📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_هشتم
خُدام حرم به سر و روي زنان به داخل حرم دويدند.
يكي شان همان دم در، مبهوت ايستاد؛ نه، خشك شد!
چشم هايش گيج بود. انگار خواب است.
صداي فرياد «يا امام رضا» بند دلم را پاره كرد.
چنان محكم بر سر خودش كوبيد كه بر زمين افتاد و بيهوش شد!
يكي ديگر كنار جسد تكه پاره شده اي نشسته بود و بر سر و رويش مي زد.
ديگري دستي قطع شده كه به ضريح چنگ شده بود را به آرامي از ضريح جدا كرد.
مثل اين كه مي ترسيد صاحب دست از خواب بيدار شود. آن را بالا آورد و دست را بوسيد.
يكهو از دلم گذشت «نكند دست هاي فاطمه من باشد؟!»
فرياد كشيدم، جيغ زدم و دويدم.
فاطمه را صدا كردم و دويدم. پايم به چيزي گير كرد و سكندري خوردم، ايستادم.
يك نفر كنار ديوار خوابيده بود. صورتش معلوم نبود.
مفاتيح صورتش را پوشانده بود. به آرامي رفتم كنارش!
ـ فاطمه!جواب نداد! با خودم فكر كردم شايد خواب باشد.
نشستم كنارش، كتاب مفاتيح الجنان را از روي صورتش برداشتم.
ـ فاطمه جان!
همان جا رها شدم روي زمين. چشم هايش بسته بود. اما لب هايش به نرمي و آرامي تكان مي خورد.
سرم را پايين تر بردم تا ببينم چه مي گويد:
ـ بالاخره آمدي؟
خواستم جوابش را بدهم كه ادامه داد:
ـ چه قدر قشنگ شدي علي!
صورتش را گرفتم و به سمت خودم چرخاندمش.
ـ فاطمه جان! عزيزم! تو رو به خدا جوابم رو بده. منم! مريم!
خنده لطيفي روي لب هايش نشسته بود. براي چند لحظه چشم هايش را باز كرد. نگاهش مي درخشيد.
ـ السلام عليك يا اباعبدالله الحسين.
سرش را بغل كردم و به سينه ام چسباندم.
ـ خدا را شكر صورتت كه سالمه! چيزيت كه نيست، نه؟!
دستم روي پهلويش ماند، پهلويش خيس بود و گرم.
دستم را به سرعت بالا آوردم. قرمز بود، «يا فاطمه زهرا»
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_نهم
ـ چيزي نيست فاطمه جان، فقط پهلوته! كمي خراش برداشته.
چشم هايش را بَست و لب هايش لرزيد.
ـ السلام عليك يا فاطمه الزهرا.
ـ فاطمه جان! خواهش مي كنم. حرف بزن! با من حرف بزن. به من نگاه كُن. چرا ضريح رو نگاه مي كني؟
اصلا متوجه نبودم كه چه كار مي كنم. بر سرش فرياد مي زدم.
بعد كمي ناز و نوازشش مي كردم.
ـ ببخش فاطمه جون! منو ببخش. قهر نكن!
به خدا حواسم نبود. ديگه سرت جيغ نمي زنم. فقط منو تنها نذار.
سرش را گذاشتم روي زانوهايم. سرش را برگرداند به سمت ضريح.
ـ السلام عليك يا علي بن موسي الرضا.
ـ فاطمه!
چشم هايش را بست و خوابيد! فرياد كشيدم. جيغ زدم. بر سر و صورتم زدم. صورتش را بوسيدم.
ـ فاطمه! فاطمه جان!
يا فاطمه زهرا نذار بخوابه!چشم هايش را باز نكرد. رو به ضريح كردم.
ـ يا امام هشتم، فاطمه رو!
فاطمه جواب نداد.
با لحن آرام و دلجويانه اي سرش را در آغوش گرفتم:
ـ تو رو خدا نخواب فاطمه!
تو رو به حضرت زهرا نرو. تو كه اين قدر يه دنده نبودي؟!
باز هم بيدار نشد. سرم را بلند كردم. چند تا زن و مرد، زخمي ها را بيرون مي بردند
ـ يكي نيست به من كمك كُنه! يكي هم بياد به داد فاطمه من برسه.
يا امام حسين خودت به دادمون برس!
دوتا زن به سمت ما آمدند.
ـ فاطمه جان اومدن! اومدن كمكمون!، سرت رو بلند كُن! نگاه كُن!
تو رو خدا چشم هات رو باز كُن! حالا كه وقت خواب نيست!
يكي از زن ها سر فاطمه را از روي زانوهايم بلند كرد.
