هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
📣 #لطفا_توجه 👇
⭕️ اگه از شرایط اقتصادی موجود خسته شدین حتما این متن رو تا انتها بخونین 👇
🔚 میخوام با خودت صادق باشی و به نجوای دلت گوش کنی ،
🔘 اگه تو روابطت با خانواده به خاطر کم پولی به مشکل خوردی و شرایط زندگی باب میلت پیش نمیره. بدین معنیه که روشی که انتخاب کردی اشتباهه و تو رو به هدفت نمیرسونه ❌
🔘 اگه تو کارت هیچ پیشرفتی نداری و درآمد کفاف زندگیت رو نمیده و یا شغلی داری که دوسش نداری پس باید شرایط رو تغییر بدی 💯
🔘 اگه اعتماد به نفست انقدر کمه که نمیتونی از پس کاری که دوست داری بر بیایی و یا حرف دلت رو راحت بزنی. پس باید براش یک فکری بکنی
☑️ در کل دوست من اگه از شرایط اقتصادی موجود خسته شدی توصیه میکنم یکم فکر کنین روش قبلیتون شما رو به نتیجه دلخواهتون نمیرسونه باید مسیر و روشت رو تغییر بدین 👌
میگی چطوری ⁉️
☑️ دوستانیکه دراین پروژه شرکت کردن اینو ثابت کردن 💪
👈 و نتایج فوق العادهای گرفتن
☀️ تو هم میتونی با امیدواری به خدا ، مثل دوستان با سرمایه اندک در پروژه شرکت و ثبتنام کنی. و به آنچه دلت میخواد برسی،
☀️ اگه واقعا تصمیم گرفتین زندگیتون رو متحول کنین وارد کانال بشید، 👇
🌟 این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅
#پیشنهاد_منشی👆
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
📣 حتما بخونید 👆👆👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت147 لبخندی به روش زدم -سلام .. جلو تر اومد ... راه رفتنش متانت خاصی داشت
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت148
بدم نمی اومد ... لباس زیبایی به نظر میرسید ...
-آره حتما ...
وارد مغازه شدیم و وسایلمو دادم دست سایمونی که کماکان داشت راجب مد و کلاس صحبت میکردو مارو متهم به بی کلاسی میکرد ...
در عرض همین یه ساعتی که این بچه رو شناخته بودم بیشتر از هزار بار کلمه کلاس و
بی کلاس و از دهنش شنیده بودم
با کمک رز لباس و پوشیدم و میشد از بیست به خودم هجده بدم چون واقعا زیبا و براز نده بود ...
عادت نداشتم وقتی لباسی و انتخاب کردم باز بگردم چون لباسم از چشم می افتاد ... از ا تاق پرو اومدیم بیرون ...
سایمون –هی دختر منکه ندیدمش ...
سابین تکیه زده بود به میز با خنده گفت
-مگه قرار بود توام ببینی
طلبکارانه گفت
-بد نبود یه نظریم من میدادم ....
با شیطنت موهای فشنشو که معلوم بود وقتی زیادی طرفشون کرده رو بهم ریختم
-فراموشش کن ... حیف تو نیست که بخوای راجب همچین لباس بی کلاس و د مده ای
نظر بدی ...
رز و سابین به حرفم خندیدن و سایمون بهم اخم کرد ... بی هیچ تعارفی گذاشتن خودم
هزینه لباس و پرداخت کنم ...
خرید ست لباس کار سختی نبود ... از همون مغازه کفش و کیف ستشو خریدم و اومدیم بیرون ...
-رز خب دیگه چی لازم داری پناه ؟
-هیچی فقط همینا ....
سابین –پس خریداتون تموم شده ؟... میتونیم الان با خیال راحت بریم و من لباسمو انتخاب کنم ...
رز نگاهی به ساعت ظریفش انداخت
-آره میتونیم ولی نیم ساعت بیشتر برای انتخابت وقت ندار ی چون ما شدیدا خسته شدیم و گشنمونه ...
سابین بیخال گفت
-نیم ساعتم برای من زیادیه ....
