📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 68
✏️رضا با سروصدا و بگومگوی تندی که از اتاق احمد می آمد، از خواب پرید. چشمانش را مالید و به اطراف نگاه کرد. حالا صداها را واضح تر می شنید. بلند شد و در اتاق را باز کرد.
کنار در بسته ی اتاق احمد، دستواره عصبانی ایستاده بود. رضا به طرفش رفت و سلام کرد. دستواره زیر لب جواب سلام را داد. رضا گفت: "چی شده آقا دستواره؟"
دستواره به اتاق اشاره کرد و گفت: "رفعت اسد آمده. صداش رو نمی شنوی؟"
رضا گوش تیز کرد. صدای تند رفعت اسد می آمد و بعد مترجم می گفت: "شما بدون هماهنگی با ما حق عملیات نداشتید. کی به شما گفته بود بروید و آمیل هابر را اسیر کنید؟"
احمد هم با صدای بلند گفت: "ما کاری رو کردیم که شما باید زودتر می کردید. به این بنده ی خدا بگو چرا می ترسی. اگر همان روز اول شما از صهیونیست ها زهر چشم می گرفتید، اونها جرات نمی کردند به کشورتون حمله کنند."
مترجم از زبان رفعت اسد گفت: "به شما مربوط نیست که ما چه می کنیم. شما مهمان ما هستید. باید صبر کنید تا زمان موعود برسه و..."
احمد با صدایی که می لرزید گفت: "ما برای مهمانی به سوریه نیومده ایم. هنوز تکلیف جنگ ما با صدام یکسره نشده. ما می گیم اگر جهاد برای حفظ اسلام باشد، بچه های پونزده، شونزده ساله ی مسلمان می تونند مثل شیر به مواضع اشغالی جولان حمله کنند و گوش سربازان اسرائیلی رو بگیرند و اونها رو با خفت تو خیابون های دمشق بچرخونند. مثل همان کاری که بسیجیان ما در خرمشهر با کماندوهای بعثی کردند. مثل همان کاری که ما و لبنانی ها با آمیل هابر کردیم."
رفعت اسد سعی در آرام کردن احمد داشت. اما احمد حرف آخر را زد:
-تعارف بسه! اگه به هر علت قراره حضور ما در سوریه صرفا در حد وجه المصالحه و یک جور برگ برنده تو مذاکرات سیاسی باشه، ما اهلش نیستیم. ما به ایران برمی گردیم. اگر اعراب یک جو همت داشتند، صهیونیست ها هیچ وقت جرات نمی کردند به فلسطین و لبنان و سوریه حمله کنند.
در اتاق باز شد و رفعت اسد و همراهانش از اتاق خارج شدند. رضا کنار کشید و به دیوار تکیه داد. رفعت اسد رو به مترجم کرد. مترجم حرف های رفعت اسد را برای احمد برگرداند:
-آمیل هابر را به ما بدهید!
احمد پوزخند زد و گفت: "اگه عرضه اش رو دارید، برید و یک سرباز اسرائیلی بیارید تا من آمیل هابر رو دو دستی تقدیمتون کنم."
رنگ صورت رفعت اسد به تیرگی گرایید و به سرعت رفت. خستگی در چشمان احمد موج می زد. رو به همت که پشت سرش از اتاق خارج می شد، گفت: "با سفارتمون توی دمشق هماهنگ کن. باید زودتر برگردیم."
احمد به اتاق برگشت. رضا هنوز به دیوار تکیه داده بود.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 69
✏️دمشق خاموش بود و در تاریکی فرو رفته بود. رضا به ندرت تک و توک عابری را می دید که به سرعت در حرکت بود. رضا و احمد و همت سوار بر جیپ به بارگاه حضرت زینب(س) رسیدند. وارد بارگاه شدند. وضو گرفتند و قدم به صحن مبارک گذاشتند.
تا اذان صبح در حرم بودند. نماز صبح را که خواندند، بیرون آمدند و به سوی پادگان زبدانی راهی شدند. هوا به شدت گرم بود. به پادگان که رسیدند چشم رضا به یک اتومبیل دودی رنگ سفارت ایران افتاد. هنوز از جیپ پایین نیامده بودند که مرد کت و شلوارپوشی به طرفشان آمد. رضا او را شناخت. "سیدمحسن موسوی" بود؛ کاردار اول سفارت ایران در لبنان. سیدمحسن با هر سه روبوسی کرد. احمد گفت: "خیر باشه آقا سید. برای خداحافظی اومدی؟"
سیدمحسن گفت: "حقیقتش، مطلب مهمی پیش آمده."
-چی شده؟
-از دیروز نیروهای صهیونیست و فالانژ دارند محلات دیپلمات نشین بیروت رو محاصره می کنند. حتی به چند سفارتخانه کشورهای عرب هم حمله کردند. شک ندارم که می خوان به سفارت ایران هم حمله کنند. می دونی چیه حاجی، نباید پرونده های سفارت ما به چنگشون بیفته.
احمد کمی فکر کرد و گفت: "پس بهتره زودتر راهی بشیم."
سیدمحسن، شادمان بازوان احمد را در چنگ فشرد. رضا با ناباوری جلو رفت و گفت: "نه حاجی، خطر داره."
همت گفت: "اجازه بدید از نیروهای سوریه کمک بگیریم."
احمد سر تکان داد و گفت: "نه. لازم نیست. من و آقای موسوی تنها می ریم!"
رضا عصبانی شد.
-نه حاجی. چرا تنها. ما هم می آییم.
سیدمحسن گفت: "ماموریت ما غیرنظامیه. بهتره لباس شخصی بپوشید."
احمد به طرف ستاد رفت.
رضا به همت نگاه کرد و گفت: "حاجی، نذار حاج احمد تنها بره."
همت سرخ شده بود.
احمد با لباس شخصی آمد. بلوز مدل چینی و شلوار جین پوشیده بود و کتانی سفیدی به پا داشت. رو به همت گفت: "من زود برمی گردم. تا برگشتنم بچه ها رو برای بازگشت به ایران آماده کن!"
رضا با بغضی در گلو گفت: "من هم میام!"
-لازم نکرده.
کم کم نیروهای دیگر هم دور آنها جمع شدند. جوانی که دوربین عکاسی به دست داشت، جلو آمد و گفت: "حاجی من رو که می شناسید؟ کاظم اخوان هستم. عکاس روزنامه جمهوری. من رو هم ببرید. می خوام عکس تهیه کنم." رضا کاظم را به یاد آورد. او را در خرمشهر دیده بود.
احمد به سیدمحسن نگاه کرد. سیدمحسن موافق بود. احمد به جمع نگاه کرد و گفت: "تقی رستگار کجاست؟"
تقی از میان جمع جلو آمد. احمد گفت: "تو رانندگی ات خوبه. همراه ما بیا."
تقی، شادمان قبول کرد. احمد رو به همت گفت: "من رفتم. حلالم کنید." همت با صدای لرزانی گفت: "حاجی، بیروت لونه ی گرگ ها شده. تنها نرو. اجازه بده چند نفر همراهتون بیان."
-مگه نشنیدی آقای موسوی چی گفت؟ این ماموریت نظامی نیست. سیاسیه.
همت با احمد روبوسی کرد. احمد به طرف رضا آمد. رضا عقب عقب رفت. برگشت و جمع را شکافت و به سوی ساختمان ستاد دوید. دوست نداشت با احمد خداحافظی کند. عصبانی بود و حال خودش را نمی فهمید. به ساختمان ستاد رسید و به طرف در نرده ای پادگان برگشت. اتومبیل دودی را دید که از پادگان خارج شد. زانویش لرزید. نشست و سر بر کاسه ی زانو گذاشت و هق هق کرد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
🔴 👈شروع رمان جدید بنام #مــــرد
🔵✍✍زندگینامه سردار احمد متوسایان 🌷👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 1 تا 7 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30789
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 8 تا 13 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30836
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 14 تا 19 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30876
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 20 تا 26 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30934
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 27 تا 33 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30993
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 34 تا 40 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31053
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 41 تا 47 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31104
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 48 تا 54 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31154
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 55 تا 61 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31220
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 62 تا 64 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31271
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 65 تا 69 👆
وهابیون چه چیزهای را تخریب کردند
در ۸شوال سال ۱۳۴۴ ه.ق قبور ائمه بقیع (ع) و قبر حضرت حمزه در احد، به دست و هابیون تخریب شد. آنان بعضی دیگر از اماکن مقدس را هم تخریب کردند که عبارتند از:
🔹قبر منسوب به فاطمه زهرا (ع)
🔹قبر فاطمه بنت اسد (س)
🔹قبر مطهر حضرت ام البنین (س)
🔹قبر ابراهیم پسر پیامبر (ص)
🔹قبر اسماعیل فرزند حضرت صادق (ع)
🔹قبر دختران پیامبر (ص)
🔹قبر حلیمه سعدیه
🔹و قبور شهداى زمان پیامبر (ص).
وهابیان در سال ۱۳۴۳ در مکه گنبدهاى قبر حضرت عبد المطلب، ابى طالب، خدیجه و زادگاه پیامبر (ص) و فاطمه زهرا (س) را با خاک یکسان کردند. در جده نیز قبر حوا و دیگر قبور را تخریب کردند.
همچنین در مدینه گنبد نبوى را به توپ بستند، ولى از ترس مسلمانان قبر شریف را تخریب نکردند
در همان سال به کربلاى معلى حمله کردند و ضریح را کندند و جواهرات نفیس حرم مطهر را که از هدایاى سلاطین بود، غارت کردند و قریب به ۷۰۰۰ نفر از علما و سادات و مردم را کشتند. سپس به سمت نجف رفتند که موفق به غارت نشدند و شکست خورده برگشتند
📚مستدرک سفینه البحار: ج ۶ ص ۶۵ و ۶۶.
📚کشف الارتیاب: ص ۷۷.
📚شهداء الفضیله (علامه امینى): ص ۳۸۸
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
amirabbasi-@yaa_hossein.mp3
4.13M
▪️سالروز تخریب بقیع
🎵 آخر یه روز شیعه برات حرم می سازه
🎙امیر عباسی
✔️منبع: با نوای کاروان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خـ♡ـداوندا
🌸بنام تو که زیباترین نامهاست
✨روزمان را آغاز میکنیم
🌸روزی که با نام و یاد تو باشد
✨سراسر شادی است و عشق و مهربانی
🌸و سرشار خیر است و برکت و فراوانی
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
🌸 الهی به امید تو 🌸
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1141
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد