📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_چهل_و_شش
حرف فهيمه حرف دل همه ما بود.
ـ بچه ها آخه اين حضرت زهرايي كه ما مي شناختيم، كسي نبود كه امشب ازش حرف مي زديم. به خدا ما رو از زهراي حقيقي محروم كردن! يعني خودمان هم خودمون رو از ايشون محروم كرده بوديم. عمري سرِمون رو به چيزهاي بي خاصيت گرم كرديم وگرنه كي بهتر از حضرت زهرا!
دست ما كوتاه و خُرما بر نخيل! ما رو چه با چنين بانويي؟! چه طوري مي تونيم به آن قله رفيع نگاه كنيم؟ چه برسه به روزي كه بخوايم نزديك بشيم؟!
فاطمه با لحني محكم و قاطع جواب داد:
ـ با كمك خودشون! با دست عنايت خودشون!
من با استيصال و درماندگي پرسيدم:
ـ اما آخه چه طوري؟ يعني بشينيم و دعا بخونيم و ازشون كمك بخوايم؟!
ـ نه خير. نوع رابطه مون رو با ايشون تغيير بديم. ايشون رو مادر خودمان بدونيم
چون در عمل، ما بيشترين تأثير رو از مادرانمون گرفته ايم.
بچه ها با تعجب و حيرت خيره شدند به فاطمه.
فاطمه دستي به چشمانش كشيد و گفت:
ـ يعني مهم ترين الگوي ما، مادرمون بوده.
فاطمه با همان آرامش قبلي اش، با همان بغضي كه به زور در گلويش نگاه داشته بود، ادامه داد:
ـ ببينين دوستان! فقط اين حرف من دو نكته داره. اين حرف من مال كسانيه كه قبول داشته باشن ائمه حيّ و حاضرن و داراي اختيار تصرف در خلقت؛ داراي ولايت تكويني و داراي قواي هدايت افرادن!
و دوم اين كه اين بحث من به درد كساني مي خوره كه احساس بزرگي نمي كنن.
نقطه اوجي مثل حضرت زهرا رو ديدن و در برابر شيطان و نفس و بسياري از پيچيدگي هاي آن ها احساس كوچكي مي كنن
آن ها هستن كه مي تونن دستشون رو با اطمينان كامل در دستان چنين مادري قرار بدن و همه جا با او باشن.
چنين بچه اي ممكنه پايش به مانعي گير كنه، ممكنه كمي شيطنت كنه، ولي تا وقتي دستش رو از دست مادرش رها نكرده هيچ وقت زمين نمي خوره؛ تصادف نمي كنه؛ گم نمي شه
يعني فقط كافيه ما مراقب باشيم اين مادر رو گم نكنيم يا رابطه مون رو با او قطع نكنيم. آن وقت خيلي از چيزها به دنبالش ميان. آن وقت عفت و حياء، اُنس با قرآن، اشتياق به يادگيري علم، مناجات با خدا و خيلي چيزهاي ديگر هم به دنبالش ميان
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_چهل_و_هفت
صدا، صداي فاطمه بود كه مثل شعله كبريتي آتش زد به جان و دل همه بچه ها.
ـ و براي فرزندان هيچ چيزي سخت تر از اندوه مادر نيست. و امشب مادرمون محزون و عزاداره. نمي خواين به او تسليت بگين؟بعد بچه ها بودند كه با دست و لباسشان جلوي دهانشان را گرفته بودند تا هيچ كس جز حضرت زهرا، صداي «مادر، مادر» شان را نشنود ...
بچه ها سرهايشان را پايين انداخته بودند و در خود فرو رفته بودند. اما شور و هيجان صحن و حياط حرم لحظه به لحظه بيشتر مي شد. جمعيت يك نفس و پياپي سينه مي زدند. انگار هر چه به صبح نزديك تر مي شديم، شور و شيون آن ها هم بيشتر مي شد
امشبي را شه دين در حَرَمش مهمان است، مكن اي صبح طلوع صبح فردا بدنش زير سُم اسبان است، مكن اي صبح طلوع
تأثير اين شعر بود يا چيز ديگري، احساس مي كردم كه دلم مي خواهد اين شب هيچ وقت صبح نشود. انگار دلم مي خواست كه اين شب تا صبح قيامت كش بيايد.
شايد هم به همين دليل بود كه مرتب و همراه جمعيت زير لب تكرار مي كردم «مكن اي صبح طلوع، مكن اي صبح طلوع».خدام حرم به زحمت سعي مي كردند كه جمعيت را آرام و براي نماز صبح آماده كنند.