وارد مغازه رو به رو شدو مام پشت سرش ... نگاهی به کت و شلوارا انداخت و بی اینکه
حتی نظر مارو بپرسه رفت سمت کت و شلوار مشکی و یه پیراهن سفیدم برداشت ...
انگار واقعا راست گفته بود چون پروکردنشم بیشتر از پنح دیقه طول نکشید ...
بهش میومد ....شیک شده بود مثله اکثر وقتایی که دیده بودمش ...
خانواده خوبی بودن ... خونگرم و مهربون ... از بودن کنارشون میشد گفت لذت میبردم
و احساس غریبگی نمیکردم ...
تو این مدت که سابین و شناخته بودم کلا فهمیده بودم شخصیت مهربون و خونگرمی داره و با دیدن امروز خانوادش فهمیدم انگار ژنیه این خصلتشون ...
از مرکز خرید زدیم بیرون که رز با دست کاباره لیدو رو نشونم داد
وای پناه باید یه روز بیای باهم بریم اونجا ... سابین که هیچوقت با من نمیادو پدرشم
که همیشه مسافرته ...
خندیدم .. کنجکاو بودم بدونم این زن چند سالش که انقد روحیه جوون و البته کمی بچه گونه ای داره ....
تو مدت این چند ماهه فهمیده بودم فرانسوی ها هیچ تعریفی از تعارف کردن ندارن و
سر همینم دعوتشون برای شام و بی درنگ قبول کردم ...
تموم طول راه رز داشت در موردخودش و خانوادش باام حرف میزد..
جوریکه درعرض نیم ساعت که مسیرمون طول کشید تموم زیرو بم زندگیش دستم اومد ..
.
اینکه پدرش یه مغازه عتیقه فروشی داشته و خیلی زود با رودریگو پدر سابین که یه مرد
برزیلی الصل بوده آشنا شده و ازدواج کر ده جوریکه تو هفده سالگیش سابین به دنیا ا ومده و تونستم حدس بزنم که الان نزدیک چهل سالشه ...
پدر سابین یه کاپیتان بودو به خاطر همین مسافرتای زیادی داشته و امشبم همراه اینا ن
بوده ...
با رسیدن به رستوران مورد نظرشون پیاده شدیم ... رزو سایمون جلو تر رفتن و منم پشت
سرشون بودم که سابین کنارم قرار گرفت و باهام قدم به قدم شد ...
-میدونی پدرم همیشه توی مسافرت بودو مادرک اول با من و بعد سایمون تنهایاشو پر
کرده و به خاطرهمینه که همیشه روحیه جوون و سر زنده داره ...
سری به نشونه تائید تکون دادم
-ازش خیلی خوشم اومد....زن با وقار در عین حال مهربونیه ..
-اونم از تو خوشش اومده وگرنه مطمئن باش به هیچ وجه اجازه نمیداد تو ضیافت خانواد
گیمون کنارمون باشی و همراهت به خرید cی اومد ...
چرخیدم و نگاهش کردم ...
-و اونوقت چی باعث شده تو همون نگاه اول از من خوشش بیاد ؟
رو به سایمون و مادرش گفت
-غذای مخصوص و برای مام سفارش بدین تا بیایم ...
باشه ای گفتن هردو وارد رستوران شدن ...
سایبین دستمو گرفت کنار خودش کشیدو تکیه زد به دیوار و سیگاری از جیبش در آورد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت148 بدم نمی اومد ... لباس زیبایی به نظر میرسید ... -آره حتما ... وارد م
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت149
اخم نه چندان جدی کردم
-شاید من بخوام یه چیز دیگه سفارش بدما ...
پکی به سیگارش زدو باز خندید ...
-عیب نداره دختر کوچولو اگه از غذات خوشت نیومد میگم یه غذای دیگه برات بیارن ...
دستمو از جیبم در آوردم وجلوی دهنم گرفتم ....
شالگردنم مونده بود تو ماشین ...
-حالا میشه بگی تو این سرما چرا منو اینجا نگه داشتی ...
