📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #پنجاه_و_ششم
باورم نمیشد..😥
جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود.مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم.
حســ🌷ـــامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم
💖و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت..💖
حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد
_به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که #تمایلات_مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه. اما #زمینه اشو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم.
تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد.
خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود..
حالا که فکر میکنم، میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود.
حواسم را به گفته هایش دادم
_از طرفی #خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا #چیتِ_حاویِ_اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه.
لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم
_چه اطلاعاتی؟؟😳
لبخند بر لب مکثی کرد
_یه #لیست از اسماییِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه #اهداف_داعش تو #ایران فعالیت کنن.. و یه سری #اطلاعات دیگه که جز اسرار #نظامی محسوب میشه..
تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟😧
_شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی میکنید دیگه..
تبسم لبهایش، 😊مخصوصِ خودش بود
_نه.. کاملا جدی گفتم..
پدرم حق داشت..
ایرانی ها این توانایی را داشتند تا #ترسناکتر از بزرگترین #ابرقدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از #سپاه پاسداران بود
_شما دقیقا چه کاره ایید؟؟ نکنه پاسدارین..؟؟
تبسم عمیق اش😊 مهر تاییدی شد بر حدسم.
سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش..نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخباره هروزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتنداین ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند..
و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضه نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش..
بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم.
_#تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش میکرد. پس ما وارد عمل شدیم. 👉باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم.
از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین
تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود
و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم. اما بهش اطمینان دادیم که #امنیت_خوونوادشو تامین میکنیم.👌
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)