیم هادی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
📚 #داستان_واقعی
#راز_کانال_کمیل
✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭
0⃣4⃣ #قسمت_چهلم
🔻اسارت
✨صبح پنج شنبه 21 بهمن فرا رسید. پاتک دشمن و حمله بالگردها به کانال بسیار زیاد شده بود. اما با این حال هم بچه ها نگذاشتند کانال سقوط کند، هر ساعت بر آمار مجروحان و شهدا اضافه می شد. در روز پنجم، بلندگوهای عراقی، با فارسی فصیح و با وعده های آب و غذا و جای مناسب و اینکه ما برای شما از صدام امان نامه گرفته ایم تا بعد از تسلیم شدن به هر کجایی که می خواهید بروید از بچه های کانال می خواستند تا تسلیم شوند. اما بچه ها در گوشه کانال بر سر ادامه مقاومت گفت و گو می کردند.
✨یکی از نیروها که رمقی در بدن نداشت گفت: حالا که دیگر آب و غذا و مهمات نداریم و تصمیم گرفته ایم با مجروحان تا آخر بمانیم، تکلیفی برای مقاومت کردن بر گردنمان نیست. می توانیم با اسارت، مجروحان و خودمان را نجات بدهیم. دیگری گفت:مگر ندیدی، آنها به همه ی مجروحان تیر خلاص زدند. یکی دیگر خاطره ی سینه زدن های پرشور و عاشقانه کودکی را برای بچه ها زنده کرد و گفت: از کودکی در مجلس عزای ابی عبدالله علیه السلام آموختیم که حسین علیه السلام زیر بار ذلت نرفت. اکنون چگونه ما تسلیم شویم و تن به ذلت اسارت بدهیم!؟
✨یکی دیگر از بچه ها فریاد زد: ما در کانال مانده ایم که دیگر صدای سیلی نشنویم، همان سیلی که مادرمان را پرپر کرد و داغی سنگین بر سینه ی علی علیه السلام نشاند. ما پرپر می شویم، اما اجازه نمی دهیم تاریخ تکرار شود و نامردی پیدا شود و به امام ما سیلی بزند! یک نوجوان که سن و سالش از بقیه کمتر بود، در گوشه ای نشسته و صحبت های ما را گوش می کرد. رنگ صورت او به زردی می گرایید، او چیزی گفت که همه را در بهت فرو برد و حجت را تمام کرد.
✨او بلند شد و گفت: بچه ها اگر تسلیم شدیم و بعثی ها ما را در تلویزیون نشان دادند و امام هم ما را ببیند، آیا می تواند به خاطر داشتن چنین رزمندگانی افتخار کند؟! اگر حضرت امام از ناراحتی سر خود را پایین بیندازد، فردای قیامت با چه رویی به صورت او نگاه کنیم؟! همه ساکت شدند. سرها را به زیر انداختند. سکوت همه جا را فرا گرفت. با آمدن اسم امام، دل ها لرزید. آنها می خواستند در قیامت همانند یاران حسین علیه السلام مایه ی افتخار و مباهات امام خود باشند نه مایه ی شرم ایشان! بالاخره تصمیم آخر گرفته شد. مقاومت تا رسیدن نیروهای کمکی و آزادسازی کانال و جنگیدن تا آخرین قطره های خون.
🔴 #ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_چهلم
راحله با عجله گفت
ديدين! نظريات و حرفهاي خانم «فالاچي» هم به همون اندازه براي اون زنها خنده دار و مسخره بود. يعني احساس ما موقع برخورد با نظر مخالفمون بستگي زيادي به #طرزتفكرمون داره و البته طرز تفكر ما هم بيشتر تحت تاثير حرفهايي است كه در طول عمرمون بهمون تلقين شده! البته من نمي خواستم نوع زندگي اونها رو تاييد كنم يا بگم كه ما هم مثل اونها زندگي كنيم
فهيمه نگذاشت راحله ادامه بدهد. حرف هايش را قطع كرد
نه بابا! اصلاً اين چه بحثيه كه ما داريم ميكنيم من ميگم كه قضيه اقوام و دوران مادرسالاري نه در طول تاريخ هيچ وقت اون قدر گستردگي و دوام داشته كه بشه از اون به عنوان يه قاعده در تاريخ نام برد و نه در زندگي امروز ممكنه.اين چيزي هم كه راحله خواند يه استثناست. قواعد اجتماعي هم كه هيچ وقت بر پايه استثناها وضع نميشن
با اشاره دست و صدايي خفه از فاطمه پرسيدم كه قضيه ناراحتي ثريا چه بود؟ فاطمه چشمكي زد و اشاره كرد كه صبر كن!