نگاهی به اسمون ابری انداخت که گاه گداری یکی یدونه بارون از توش می افتاد رو زمین و نگاهی به من کرد
-خواستم جوابتو بدم ... علت اینکه مادرم از تو خوشش میاد اینه که من قبلاراجب تو باهاش صحبت کرده بودم و اون تورو میشناخت ...
همین ؟
دود غلیظ سیگارشو داد بیرون
-اهوم .... همین ... میدونی رز عاشق این بود که همیشه یه دختر داشته باشه ... سابینم
به امید اینکه فک میکرد دختر میشه باردار شد ولی انگار خدا نمیخواد اون صاحب یه دختر بشه ...
سر تو کمی باهاش صحبت کرده بودم ... سر همون بحثای دینی و اینا ...
آخه میدونی رزفلسفه خونده و زیاد روی دنیای شرق و ادیان اونطرف تحقیق کرده ...
حتی یه زمانی به سرش زد که مسلمون بشه وعلت اینکه من این همه اطلاعات راجب ا سلام دارمم همینه ...
با تعجب گفتم
-خب چی شد که نشد ؟
با خنده آخرین پک و به سیگارش زدو پرتش کرد توی سطل زباله فلزی کنار خیابون ...
-علتش و من مابین حرفام گفتم ...
وقتی پشیمون شد که دید مسلمونا با اون دیدو برداشتی که این از اسلام دارن فرق میکنن ....
حسابی رفته بودم توی فکر ... سابین شخصیت جالبی داشت ... از بار اولی که دیده بود
مش تصورم ازش فقط پسری بزله گو و جذاب بود که کانون توجه کلاس بین دانشجوها و
استاد میشد
ولی رفته رفته هر چی میگذره شناختم ازش داره بیشتر و بیشتر میشه و وقتی میبینم تا این حد خوش فکره و میتونه منو به چالش بکشونه مشتاق میشم برای صحبت کردن باها
...
شام و توی فضای کاملا صمیمانه خوردیم ...
حس نزدیکی عمیقی نسبت به خانواده سابین داشتم ... عین دوستی که شاید سالها بود
میشناختمش ...
حتی صمیمیتم با رز بیشتر به چشمم میومد تا دلناز و بقیه . ..
توی تمام این مدتی که اینجا بودم شاید دو بار با دلناز تماس گرفته بوده باشم چون جای
خالیش و آنچنان حس نمیکردم ولی توی همه دوساعتی که روی تختم لم داده بودم فکرم
پیش رز و سابین و سایمون بود ...
چشمامو سفت روی هم فشار دادم ... باید زودتر میخوابیدم ...
فردا یه سری آزمایش دیگه باید انجام میدادم .... باید میزان گلبولهای سفیدخونم و برای
چندمین بار میدادم به آزمایش ...
بدی ایدز اینکه خودش نمیکشه و راه و برای بیماری های دیگه هموار میکنه ...
علت اینم که مدام برای تست گلبولهای سفید میرم همینه .... دکتر میگفت باید خطر هر
گونه ابتلا به بیماری های دیگه رو به حداقل برسونم ...
غلطی زدم و دست بردم سمت گوشی موبایل که کنار تختم بود ...
برش داشتم و رفتم تو واتس آپم ....
نگامو مابین مخاطبام چرخوندم ... کسی نبود جز چندتا پیامی که از طرف ارسلان برام او مده بود ... بی توجه به حال و احوال کردنش شروع کردم به دیدن عکسای جشنش ...
خوشحال بودم براش ...
شاید هیچوقت تصور نمیکردم ارسلان اینطوری ازدواج کنه ... سنتی بی هیچ عشقی بی هیچ دوستی ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت149 اخم نه چندان جدی کردم -شاید من بخوام یه چیز دیگه سفارش بدما ... پکی ب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت150
براش خوشحال بودم ... اونقدری که شاید یه روزی میتونستم برای برادرم خوشحال باشم
...
