eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
896 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت یک 🎊جشن عقد کوچک و مذهبی.🎊 این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم. خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود.😊 دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان میخندید😄😃 و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیقتر.☺️😇 فاطمه خانم یک ظرف عسل 🍯 به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم. امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی.😋 هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر میهمان.😍😋 چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود. اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا عاشق بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس..😍😌 صدای کف و مبارک باد که بالا رفت،😁😃😄👏👏👏👏 سراسر نبض شدم از فرط خجالت.☺️🙈 اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکرد. با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت _عجب عسلی بودا..😌😋😍خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانومم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو دربیاریم..😋😜 صدای کِل خانوومها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید😂😃😁👏👏 و من با چشمانی گرد به این همه بیحیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم..😳 و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد _البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا.. شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته..😉 چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟؟ 😌 گونه هایم سیب شد☺️ و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد _پاشو بیا بریم طرفِ مردا.. خجالت بکش اینجا خوونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..😄 و امیرمهدی را به زور از جایش کند و با خود برد.🚶🚶 حالا من بودم و جمعی از زنانِ محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را.. یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند.😊👏 جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمیکرد. آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم.😊 هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود.😒 پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد.😢 آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود.😔 وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی؟😔 حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود..من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت.. اشک میریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد.. هل و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم. حسام بودم. اما نه سر به زیر..👉😍 خندان و شاداب مثله همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیرورو نمیکرد..😃 کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم. نباید سرِ بی مویم را میدید،👌 هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم..😕 حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها میکرد که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت.😢 ادامه دارد.... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