راحله براي فهيمه پشت چشمي نازك كرد و گفت
- نخير! من طور ديگه اي ميبينم. ميدونين كه اين زنها توي جنگل زندگي ميكردن. در نتيجه به هيچ يك از رسانههاي امروزي مثل تلويزيون و روزنامه، دسترسي نداشتن. بنابراين، از تاثير كليشههايي كه نظامهاي حكومتي مردسالار بر زن دارن، در امان موندن. در نتيجه تونستند واقعاً خودشون باشن، نه اون چيزي كه جامعه و اطرافيان و مردها از اونها ميخوان
سميه نگاه تندي به فاطمه كرد. بعد كمي مِن مِن كرد و بالاخره گفت
خب چرا اين طوري فكر نكنيم كه چون اين زنها فقط از دخترهاشون نگهداري ميكنن، در نتيجه عقايدشون رو هم به دخترهاشون منتقل ميكنن. پس اين دخترها در طول رشدشون هيچ دسترسي به محيط اطرافشون ندارن و فقط تحت تاثير تلقينات مادرشون هستن. پس اونها كه از اصل خودشون دور افتادن نه بقيه!
فهيمه با عجله وارد بحث شد
اصلاً يه چيز ديگه! چرا در طول تاريخ زنها تحت تاثير اين تلقين قرار گرفتن؟ چرا از يه زمان يا مكان محدود كه بگذريم؛ اين تلقين روي مردها نشده؟
راحله دست هايش را از هم باز كرد
چون كه مردها قلدرتر از زنها هستن!
فهيمه لبخند پيروزمندانه اي زد😏
پس تو هم معتقدي كه زن و مرد مساوي نيستند!
راحله دستپاچه شد! مرتب با دستهايش بازي ميكرد انگار چيزي را در هوا به هم ميزد
براي اين كه من هم... من هم يكي از محصولات همين تلقين هام ديگه! ميدونين كه من هم با همين كليشهها رشد كردم كه مردها قوي تر از زن هان. اين همه سال طول كشيده تا اين فكر تو مغز من رسوخ كرده، حالا يك شبه كه خارج نميشه
عاطفه در عرض چند لحظه شد يك رُبات. دستش را با حركات خشك به سمت سينه اش برد. با انگشت خودش را نشان داد و مثل رُبات تكرار كرد
من نمي توانم.! نمي توانم بچه دار بشوم.! من من نمي توانم بچهام را شير بدهم.! شير بدهم.! نمي توانم.! من نمي توانم.!😄
راحله اخم كرد
تو نميتوني چند دقيقه درست و جدي حرف بزني؟
عاطفه هنوز هم رُبات بود😂
چرا! چرا ميتوانم...! ولي دارم با اين تلقين تاريخي كه، زن را وادار كرده بچه به دنيا بياورد، يا بچه اش را شير بدهد، مبارزه ميكنم...! تلقين! تلقين!
بچهها خنديدند😁😃😄
راحله عصباني شد. به فاطمه نگاه كرد. فاطمه شانه هايش را بالا انداخت؛ يعني « من بي تقصيرم، اگه ميتوني خودت جوابش رو بده»
راحله جوابي نداشت به جز اين كه بگويد
اين چه وضعشه؟ چرا ما نمي تونيم دو كلمه منطقي و درست و حسابي حرف بزنيم؛ فيلم كه بازي نمي كنيم
عاطفه هنوز هم قصد نداشت از جلد رُبات بيرون بيايد: 😄
خيلي هم مطمئن نباش.!