چیز زیادی از سامان نمیدونستم ... نمیدونستم اون قضیش به کجا رسید .... نمیخواستم بپر
سم و انگار میثمی که چاک دهنش برای هر چیز موردی و بی موردی باز میشه نمیخواست بگه ...
دل تنگش بودم ... نمیدونستم چه حسیه که حتی توی اوج بی خیالی و شادیام .. تو اوج
تنها نبودنامم جای خالیشو توی یه کوشه قلبم حس میکنم ..
مگه نه اینکه از دل برود هر آنکه از دیده برفت ... پس چرا روز به روز حس میکنم با دل برود هر آنکه از دیده برفت ...
دارم زندگی میکنم ... عادی عادی ... گاهی شادم ... گاهی غمگین ... گاهی دلتنگ و گاهی میشم علی بی غم گنج قارون وگاهی میشم ستاره سلطان قلبها ...
ما بین همه این بودنا و شدنا چرا حس میکنم جای یه چیزی تو وجودم خالی جای یه حس محکم ... جای یه چیزیه موجودیت میده به این حسام ...
جای خالی دلم بد جوری تو چشمم میزنه ... بد ... انگار که اصلا از اول دلی نبوده که عا شق شد ودلبست و دلکند و رفت ...
عکسش باز شد جلومو خندش زنده تر از اونیکه فکرشو میشه کرد جلو چشمام جون گر
فت
فکرشم نکن ، دوباره با خیالت عاشقم نکن
تو مال من نمیشی دلخوشم نکن،فکرشم نکن
منتظر نباش ، اگرچه غرق دل تو اشک و گریه هاش نمیذارم بیاد به گوش تو صداش ، منتظر نباش
نفس عمیقی کشیدم و حس کردم یه قطره از ته مونده های حسم از گوشه چشمم سر خورد و تا نزدیکی های گوشم رفت
حس موهایی که چسبید به کنار شقیقم حالمو بهم زد ولی دستامو از گوشی برنداشتم ...
دل ازش برداشتم ولی دیگه ترس از دست دادن عکسشم نداشت دست ازش بردارم و اینبا ر قطره ها تند تر سر خوردن و صدام مابین لبای قفل شدم و هق هقم میون بغضی که
سد شد رو گلومو نمیذاشتم بترکه وایستاد...
حالا که ، یکی دیگه کنارته
تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتته
تو واسم ، یه عکسی روی میز من
قراره با یه سایه زندگی کنم عزیز من
فکرشم نکن
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت150 براش خوشحال بودم ... اونقدری که شاید یه روزی میتونستم برای برادرم خوشحال
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت151
سامان
لم دادم رو مبل و برای آخرین بار به صورتش نگاه کردم ....
دلیلشو نمیفهمیدم ... دلیل این همه اصرارو با وجود دیدن این همه انکار ... نمیخواستم برای رسیدن به خوشبختی پشت پا بزنم به همه داشته ها و نداشته هام ...
با اون لهجه غلیظ انگلیسیش که حسابی رو مخم بود کمی خم شد به جلو
-ببین سامی این یه شانس فوق العادس ... تو میتونی با استفاده از این شانسی که بهت میدن همه پتانسیلتو همه اون چیزای که توی اون ذهنته
نگام خیره به دستاش بود که با هیجان موقع صحبت تکون میداد ...
-همه اون ایده ها رو از یه ایده تبدیل کنی به طرح ... شانس تو برای اینکه توی ایران پیشرفت کنی صفر نباشه نزدیک به صفر هست ...
نفس عمیقی کشیدم و پا روی پا انداختم
-مزخرف نگو پانی
دستاشو کلاف برد لای موهای مسی رنگش ..
-وای سامان تو یه ابلهی ... چرا نمیخوای واقع بینانه نگاه کنی ...
آینده ماله توئه میفهمی ... ماله تویی که اگه یه ایده بزرگ تو سرتم باشه و حالا از سر بخت و اقبال قبول کنن به یه طرح تبدیلش کنن با موفقیت تو چی نصیبت میشه هان؟
جز یه میتینگ برای تجلیل ازت و چندتا تقدیر نامه اگه ولخرجی کردن دو سه تا سکه هم
بهت میدن ...
