📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
📖نام رمان: #پناه
#قسمت_28
هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمی خواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم ...
امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند ر
چشم هایم چهارتا می شود از دیدن ریخت و قیافه ی هنگامه با آن لباس باز و بدون پوشش مناسب !
کیان اما خیلی راحت با هنگامه دست می دهد و احوال پرسی می کنند .هنوز هاج و واج مانده ام پشت در ، هنگامه بازویم را می کشد و صورتم را می بوسد .
حجم وسیع کرم های روی صورتش نگرانم می کند که نکند من برای خودم کم گذاشته ام !
_خوش اومدی پانی جونی ، وای این گل خوجل مال منه ؟
سری تکان می دهم و لبخند تصنعی می زنم . خودش سبد را می گیرد بو می کند و با ذوقی که معمولا توی صدا و حرف زدنش مشهود است می گوید :
+میسی عزیزم خودت گلی که
کیان می گوید :
_مهمونی دم در که برگزار نمیشه بسلامتی؟
+باز تو اخماتو آوردی ؟ بیا تو نمی بینی دارم به دوست عزیزم خوش آمد می گم؟
_بله منتها توقع دارم یه بفرمایید تو هم بگی
+خب بفرمایید !
نمی دانم چه حسی دارم .خوشحالم یا ناراحت ؟ می ترسم یا شجاع شده ام ! اما با دیدن صحنه های رو به رو خیلی دل دارم که قدم از قدم بر می دارم
رویا هست و آذر آن ها هم بدون روسری و پوشش مناسب هستند .درست مثل عروسی های مختلط اما جمع و جور !
هیچکس از جا بلند نمی شود حالا دیگر واقعا حس خوبی ندارم .احساس می کنم دست ندادنم و حجاب تقریبی که به نسبت به آن ها دارم از همین الان من را انگشت نما کرده !
نریمان البته این بار دست دراز نمی کند و می گوید :
_به به سلام خانوم پاستوریزه
یکی از پسرها که تقریبا تیپ فشنی دارد می پرسد :
+چرا پاستوریزه ؟
_تا دو دقیقه دیگه خودت می فهمی
هنگامه دست پشت کمرم می گذارد و می گوید:
+پانی جون به اصرار من اومده ها دوست دارم بهش خوش بگذره .عزیزم بیا راهنماییت کنم لباست رو عوض کنی
صورتم انگار گر گرفته با زبانی که الکن شده می گویم :
_نه مرسی
+وا چرا تعارف می کنی؟
_آخه خوبم یعنی راحتم همینجوری
نریمان با خنده می گوید :
+دیدی آقا آرمان ؟ پاستوریزست دیگه داداش
و بلند بلند می خندند ...
رویا کنارش برایم جا باز می کند و آذر پشت چشم نازک می کند .
پارسا که این بار روی مبل تک نفره نشسته و دختری همراهش نیست همانطور که به سیگار کنج لبش پک می زند سر تکان می دهد
و من هم مثل خودش پاسخ می دهم
زیر نگاه های پر از تمسخر بقیه رو به آب شدنم کسی کنار گوشم می گوید
_برات مهم نباشه
با تعجب به چهره ی بی تفاوت پارسا نگاه می کنم و می پرسم:
+چی مهم نباشه ؟
_چیزی که مثل خوره افتاده به جونت
چشمم را تنگ می کنم و می پرسم
+مگه شما ذهن خوانی بلدی؟
_تو خیلی روتر از این حرف هایی دختر
+متوجه نمیشم
کمی بیشتر به سمتم متمایل می شود و می گوید : یعنی خیلی تابلو خودتو مجبور کردی دو دستی آویزون کیان بشی تمسخرش نگرانم می کند .نباید خودم را ببازم .لحنم را محکم می کنم :
+چون دوبار با کیان دیدیم این حرفو
_حوصله ی دوبار تکرار کردن ندارم .تو خیلی رویی ! انقدر ساده ای که وقتی اومدی تو ترس و وحشت پشت چشمت از سه فرسخی داد می زد .اونوقت نشستی اینجا واسه من ادا درمیاری ؟
زیرچشمی نگاهی به جمع می اندازم . کسی حواسش نیست و همه مشغول بگو و بخند هستند .
+صدای آهنگ انقدری بلند هست که کسی حرف های منو نشنوه پانی خانوم
می ترسم از این که مدام تفکرم را رو می کند . اما خودم را نمی بازم
_من پناهم نه پانی !
+منم محدودیت و ممنوعیتی واسه خودم ندارم
_در مورد خودتون مختارین ولی اسم منواسم تو پیش پا افتاده ترین چیز ممکن در زمان حاضره الکی سعی نکن خودتو خسته کنی من سر حرفم هستم تو فوق العاده ساده ای گوش کن کیان اگه عرضه داشت ده تا دوست دختر قبلیش رو نگه می داشت الان از یکه و تنها موندنه که اومده مخ تو رو زده !
با خشم بلند می شوم اما او با آرامش می گوید :
_خودتو سوژه نکن بشین
+به چه حقی با من اینجوری حرف می زنی؟ چرا انقدر وقیحی ؟ فکر کردی کی هستی ؟ اون کیان بدبخت مثل کف دسته حداقل مثل تو مرموز نیست که فقط ی گوشه بشینه و دیگران رو زیر ذره بین بذاره و آمار و اطلاعات دربیاره ! بعدم به اسم ذهن خوانی به خوردشون بده من هرچقدرم ساده و رو باشم تو حق نداری توی کارام دخالت کنی !بلند می خندد خیلی بلند ! و بعد در اوج ناباوری ام با سستی شروع می کند به دست زدن مثل وارفته ها ایستاده ام و نمی دانم دقیقا چکار کنم
کم کم همه ساکت می شوند و نگاه ها روی ما زوم می شود..
ادامه دارد...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇
@zekrabab125
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇
@charkhfalak500
✍ مــطــالب صــلواتی👇
@charkhfalak110
🔴کپی با ذکر صلوات🔴