📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #هشتاد_و_ششم
خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد..
بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه..
اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش..
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟
_کلید اتاقمو چیکار کردی؟؟😐
گوشه ابرویش را خاراند
_پیش منه..😊
ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم
_پسش بده..😠
لبهایِ متبسمش را در هم تنید
_جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم😠 را شنید، لبخندش کش آمد☺️
_قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..
داشت یادآوری میکرد..
تمام خاطرات آن روز را..گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم 😡و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد
_باشه.. باشه..حرف بزنیم؟؟😊✋
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟
_حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر…😏
کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت.
دستی به محاسنش کشید و مکث کرد
_اگه واسه خاستگاری باشه..نه..خواهرِدانیال..😊
چشمانم گرد شد..😳
او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟از کدام خواستگاری حرف میزند..
همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش..
نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس..
و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد
_وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود.😊 پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما.
اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست..
و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمیکنید..😕
دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه..به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین..😇
ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هروز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم.👌
توکل کردم به خدا👉 که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد..و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد..
تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد..
اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..
دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ معما شد _چرا..? چرا مادرتون همه چیزو گفت؟؟🙁
پنجه هایش را در هم گره زد
_خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم ..😊…مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.😌
مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست..
و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا،
با دلم راه آمد..😍🙈
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