📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_یکم
یک 🎊جشن عقد کوچک و مذهبی.🎊
این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم.
خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود.😊
دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان میخندید😄😃 و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیقتر.☺️😇
فاطمه خانم یک ظرف عسل 🍯
به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم.
امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی.😋
هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر میهمان.😍😋
چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود.
اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت.
این پنجره واقعا عاشق بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس..😍😌
صدای کف و مبارک باد که بالا رفت،😁😃😄👏👏👏👏 سراسر نبض شدم از فرط خجالت.☺️🙈
اما حسام…
پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکرد.
با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت
_عجب عسلی بودا..😌😋😍خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانومم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو دربیاریم..😋😜
صدای کِل خانوومها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید😂😃😁👏👏
و من با چشمانی گرد به این همه بیحیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم..😳
و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد _البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا..
شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته..😉
چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟؟ 😌
گونه هایم سیب شد☺️ و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد
_پاشو بیا بریم طرفِ مردا.. خجالت بکش اینجا خوونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..😄
و امیرمهدی را به زور از جایش کند و با خود برد.🚶🚶
حالا من بودم و جمعی از زنانِ محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را..
یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد
و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند.😊👏
جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمیکرد.
آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم.😊
هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود.😒 پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد.😢
آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود.😔
وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی؟😔
حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود..من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت..
اشک میریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد..
هل و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم.
حسام بودم. اما نه سر به زیر..👉😍
خندان و شاداب مثله همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیرورو نمیکرد..😃
کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم.
نباید سرِ بی مویم را میدید،👌 هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم..😕
حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها میکرد که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت.😢
ادامه دارد....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