دست گذاشت روي سينه فاطمه و سرش را تكان داد.
ديگري هم من را بلند كرد:
ـ بلند شو دخترم! بلند شو.
ـ كجا؟... براي چي؟... من بدون فاطمه هيچ جا نمیرم
#ادامه_دارد.
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصتم
دوباره نشستم و سر فاطمه را در آغوش گرفتم.
اما آن زن دوباره به آرامي سرِ فاطمه را از روي زانوهايم بلند كرد و ديگري هم زير بغل هاي مرا گرفت:
ـ باشه عزيزم! باشه!... فاطمه ات رو هم مياريم پيشت!...
ولي حالا بايد بريم بيرون.دست مرا گرفت و چند قدم از آن جا دور شديم.
اما دوباره سرم را به سمت فاطمه برگرداندم.
آن زن داشت صورت فاطمه را مي بوسيد.
بعد از آن هم چادر خوني فاطمه را كشيد روي صورتش!
«نه! هيچ كس نبايد به فاطمه من دست بزند!»
سعي كردم خودم را از دست آن زن نجات بدهم.
ـ نه! خواهش مي كنم! اون فاطمه منه! بهش دست نزنين!
آن زن اما مرا از پشت بغل كرد و محكم گرفت.
هر چه قدر تلاش كردم، نتوانستم دست هايش را از بدنم باز كنم.
دو نفر ديگر هم به كمكش آمدند.
دو نفر هم فاطمه را بلند كردند.
ـ ولم كنين...! ولم كنين! اون خواهر منه!... مادر منه!... دوست و همه چيز منه! بذارين بخوابه!...
اون ديشب تا حالا نخوابيده!
يك نفر از پشت گفت:
ـ چيزي نيست دخترم! ما هم كاريش نداريم
اين جا سر و صداست، نمي تونه بخوابه، مي بريمش جايي كه ساكت تر باشه!
اون وقت هر چه قدر كه بخواد، مي تونه بخوابه!
خيالم راحت شد. آرام تر شدم.
آن ها هم مرا بردند داخل يكي از صحن ها، نمي دانم كدام يكي بود.
فقط مرا گوشه اي نشاندند. سرم را بلند كردم:
ـ بيدار نشد؟!
ـ نه عزيزم!... هنوز خوابه! تو هم كمي استراحت كُن تا حالت بهتر بشه!
ـ پس اگه بيدار شد، بگين من اين جا منتظرش هستم. بياد دنبال من تا با هم بريم.
ـ باشه دخترم! چشم!
زن دوباره به سمت حَرَم برگشت. باز هم صدايش زدم
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_شصت_ویڪم
ـ خانم راستي اسم دوست منو مي دونين؟ اسمش فاطمه ست!
زن به سمت من بازگشت و همان طور كه به طرف من مي آمد، زير لب گفت:
ـ خيلي قشنگه!ـ اسم شما چيه؟
ـ اسم منم فاطمه است!
رسيد بالاي سرم و ايستاد، سرم را بلند كردم:
ـ خانم! جايش راحته؟
چشم هايش را پاك كرد و صورتش را به سمت حَرَم برگرداند.
ـ ديگه بهتر از اين نمي شه!
و بعد دستش را گذاشت روي سَرَم. يكهو آرام شدم.
دستش سُر خورد روي صورتم و كشيد به چشم هايم.
ـ حالا ديگه وقتشه كمي استراحت كُني.
سرم را تكيه دادم به ديوار و چشم هايم را بستم....
يك موقع خودم را جلوي در حسينيه ديدم. پيرمرد سرايدار، با ديدن من ابروهايش را در هم كشيد.
دستش را بالا آورد. انگار مي خواست حرفي بزند. ولي من نماندم.
به سرعت گذشتم. حتي از حياط هم گذشتم.
درِ اتاق را كه باز كردم، ايستادم. بچه ها به دور همديگر نشسته بودند.
فقط سميه بود كه گوشه ديگري نشسته بود و مفاتيح خود را جلوي صورتش گرفته بود.
همان دم در ايستادم. بچه ها به سمت من برگشتند.
همه بودند به جز فاطمه! «پس فاطمه كو؟»
بچه ها مات و مبهوت من را تماشا مي كردند.
نفس در سينه همه حبس شده بود.
راحله اولين كسي بود كه توانست حرف بزند.
ـ لباس هات چرا خونيه؟
تازه بعد از اين همه وقت لباس هايم را نگاه كردم. لكه هاي خون رويش خشك شده بود.
خودم هم هاج و واج مانده بودم.
ثريا به سرعت از جايش بلند شد.
ـ فاطمه كجاست؟... چرا تنهايي؟
خواستم بگويم كه «خودم هم به دنبال فاطمه مي گردم. او مرا هم تنها گذاشته است... من گمشده ام»
مي خواستم خيلي چيزها بگويم. اما صدا از گلويم خارج نمي شد.
انگار دهانم قفل شده بود. دندان هايم به هم چسبيده بودند.
مفاتيح از دست سميه افتاد. بقيه هم بلند شدند
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_و_دوم
ثريا دويد به سمت من، يقه لباس من را گرفت و و مرا به درون اتاق كشاند.
ـ چرا لال شدي دختر؟! بگو ببينم چي شده؟ چه بلايي به سرتون اومده؟ فاطمه چيزيش شده؟
پيش خودم فكر كردم كه اين ها چرا اين طوري مي كنند!
حتمآ فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده. چرا با من اين طوري مي كنند!
راحله دويد و دست هاي ثريا را گرفت. به زور او را از من جدا كرد.
ـ ولش كن ثريا! مگه نمي بيني شوكه شده!
چند لحظه بعد عاطفه با رنگ و رويي سفيد و پريده برگشت.
برخلاف موقع رفتنش، آرام بود و مبهوت.
مثل يك نسيم وارد اتاق شد و همان دم در ايستاد. تكيه داد به ديوار و خيره شد به من.
ثريا ديگر جرئت حرف زدن نداشت.
سميه با لكنت و حالي عصبي پرسيد:
ـ چي چي... چي شده؟... حال ... حالت خوبه عاطفه؟!
عاطفه با همان نگاه خشك و بي حالَت و با لحني خونسردانه، زمزمه كرد:
ـ مسعود بود! توي حَرَم امام رضا بمب گذاشتن!
اين را گفت و سُر خورد كنار ديوار!
سميه صورتش را چنگ زد: «يا امام غريب!»
ثريا هيجان زده از جايش بلند شد.
ـ فاطمه!...
هيچ كس متوجه نشد كه فاصله حسينيه تا حرم را چگونه رفتيم.
خيابان ها ترافيك و مردم هيجان زده بودند.
خبر همه جا پخش شده بود!
وقتي به حرم رسيديم، درهاي حَرَم را بسته بودند.
پشت درها جمعيت موج مي زد. هر از گاهي جمعيت شعار مي دادند
«مرگ بر منافق» گروهي در يك گوشه ديگر بر سر و سينه خود مي زدند.
«فرياد يا محمدا، كشتند زائر رضا»
صداي آژير ماشين هاي نيروي انتظامي و آمبولانس يك لحظه هم قطع نمي شد.
آقاي پارسا چند جا پرس و جو كرد و آمد.
ـ مي گن زخمي ها و جنازه ها رو بردن بيمارستان دارالشفاي امام رضا
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_وسوم
بعد از گذشتن از چند راهرو پرستار در يك اتاق را باز كرد و به درون رفتيم.
فقط يك تخت در آن بود كه پارچه سفيدي روي آن كشيده بودند.
انگار كسي هم زير آن ملافه دراز كشيده بود.
پرستار رو به راحله گفت:
ـ ببينين دوستتون همينه؟ فاطمه ديگه، نه؟
ـ بله!
بچه ها به سمت تخت رفتند. فهيمه دست من را گرفته بود و نمي گذاشت من هم بروم.
خودش هم نرفت.
هنوز چند قدم ديگر به تخت مانده بود كه بچه ها ايستادند.
انگار مي ترسيدند آن ملافه را بردارند. از حقيقت مي ترسيدند.
اما ثريا يكهو به سمت آن تخت جهيد.
با يك تكان ملافه را از روي تخت كنار زد. چند لحظه به آن خيره شد!
جيغي زد و به سمت بچه ها برگشت!
چشم هايش گِرد شده بود. رنگ از رويش پريده بود.
همه گيج و مبهوت، ثريا را تماشا مي كردند كه چگونه مي لرزد.
هيچ كس نمي توانست از جايش تكان بخورد،
تا وقتي كه با صداي جيغ ثريا همه به خود آمدند.
انگار تمام بغض چند ساله ثريا يكهو بيرون ريخت.
راحله خودش را به ثريا رساند و او را از پشت بغل كرد و دست هايش را گرفت.
سميه و عاطفه هم به كنار تخت رفتند.
سميه نگاهي به تخت كرد و يكهو رويش را از تخت برگرداند.
چهره اش با دست پوشاند و آرام و بي صدا گريست.
عاطفه اما مثل هميشه كه چيز بامزه اي ديده بود يا حرف جالبي به خاطر آورده بود، خنديد!
فكر كردم كه هر لحظه ممكن است از شدت خنده بي هوش شود!
در ميان خنده اش، متلك هايش را هم شروع كرد:
ـ هان خاله خانم!... بالاخره يه جايي و يه وقتي رو پيدا كردي كه چند دقيقه بخوابي!
خيلي وقت بود نخوابيده بودي، نه؟و بعد يكهو خنده اش تبديل به گريه شد.
جلوي چشم هايم سياه شد و با صداي جيغي بيهوش شدم. وقتي چشم هايم را باز كردم، تا چند لحظه گيج بودم.
هيچ چيز يادم نبود. چشمهايم را به هم زدم، بستم و باز كردم.
سعي كردم سرم را بلند كنم تا اطرافم را ببينم. تا نيمه هاي راه سرم را بلند كردم.
با يك نگاه ديدم در سالن حسينيه هستيم و بچه ها گوشه ديگري كنار همديگر نشسته بودند.
يك چادر سياه هم به ديوار و پنجره ها زده بودند
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_و_چهارم
راحله بالاي سرم نشست و بقيه هم كنارم.
ـ اين جا چه خبره؟
راحله دستش را روي پيشانيم گذاشت و موهايم را نوازش كرد:
ـ چيزي نيست. نگران نشو! ما هنوز در حسينيه هستيم.
قرار بود ديشب برگرديم، ولي چون جنازه فاطمه رو تحويل ندادن، تو هم حالِت مناسب نبود، ما هم مانديم.
بچه ها گفتند ما بدون فاطمه برنمي گرديم!
ـ حالا تكليف چيه؟
ـ پس فردا شهدا رو تشييع مي كنن۲۷۰ نفر شهيد شدن.
قرار شد ما هم تا روز تشييع جنازه ها در مشهد بمونيم.
چند تا از مسئولان دانشگاه و خانواده فاطمه هم امشب بيان.
ـ چه بلايي سرِ من آمده؟
ـ چيز مهمي نيست! يه ضربه عصبي است! شوكه شدي و فشارت هم پايين آمده بود!
دكتر توي بيمارستان يه سِرُم بهت زد! امروز ظهر هم آورديمت خانه.
دكتر گفت تا شب حالت خوب مي شه.
خانواده ات هم قراره بيان دنبالت تا با ماشين خودتون برگردي.
بچه ها پيشاني و گونه هايم را بوسيدند و كنار نشستند. محور همه صحبت ها به فاطمه ختم مي شد.
اوايل شب مسئولان دانشگاه و خانواده فاطمه هم رسيدند.
پدر و مادرش پير بودند، اما قوي و با روحيه. مادرش بچه ها را كه ديد بغضش تركيد.
بچه ها را بغل مي كرد، در آغوش مي گرفت، به سر و صورتشان دست مي كشيد و گريه مي كرد.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
keshti-pahlo-gerefteh-mer30download.com.pdf
899.5K
👆👆
✅ کتاب کشتی پهلو گرفته
👌اثری از سید مهدی شجاعی
🌸در مورد حضرت زهرا سلام الله علیها
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ امام مهدی عج فرمودند:
انّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَلا ناسینَ لِذَکْرِکُمْ، وَلَوْلا ذلِکَ لَنَزَلَ بِکُمُ الَّلأْواءُ وَاصْطَلَمَکُمُ الاْعْداءُ
💐ما در رسیدگى و سرپرستى شما کوتاهى و اهمال نکرده و یاد شما را از خاطر نبرده ایم که اگر جز این بود، دشوارى ها و مصیبت ها بر شما فرود مى آمد و دشمنان، شما را ریشه کن مى نمودند.
🔰منبع، احتجاج، ج2، ص323 ؛ الخرائج و الحرائج، ج2، ص903 ؛ بحارالأنوار، ج53، ص175، ح7.
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
#کتاب #همراه_با_اهلبیت #حدیث #تلنگر #اخلاقی #اعتقادی
#pdf
5⃣ لطفا کتب #دینی و #اخلاقی این کانال را برای علاقه مندان به مطالعه کتاب ارسال کنید.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
MBTI Test 29 v1.1.0.apk
4.1M
کوتاهترین تست هوش را حل کنید تا درجه نخبگیتون مشخص بشه
#هوش_کلامی
#هوش_عددی
#هوش_اجتماعی
#هوش_تجسمی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
دیکشنری تخصصی.apk
9.09M
#دیکشنری_تخصصی
عیدی مدیر هزاران کتاب برای
دانشجویان همه مقاطع و کلیه رشته ها 😊🌺
دانلود کنید بعد می بینید🙏😎
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