بچه ها به آرامي از جاي برخاستند و براي نماز صبح آماده شدند
بعد از نماز، بچه ها با حَرَم وداع كردند و رفتيم بيرون. دمِ در كمي مكث كردم و دوباره به سمت حَرَم برگشتم. فاطمه هنوز ايستاده بود. انگار دل نمي كند از حَرَم. فضاي حَرَم ديگر فضاي شب ها و روزهاي قبل نبود. همه چيز تغيير كرده بود.
انگار تازه مي فهميدم كه امام رضا فرزند كدام مادر بوده اند! وقتي خواستم از كنار فاطمه رد شوم و به سمت بچه ها بروم، ديدم فاطمه زمزمه مي كند:امشب شهادتنامه عشاق امضا مي شود فردا زخون عاشقان اين دشت دريا مي شود بعد هم با لحن حسرت باري ادامه داد:«اللّهم ارزقنا شهادتَ في سبيلك»
#ادامه_دارد.
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_چهل_و_هشت
#فصل_چهارده
با صداي جيغي از خواب پريدم. كنار فاطمه بودم. او هم بلند شد.
ـ چي شده؟
ـ خواب ديدم!
ـ خيره!با پشت دست عرق پيشانيم را پاك كردم. فاطمه دستم را گرفت.
ـ چه عرقي كردي، ترسيدي؟!
ـ همه جا آتش گرفته بود!
ـ نگراني؟
ـ مادرم!!
فاطمه بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند كرد.
ـ بلند شو تا بريم!
ثريا با نگراني غلت خورد.
ـ كجا؟
ـ به مادر مريم تلفن بزنيم. خانه شان!
ـ حالا؟!
ـ مريم خواب ناراحت كننده اي ديده، نگرانه.
ـ الان كه ساعت يازده ست. نزديك ظهره! باشه بعد از ظهر كه براي وداع مي ريم، سرِ راه زنگ مي زنه.
ـ الان بزنه بهتره! خيالش راحت مي شه.
من هنوز منگ بودم. لباس هايمان را پوشيديم و رفتيم. مخابرات خلوت تر از روزهاي پيش بود.
شماره را فاطمه داد به مسئولش و كمي بعد صدايم زدند. كابين سه.
گوشي را كه برداشتم، صداي آشنايي در گوشم پيچيد:
ـ الو! الو!
صداي مادر بود. چيزي در گلويم گره خورد. دلم لرزيد. يعني ممكن است مادر برگشته باشد. صدا باز هم با نگراني تكرار كرد
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_چهل_و_نه
ـ الو! چرا حرف نمي زني.
نفس هايم به شماره افتاده بود. انگار سينه ام تنگ شده بود. فقط صداي نفس هايم بود كه از گلو خارج مي شد.
«نكند اشتباه گرفته باشم»
صدا با نگراني پرسيد:
ـ مريم! مادر تويي؟!... چرا حرف نمي زني.
خودش بود. خودِ خودش بود. طاقت نياوردم و بغض كهنه ام را يكجا خالي كردم.
ـ سلام مادر!
صداي مادر با ذوق و شوق فرياد كشيد:
ـ مريم جون خودتي؟!... سلام عزيزم. فدات بشم الهي! كجايي؟
ـ مشهد!... شما چي؟ برگشتي خانه؟!
ـ مگه تو شماره خونه رو نگرفته اي دختره سر به هوا! معلومه كه خونه ام!... حالا چرا گريه مي كني؟
ـ خوشحالم!
صداي مادر هم بغض كرد
ـ منم همين طور!
ولي اين كه ديگه گريه نداره دختره احساساتي! تو هنوز هم اين احساسات بچه گانه رو كنار نذاشتي!
ـ خودِ تو چي مادر؟ كنار گذاشتي؟!
ـ اگه تونسته بودم كنار بذارمش كه ديگه خونه برنمي گشتم!
ـ راستي كارِت چطور شد؟
مادر سعي مي كرد به زور بخندد. انگار ديگر نمي توانست فيلم بازي كند.
ـ هيچي! اونو نگرفتم. عوضش يه كار ديگه توي همين تهران بهم پيشنهاد شده. دارم اونو بررسي مي كنم.
ـ ولي تو كه اون كار رو مي خواستي!
ـ بگذريم! بعدآ كه اومدي مفصل صحبت مي كنيم. راستي بگو ببينم كِي برمي گردي؟
ـ احتمالا امروز عصر راه مي افتيم، راستي پدر چه طوره!
ـ خيلي از دستت عصباني و پكره. خدا به دادت برسه! فعلا كه خانه نيست. رفته منزل عمه ات براي پختن غذاي نذري؟!
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_پنجاه
ـ باشه! بهش سلام برسان
.ـ مراقب خودت باش عزيزم. ما رو هم دعا كن.گوشي را گذاشتم، نفهميدم خودم را چه طوري رساندم به فاطمه.
فقط يك موقع به خودم آمدم، ديدم سرم را گذاشته ام روي شانه هاي فاطمه و گريه مي كنم.
ـ برگشته! ... برگشته فاطمه جون! مامانم برگشته!
فاطمه مرا در آغوش خودش فشرد.
ـ خيلي خُب دخترِ احساساتي! يواش! چشمت روشن باشه عزيزم!
ـ حالا خيالم راحت شد! يه تشكر حسابي باشه طلب امام رضا تا بعدازظهر!ـ چرا بعدازظهر؟! همين الان مي ريم.سرم را از روي شانه هايش برداشتم. با تعجب خيره شدم در چشم هايش.
ـ الان؟! مگه تو خسته نيستي؟ نمي خواي وسايلت رو جمع كني؟
چشم هايش نمدار بود!
ـ من بارهام رو بستم! ديگه كاري ندارم!
ـ ولي آخه...!به سمت حرم برگشت.
ـ ديگه «ولي» و «آخه» نداره! آدم ظهر عاشورا مشهد باشه و جايي غير از حَرَم امام رضا بره؟!...
بعد از كربلا هيچ جا بهتر از حَرَم امام رضا نيست!
ـ بچه ها نگران نشن؟
ـ نه! ثريا ديد داريم ميايم. مي ريم حَرَم نماز ظهر و عصر رو اون جا مي خونيم،
يه زيارت عاشوراي با حال هم مي خونيم و برمي گرديم. باشه؟!
ـ هر طور كه تو بخواي! به قول شاعر، رشته اي برگردنم افكنده دوست...
فاطمه لبخند شادمانه اي زد:
ـ مي كشاند هر جا خاطر خواه اوست!...
اين وصف الحال همه ماست مريم جون! بيا ببينيم كه جناب دوست ما رو كجا مي بره!
وقتي به حَرَم رسيديم، صف هاي نماز جماعت تشكيل شده بود.
فاطمه وضو داشت، اما من به سرعت وضو گرفتم و به نماز ايستاديم
بين دو نماز احساس كردم فاطمه به فكر فرو رفته است.
دلم مي خواست بدانم در چنين لحظاتي، ظهر عاشورا، در حرم امام رضا به چه چيزي فكر مي كند!
#ادامه_دارد.
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
1_67598869.apk
3.96M
🛎دعای جوشن کبیر مخصوص شب بیست و سوم🏴
💠 شاه کلید گشودن درهای رحمت خدا در شب قدر را می دانی⁉️
#دعای_رفع_گرفتاریها
#دعای_دفع_بلایای_طبیعی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
keshti-pahlo-gerefteh-mer30download.com.pdf
899.5K
پی دی اف کتاب ⭕️ کشتی پهلو گرفته
👈 نویسنده: سیدمهدی شجاعی
👈 موضوع: روایتی خاص از مصائبِ حضرت زهرا (س)
👈 توضیح: پُر تیراژترین کتابِ ادبیاتِ داستانیِ کشور
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_6019510069660484343.pdf
5.26M
🍃🌸
#تربیت_اصولی
#کتاب کمک برای والدین: راهنمای عملی تغییر و اصلاح.رفتار.کودک
🔸️رسم کتابخوانی به روایت رهبری🔸️
✅۱۱ توصیه مقام معظم رهبری برای ترویج فرهنگ کتابخوانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
1_5039983438539522170.Apk
1.14M
📑 رمان پرواز به وقت عشق
🎭 #عاشقانه
✨ #جدید
✍ نویسنده: شیما اسماعیلی
📝 خلاصه:
این رمان داستان زندگی دختریست به اسم الهام که درخانواده فقیری به دنیا اومده، اما ازهمون اول شرایطشو نمی پذیره و دنبال بزرگ شدن و پروازکردنه اما بلند پروازیهاش جای خودشو به احساسات غلط میده و شکست سختی تو زندگیش میخوره که این شکست باعث میشه با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کنه درواقع 30سال زندگی سخت و پرفراز و نشیب الهام رو بیان می کنه…
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💞 مِهر خداوند ، از آنِ كسى باد
💞 كه فرزند خود را
💞 در نيكو شدنش يارى دهد .
💞 بدين گونه كه از خطايش درگذرد
💞 و براى او دعا كند
👈 تا رابطه اش با خدا برقرار گردد .
🌷 پيامبر اکرم صلّی الله علیه و آله
📚 بحارالانوار، ج 104، ص 98
💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐
🐢 #بچههای گلم 🐬 کارتون آوردم 🐌
🐑 سلاااام بچههای نازنینم 🐓
🐸 #نـــقـاشـــی 🐼
🐱 #کــارتــون 🐰
🐘 #شـعــر 🐷
🐼 #قصه🐥