راحله خواست چيزي بگويد، فهيمه خنده اش را قطع كرد و گفت: 😁
اصلاً يه چيز ديگه راحله جون، اگه در تمام طول تاريخ هميشه اين زنها بودن كه به قول تو تحت تاثير اين تلقينات بودن، حتماً يه چيزي، يه ضعفي توي وجود اونها بوده كه به اين واقعيت تن بِدَن و قبول كنن كه با مردها مساوي نيستن
راحله سرش را تكان داد
من ديگه حرفي براي گفتن ندارم
عاطفه زير لب گفت
اوه! چه دل نازك؟!
فاطمه گفت
پس بذار تا من بگم. تلقين و اين بحثها منتقيه! حرف عاطفه اگر چه شوخي بود ولي نشان از يه واقعيت داشت كه تفاوتهايي در وجود زنها و مردها هست كه هيچ ربطي به تلقين نداره. حالا اين كه مرز و حدود اين تفاوتها تا كجاست قابل بحثه؟ قبول؟😉👎
غير از راحله همه سرشان را تكان دادند. عاطفه زبانش را براي راحله درآورد و نوك دماغش را نشان داد. 😄😜راحله رويش را از او برگرداند.
فاطمه رو به فهيمه كرد
يه چيز ديگه هم هست
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_سی_نهم 🌺 پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم ب
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_چهلم 🌺
- بچه ها خوابن؟
- آره!
- پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم!
همیشه دوست داشتم با او باشم، فقط خودمان دوتایی! میثم و بشری را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدا نمیشوند.
تا حرم راهی نبود، پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تکه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تکه های ماه بودند که کنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشيد می درخشید. زیر لب گفتم : السلام علیک یا زینب کبری!
سیدمهدی دستم را گرفت و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد: ببین چقدر قشنگه!
راست میگفت؛ گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنکی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل هميشه با انگشتر عقیقش بازی میکرد. نخواستم مجبورش کنم که حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم. الان 5سال از ازدواجمان می گذرد، میثم 4ساله و بشری 3ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میکردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمیامد. خودم هم از اینکه توانسته ام پنج سال با نبودن هایش کنار بیایم تعجب میکنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم. در همین فکرها بودم که سید به حرف آمد : منو حلال میکنی؟
- چرا؟
- من هیچوقت وقتی که باید نبودم. خیلی اذیت شدی!
لبخند زدم : یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟
به تسبیحش خیره شد: همینجوری!
- دوباره خواب دیدی که منو نصفه شب آوردی حرم؟
- نه...!
- ولی من دیدم!
- میدونستم!
- ازکجا؟
- وسط شب بیدار شدی آیت الکرسی خوندی! چی دیدی مگه؟
- همینجا رو! ولی تنها اومده بودم!
- پس حلالم کن!
-میدونم...
با بغض ادامه دادم: اگه نکنم چی؟
- جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟
- میگم... میگم راضی نیستم ازش!
تصویر روبرویم تار شد. چند بار پلک زدم تا واضح شود. خط اشک روی چهره ام کشیده شد. گفت: چکار کنم که حلال کنی؟
- رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام!
خندید: چشم. اصلا به بقیه شهدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میکنی؟
- نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای کمکم که جبران نبودنات بشه!
- چشم! حالا حلال میکنی؟
- آره...
نماز صبح آخرین نمازی بود که به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد که عشقت مقتدایت باشد...
هواپیما که از زمین بلند شد، احساس کردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام....
#ای_ساربان_آهسته_ران_کارام_جانم_میرود
#آن_دل_که_باخود_داشتم_با_دلستانم_میرود...
🌸 ادامه_دارد 🌸
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_و_نهم نجات یوسف سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_چهلم
من واقعا پشیمانم
یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت می کشیدم ...
حال پدرم هم بهتر می شد ... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ...
همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ...
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ...
هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار...
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده ...
اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ...
منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ...
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ...
عمیق، توی فکر فرو رفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ...
- چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد