😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#هشتادویک
✴موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌼از تماس دستش لذتی را احساس کردم🌼
🌺 حاج ملا هاشم صلواتی سدهی میفرمود: در یکی از سفرهایی که به حج مشرف میشدم، شبی از قافله عقب ماندم و نتوانستم خودم را به آنها برسانم و در بیابان گم شدم. اگر چه صدای زنگِ قافله را میشنیدم ولی قدرت نداشتم خودم را به آنها برسانم. خلاصه در آن شب گرفتار خارهای مغیلان هم شدم. لباسها و کفشهایم پاره شد و دست و پایم مجروح گردید و دیگر قدرت هیچ حرکتی را نداشتم. با هزار زحمت کنار بوته خاری دست از حیات شستم و بر زمین نشستم. از بس خون از پاهایم آمده بود خسته شده بودم و پاهایم حالت خشکیدگی پیدا کرده بودند. از طرفی به خاطر عادت داشتن به اذکار و اوراد، مشغول خواندن « دعای غریق » و سایر ادعیه شدم. تا نزدیک اذان صبح که ماه با نور کمی طلوع میکند و اندک روشنایی در بیابان ظاهر میشود در همان حال بودم. در این هنگام صدای سُم اسبی به گوشم خورد و گمان کردم یکی از عربهای بدوی است که به قصد قتل و اسارت و سرقت اموال بازماندگان قافله آمده است. از ترس سکوت کردم و زیر همان بوته خار خودم را از سوار مخفی میکردم اما او بالای سرم آمد و به زبان عربی فرمود: « حاجی قم » (بلند شو). من از ترس جواب نمیدادم. او سرنیزه را به کف پایم گذاشت و به زبان فارسی فرمود: « هاشم برخیز ». سرم را بلند کردم و سلام گفتم، ایشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چرا خوابیدهای؟ چه ذکری میگفتی؟» جریان را کاملاً برای او شرح دادم. فرمود: « برخیز تا برویم ». عرض کردم: « مولانا، من ماندهام و پاهایم به قدری از خارها مجروح شده که قدرت بر حرکت ندارم.» فرمود: « باکی نیست زخمهایت هم خوب شده است.» به سختی حرکت کردم و یکی دو قدم با پاهای برهنه راه رفتم. فرمودند: « بیا پشت سر من سوار شو ». چون اسب، بلند و زمین صاف بود اظهار عجز نمودم. فرمود: « پایت را بر روی رکاب و پای من بگذار و سوار شو » پا بر رکاب گذاشتم و دستش را گرفتم، از تماس دستش لذتی احساس کردم که دردهای گذشته را از یادم برد و از عبایش بوی عطری استشمام نمودم که دلم زنده شد؛ اما خیال کردم یکی از حجاج ایرانی است که با من رفیق سفر بوده است، چون بیشتر صحبت ایشان از خصوصیات راه و حالات بعضی از مسافران بود. در این هنگام آثار طلوع فجر ظاهر شد. فرمود: « این چراغی که در مقابل مشاهده میکنی منزل حاجیها و رفقای شماست». اسم صاحب قهوه خانه را هم فرمود و ادامه داد: « نزدیک قهوه خانه آبی هست، دست و پایت را بشوی و جامهات را از تن بیرون بیاور و نمازت را بخوان و همین جا باش تا همراهانت را ببینی». پیاده شدم و دست بر زانوهایم گذاشتم تا ببینم آثار خستگی و جراحت هنوز باقی است و حالم بهتر شده یا نه و دیگر از سوار غافل ماندم. وقتی متوجهاش شدم اثری از او ندیدم. به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا زدم، آن مرد تعجب کرد ! من شرح جریان را برای او نقل کردم، او متأثر شد و گریه بسیاری کرد و خدمتهای زیادی به من انجام داد. وقتی جامهام را بیرون آوردم خون زیادی داشت؛ اما زخمی باقی نمانده بود فقط جای آنها پوست سفیدی مثل زخمِ خوب شده، مانده بود. عصر فردا کاروان حجاج به آنجا رسیدند. همین که همراهان مرا دیدند از زنده بودن من تعجب زیادی کردند و گفتند: ما همه یقین کردیم در این بیابان ماندهای و به دست عربهای بدوی کشته شدهای.
در این هنگام قهوهچی داستان آمدن مرا برای ایشان نقل کرد. وقتی آنها قصه رسیدنم را شنیدند توجهشان به حضرت بقیةالله (روحی فداه) زیاد شد. (1)
سفر دیگری که به حج مشرف میشدم، در بوشهر، برای گرفتن جواز، به دفتر صاحب کشتی رفتم. وقت تنگ بود و مسافر زیاد بود. ...
ادامه پایین👇
.