eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت حالا من هم 🌸شیعه🌸 بودم اما مریدی که غریبی میکرد و گنگ، تماشا.. گاهی پای تلوزیون 📺مینشستم و به پیاده روی🌴🚶 مردم خیره🚶🌴 میشدم. 🌴🚶اینها به کجا میرفتند.. ؟؟ این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع میشد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق..😟 امیرمهدی و دانیال گوشه ایی از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محضه مردن. تلوزیون مستندی از 🚶🚶پیاده روی میلیونی🚶🚶 به سویِ 🌴کربلا🌴را پخش میکرد. به طرز عجیبی دلم پرنده 🕊شد، بال گشود و میل پریدن کرد. چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟ یعنی میتونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیررا امتحان کنم؟؟😢 با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم. در اینترنت💻 پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم. عکسها هواییت میکرد.😢 این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟ چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد. لبخند زد و کنارم نشست. _خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا…😃😉 لب تاپ را به سمتش چرخاندم _اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟😟 نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد. _دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی؟ ساده لوحانه و عجول پرسیدم _خب بیا بگیریم، دوتایی بریم.. حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم.. لبخند زد😊 _والا ارباب خودش باید بطلبه.. نطلبه تا خودِ مرزم بری، برتمیگردونن.. واسه خودمم پیش اومده.. با تعجب نگاهش کردم _واااه… حرفا میزنیاااا.. خب ویزا میگیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه اییه؟؟ با انگشت ضربه ایی به بینی ام زد _صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه.. به این راحتیا نمیشه صرفش کرد..😉نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شدو اجازه ندادن که برم کربلا..تا آقا امام حسین زیرِ نامه اتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش.. چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمیشدم. او از دعوتی ماورایی حرف میزد که برایِ من تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود. دستی به محاسنش کشید _اما ظاهرا آقا طلبیده..😎 از چه حرف میزد؟؟ با چشمانی پر سوال خیره اش شدم.. انگار جملاتش را مزه مزه میکرد تا خوب بیانشان کند. تعلل اش نگرانم کرد. منظورش را پرسیدم و او دستانم را درمشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد _راستش سارا خانوم.. من باید برم ماموریت..😊 دنیا بر سرم آوار شد.😥😧 آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم.اخم هایم در هم کشیدم .😠 با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد _اینجوری اصلا خوشگل نمیشینا..😉 و نرم و مهربان ادامه داد _من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی..😇 چند روز دیگه باید برم عراق.. تامین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های … از سراسرِ دنیا زائر میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه.. باید حریم امام حسین رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره.. منم امسال طلبیده شدم.. باید برم.. عصبی و پر تشویش بودم. _عراق؟؟ امنیت؟؟ در چند قدمیِ داعشیان؟؟ ناخودآگاه جواب دادم _منم میام.. منم با خودت ببر..😨 عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود وقتی سر سپرده شد، جان بر کف میگیرد.. حسام دل داده بود یا سر؟؟ ادامه دارد ... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