اینجا همه چی در اختیارته ... اونقدر تامین میشی که نه تنها تو بلکه همه وارثانتم تا آخر عمرشون میتونن تو رفاه کامل زندگی کنن ...
موزمو برداشتم و یه گاز زدمش ...
-هی دختر منو وارد بازی های سیاسیتون نکنید ... من فقط و فقط اومدم که درس بخونم
...
-که چی بشه ... این همه درس بخونی و آخرش برگردی جایی که حتی قدر یک هزارم از ا یده های توی سرتو نمیدونن ....
-مهم نیست برام ...
-واو .... تو یه ابله به تمام معنایی سامی ... یه ابله ... پسر چرا نمیخوای برای یک بارم که
شده عاقل باشی ...
اینبار از کوره در رفتم ...
موزو پرت کردم روی میزو خودمو کشیدم سمتش ...
با جدیت زل زدم تو صورت بورو کک و مکیش ...
-تو ابلهی که اومدی منو با این وعده وعیدا وسوسه کنی ...
اگه اومدم کانادا علتش این بود که میخواستم تو آرامش درس بخونم نه اینکه پناهنده بشم و قید همه چیمو بزنم....
من نه اونقدری شیفته وطن پرستیم که سنگ ایرانیارو به سینه بزنم نه اونقدر احمقم که
خودمو وارد سیاست کنم و برای خودم چاه بکنم
-سامی سیاست چیه تو فقط میخوای پیشرفت کنی ...
-پیشرفت و همه جای دنیا میشه کرد ...ایران نشد یه جای دیگه ... حتی شده همین آمری
کا ولی اینو بدون من پناهندگی هیچ کشوری رو نمیگیرم ...
عصبی تر از همیشه نگام کرد ...
بیخیال به چشماش که داشت آتیش ازش میبارید بلند شدم ورفتم سمت آشپز خونه...
-کی میخوای بری ؟!
لیوان آب یخو یه نفس سر کشیدم ...
-برای پس فردا بیلیط دارم ..
کی بر میگردی ؟
چشم چرخوندم سمت دختر مو بور با چشمایی سبز تیره ای که هیچ جذابیتی توش نبود
... یه جوری سبزی چشماش بی روح بود ...
تکیه زده بود به اپن ... -نمیدونم ... هنوز برای بلیط برگشت تصمیمی نگرفتم ...
لب و لوچش آویزون شدو با صدایی پر غیض گفت
-نگو که میخوای همه تعطیلات و توی اون خراب شده بگذرونی ...
از لحن توهینیش اخمام و کشیدم توهم و برای لجشم که شده گفتم
-اتفاقا دارم بهش فکر میکنم ...
گفتم و از کنارش رد شدم
عصبی غرید
-سامــی
بی حوصله ولی با جدیت گفتم
-بهتره دیگه بری پانی دیر وقته ...
-داری از خونت بیرونم میکنی ؟!
نگاهش کردم
-من همچین حرفی زدم ؟
-حرفت معنی دیگه ای نمیداد
شونه ای بالا انداختم و با بی خیالی گفتم
میتونی هر جوری که دوست داری فکر کنی ...
گفتم و بی توجه به صدای جیغش و مشتایی که به در قفل شده اتاقم میزد
تیشرت آستین کوتاهمو از تن کندم و پرتش کردم روی کاناپه راحتی کنار دستم ....
صدابسته شدن در تو خونه پیچید و من بیخیال از کنار در فاصله گرفتم و خودمو پرت
کردم روی تخت....
دستامو گذاشتم زیر سرمو خیره شدم به تصویر خندون دونفری که شاید خنده هاشون
تلخ ترین خنده ای باشه که به عمرم دیده بودم ...
عکسی که کیفیت نداشت ولی یه عالم خاطره پشتش داشت
همه چی خوبه ... همه چی رو به راهه ...
همه چی هست ...
حتی خودش .... اگه خودشم نیست عکسش هست
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی