eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت140 پناه روزها تند تر از اونی که انتظارشو داشتم داشت میگذشت .... دیگه به
سرمو چرخوندم و نگاه سابینی کردم که کنارم نشست ... لبامو کش دادم ... -سلام ... سر خم کردو نگاهی به حسنا و برایان کرد . .. -دارن راجب چی بحث میکنن ؟ شونه ای بالا انداختم .. -گرایش دکتراشون ... -تصمیم تو چیه باز شونه بالا انداختم ... -احتمال 90 درصد همین سازه های فضایی رو ادامه بدم . سری تکون داد -هوم خوبه ... نگاش به رو به رو بود که کنکاشش کردم ... صورتش چیز جالبی داشت که باعث میشد اسم خاص بودن و روش بزاری ... موهایی روشن ولی نه بور در حد قهوه ای روشن و چشمایی دقیقا همرنگ موهاش .... قهوه ای روشنی که دورشو یه حاله از قهوه ای سوخته پوشونده .... توی نگاه اول میتونستی بفهمی که یه پسر غربیه .... ته ریش روشنش و فک تیز و استخون های آرواره ایش دقیقا مثل یه مرد تمام اروپایی بود ... لبایی برجسته وخوش فرم داشت .. زیبایش افسانه ای نبود ولی جذابیت خاصی داشت .... توی این دانشگاه بارها و بارها افرادی و دیدم که هزار برابر خوشگلتر از این پسرن ولی کم پیش میومد کسی مثل این رو بورس باشه ... بالا و پایین شدن سیب گلوش نگامو از صورتش چرخوند روی گلوشو نگاه اون رفت سمت کلاه قرمز رنگ سرم که ماله میثم بود ... -اون پسر ایرانی که باهم اومدین .... دوست پسرته ؟! خندیدم ... از ته دل ... حتی تصور اینکه یه روز با میثم دوست باشمم خنده دار بود .... تند دستمو رو هوا تکون دادم -نه نه اصلا ... آدم باید دیونه باشه تا با میثم دوست بشه .... چشماشو ریز کرد -چرا؟ تا خواستم شونه بالا بندازم سریع دستشو گذاشت رو شونم و متوقفم کرد ... چشماش خندیدن ... -هی دارم حس میکنم تیک عصبی داری که هی شونه بالا میندازی انقدر این کارو تکرار نکن ... خندیدم و با اومدن استاد نتونستم جوابشو بدم ... با شروع شدن درس همه حواسم و داده بودم پی استاد و حرفاش که یه تیکه کاغذ گذاشته شد روی کاغذای زیر دستم ... نگاهی به نوشته روی کاغذ کردم -جواب منو ندادی ... نوشتم -میثم فقط یه هم گروهی قدیمی و یه دوست خوبه و مهمتراز همه هموطنمه ... بلافاصله برگه رو از زیر دستم کشیدو نوشت -بعد از تموم شدن درستون اینجا میمونید ؟ -از تصمیم میثم خبر ندارم ولی من میمونم .... -برای همیشه ؟! -آره احتمالا ... دیگه حرفی نزدیم و هر دو حواسمون و دادیم به کلاس .... استاد چرخید سمتون ونگاهی به گوش تا گوش کلاس کرد ... عینکشو در آوردو گذاشت ر وی میز -میخوام اولین کار تحقیقاتیتونو شروع کنین .... یه مقاله میخوام در سطح عالی ... بهترین مقاله به عنوان مقاله برتر از طرف دانشگاه سوربن نشر پیدا میکنه ... علاوه بر اون عمده فعالیت تحقیقاتی این مقاله هم از پایان نامتون محسوب میشه ... صدای پچ پچ از هر طرف بلند شد ... حسنا چرخیدو نگام کرد .... -تو آمادگیشو داری ؟ اومدم باز شونه بالا بندازم و باز دستای سابین خندمو قورت دادم شونه خالی تا دستش بی افته ... -زیاد سخت نیست ... فک کنم از پسش بر بیام ... صدای یکی از بچه ها از اوایل کلاس بلند شد ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت141 سرمو چرخوندم و نگاه سابینی کردم که کنارم نشست ... لبامو کش دادم ... -س
استاد نمیشه که هم برای دکترا بخونیم هم رو مقاله کار کنیم ... پایان نامه های خیلیامو ن آمادس ... دیگه چه نیازی به مقاله داریم نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت رو به هممون گفت -اصل هوا فضا یعنی تحقیق ... یعنی مقاله یعنی تئوری ... این رشته رشته ی ذهنی باید تو ذهنت بسازی و با دستت به عمل برسونیش ... بهتره به جای کلنجار رفتن برای قانع کردن من برید دنبال مقاله ... دستمو بالا بردم و همزمان با نگاه منتظرش که زوم شد روم گفتم -کار گروهیه؟! سری به نشانه نفی تکون داد ... -ابدا ... انفرادیه ... اینبار اعتراضا از گوشه کنار بلند شد و صدای سابینم دم گوش من غر غر کرد ... -گمون کرده همه بیکاریم ... اعتراضای همه بی نتیجه موند و کلاس تموم شد ... برایان رو کرد سمت من -پناه برنامه تو چیه؟! کلاه و رو سرم گذاشتمو کیفمو برداشتم -راجب مقاله -نه بابا الان و میگم -هیچی حسنا-میای با ما بریم کافه فلور ...اصلا رفتی چینی بین ابروهام انداختم -کافه فلور ؟... نه نرفتم ... پشت سر هم از کلاس زدیم بیرون سابین رو به من گفت -تا حالا به بلوار سن ژرمن نرفتی ؟! حقیقتش این بود که نمیدونستم ... از وقتی اومده بودم با وجود اصرارای میثم فقط یکی دوبار باهم به رستوران رفته بودیم و برای دیدن ایفل و جای دیگه ای نرفته بودیم ... اصلا نمیدونستم کجاست ... پزشکیم که به تازگی پیدا کرده بودم وفقط با مطبش یه خیا بون با خیابون اصلی که ما توش بودیم فاصله داشت .... سری به نشونه نه تکون دادم نمیدونم ... فک نکنم .. برایان -اوف تو دیگه کی هستی دختر ... اومدی پاریس و هنوز نگشتی .... سابین با لبخند مهربونی گفت -بیایدباهم بریم .. بعدشم یه جایی میبرمت که فک کنم ازش خوشت بیاد ... با اشتیاق قبول کردم همراهیشون کنم...... دیدن پاریس بعد از مدتها برام آخر انگیزه و شور بود .... با موافقت حسنا و برایان هر چهارتا راه افتادیم سمت کافه فلوری که اینا ازش حرف میز دن .... توی کل مسیر برایان و سابین داشتن از پاریس و جاهای دیدنیش صحبت میکردن و من هر لحظه مشتاق تر میشدم برای دیدن این این شهرو گشت و گذار توش ... رسیدنمون زیاد طول نکشید ... حسنا اشاره ای به اون سر خیابون کرد ... -اونا ها اونجاس ... کافه فلور اونه ... نگاهی به ساختمون دو طبقه و شیک کافه انداختم و صندلی هایی که بیرون کافه کنار خیابون چیده شده بودن هر چهار نفر پیاده شدیم و راه افتادیم سمت کافه ... سابین کنار من ایستاد -میدونی کافه های پاریس تو کل دنیا معروفن تعجب میکنم که یبارم نخواستی تو این مدت بیای به یکیشون سر بزنی ... -خب توام میدونی که من جایی رو تو پاریس بلد نیستم وتو این مدتم درگیر جاگیر شد نم بودنم ... برایان عین دوستای چندین و چند ساله با مشت زد به بازوم -هی چرند نگو ... جاگیر شدن تو دوماه طول کشیده ؟! چپ چپ نگاش کردم ... -خب کشیده دیگه میگی چیکار کنم ... حسنا با خنده گفت -اذیتش نکینید ... انقد وقت برای گشت و گذار تو پاریس داره که حتی نمیتونید فکرشو بکنید ... سابین رفت سمت یکی از میزای خالی کنار خیابون ... -من ترجیح میدم بیرون بشینیم ...موافقین؟! اخمی کردم .. از جاهای باز زیاد خوشم نمی اومد و دست خودمم نبود .. -نه بریم تو ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت142 استاد نمیشه که هم برای دکترا بخونیم هم رو مقاله کار کنیم ... پایان نامه
حسنا یکی از صندلیارو بیرون کشیدو نشست -احمق نشو پناه ... بیرون بیشتر کیف میده چشم غره ای بهش رفتم -بینم منو آوردین اینجا رو نشونم بدین یا به هوای من اومدین کیف کنین ؟ برایان با شیطنت نگاهم کرد -پناه ما فقط بهت پیشنهاد همراهی دادیم ... میتونستی قبول نکنی ... یه آن کفرم گرفت از این بی تعارف بودن خارجیا ... اگه الان ایران بود تو رودر وایسی تا توالت کافم همراهت میومدن ... به ناچار کنارشون نشستم و لبخند پیروز مندانه ای رو لبای هر سه نفرشون نشست ... قهوه ای که کنار بگو بخندهمدیگه خوردیم جزو بهترین قهوه هایی بود که تو عمرم خور ده بودم .... برایان و حسنا کلاس داشتن و زودتر از من و سابین بلند شدن و راهی دانش گاه شدن ... سابین رو به من گفت -هی دختر ایرونی دوست داری ببرمت یه جایی که حال کنی ... دور دهنمو پاک کردم و سری به نشونه تائید تکون دادم ... بقیه روزم آزاد بودو ترجیح میدادم بگردم ... حتی با سابینی که شناخت چندانیم ازش نداشتم ... -آره حتما ولی قبلش میخوام برم دستشویی ... خندید ... وقتی میخندید یه خط مثله چال روی لپ منتها کمی کشیده تر درست زیر چشمش روز گونه راستش می افتادو قیافشو بچگونه تر میکرد ... -خیلی دوس داری اون تورو ببینیا .... باشه بلند شو ببرمت ... خندم گرفت از طرز فکرش... اونقدرام کنجکاو نبودم برای دیدن داخل اون کافه منتها یخواستم رژم و تمدید کنم و باید میرفتم دستشویی ... تموم مدت توی مسیرجایی که میخواست منو ببره داشت در مورد جاهایی که رفته و دید ه صحبت میکرد ... حس میکردم خیلی آدم بی دغدغه ایه چون هر جایی که فکرم میرسیدو گشته بود ... پیچید توی یه فرعی و من چشمم به تابلو مسیر افتادLachaise-Père du Cimetièreاخمام رفت تو هم "گورستان پرلاشز" هرچی فک میکردم به نظرم چیز خاصی نمیومد که باعث حال کردن آدم تو یه قبرستون با شه .... کامل چرخیدم سمتش .... -داری منو میبری توی یه گورستان ؟ خندیدو نگاش به مسیر جلوش بود -اهوم یه تای ابرومو دادم بالا -اونوقت چی باعث شده فک کنی ممکنه یه گورستان برای من جالب و دیدنی باشه ... با چشمانی گرد شده نگام کرد -هی دخترتو اصلا رگ ملی نداریا ... نگو که حتی نمیتونی حدس بزنی دارم برای دیدن مق بره کی میبرمت اینجا ... کمی به ذهنم فشار آوردم ولی مرورگر ذهنم ارور میداد ... واقعا نمی دونستم .. بلند خندید ... -تو همه سالهای زندگیم با پنج شیش نفر بیشتر ایرانی آشنایی نداشتم و جالب اینجاس که اونا علاقه داشتن به اینجا بیان و برن سر قبر صادق هدایت ولی تو حتی نمیدونی مقبر ش اینجاس ... چشمام گرد شد .... واقعا برام غیر قابل پیش بینی بود ... همیشه علاقه خاصی به نوشته های هدایت داشتم و به نظرم روح بلند پرواز و افکار عجیب غریبی داشت ولی هیچی ر اجب مرگش جز اینکه خود کشی کرده نمیدونستم .... حتی نمیدونستم که توی پاریس دفن شده ... ماشینشو پارک کردو همراه هم راه افتادیم سمت قطعه 85 گورستان ... سابین-کنجکاو بودم ببینم کیه ... من آثارشو خوندم ... از طرز فکرش خوشم میاد ... با هیجان گفتم ... -منم جزو طرفداراش بودم .... واقعا مرد جالبیه ... چشماشو ریز کرد -طرفدارش بودی و حتی نمیدونستی مقبر ش اینجاس؟ کمی خجالت زده شدم از اینکه یه پسر فرانسوی صادق هدایت میشناسه و من نگام به سنگ قبر سیاه و طویلش افتاد که با خط خوشی بزرگ روش به فارسی نوشته شد ه بود صادق هدایت .... حس خوبی داشتم .... نمیدونم یه چیزی مثله هیجان ... همیشه عاشق نویسندگی بودم ولی هیچ وقت وقت نکردم بر سراغش ولی همیشه داستانهای زیادی و دنبال کردم ... فاتح ای براش فرستادم و نشستم کنار قبرش ... -هیچوقت نفهمیدم چرا خودکشی کرد ... سابین کنار بوته های سرسبز نشست و دستاشو دور زانوهاش حلقه کرد ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت143 حسنا یکی از صندلیارو بیرون کشیدو نشست -احمق نشو پناه ... بیرون بیشتر ک
میدونی گاهی وقتا آدم به جایی میرسه که روحش دیگه گنجایش جسمشو نداره .. هدایت اونجوری که من حس میکنم میخواست با نوشتن اون انرژی و پتانسیل عظیمی که توش ذخیره شده بودو تخلیه کنه ولی از اونجایی که نوشتن همیشه باعث رشد بیشتر میشه فک میکنم دغدغه ها و سطح فکریش اونقدر بالا رفت که دیگه نمیتونست جوابی برای سوالاش پیدا کنه و خود شو خلاص کرد ... اگه اینطوری باشه که همه علما ونویسنده های بزرگ باید خودشونو بکشن .. نفس عمیقی کشید ... -نه اینطوریام نیست ... ببین اگه یه نگاه به تاریخچه زندگی اکثرنویسنده ها و شاعرا و این جور آدما بندازی همیشه یه حالت مردم گریزی تو وجودشون بوده ... بیشتر اینام نمیگم فقط به خاطر سطح بالای آگاهیشون حتی ممکنه عین خیلی از ماها به خاطر مسائل عاطفی و هزاران چیز دیگه این گوشه نشینی و انتخاب کرده باشن ... ولی در کل اعتقاد شخص من اینه نوشتن آدم و به آرامش میرسونه و همونقدر دیوانش م یکنه ... لبخندی بهش زدم ... خوشم میومد از طرز صحبت کردنش ... با وجودی که اصلا به قیافش نمیخورد ولی معلوم بود مرد عاقل پسر روشنفکریه ... از بحث با همچین آدمایی خوشم میومد ... بر خلاف انتظارم واقعا تو اون گورستان بهم خوش گذشت ... همیشه دوست داشتم ادمی باشه که باهاش راجب عقایدم اعتقاداتم افکارم همه و همه بحث کنم ... سابین همپای خوبی بود . اونقدر حرف زدیم که از صادق هدایت رسیدیم به بحث ملیتی و دینی ... این بحثا حتی بعد فاتحه فرستادن برای گوهر مراد هم ادامه داشت ... اون سفت و سخت رو برتری دینش نسبت به دین اسلام پافشاری میکرد و من نقض میکردم حرفشو .. چیزی گفت که یک آن قفل کردم ... -ببین پناه اگه تو میگی دینت دینه برتره و تو یه مسلمونی و پایند حرفای کتاب اسمانیتون هستی پس چرا الان در برابر من حجاب نداری ؟ زبونم به ته پته افتاده بود -چی ؟... متوجه منظورت نمیشم ... با بیخیالی گفت -خیلی ساده دارم میگم ... من کامل قرآن شمارو نخوندم ولی چند باری که نسخه انگلی سیشو خوندم دیدم که نوشته مرد نامحرم که هیچ نسبت نزدیکی با زن نداره نباید حتی یک تای موی اون زنو ببینه .... دستی که به موهام کشید عین برق دویست و بیست ولتی بود که به جونم انداختن ... موهام و نزدیک بینیش بردو بو کرد .. -میبینی من همه موهای تورو میبینم ... حتی تو به موهاتم عطر میزنی و من باز میتونم عطر تن تورو حس کنم ... تو چه جور ادعا میکنی یک مسلمونی در حالیکه حتی کوچ کترین تفاوتی با ما نداری ... -من... منـ... نذاشت حرف بزنم ... قانع نمیتونم it is we who sent down the koran, and we watch over it- بشم که قرآن شما دستخوش تغیرات نشده در حالیکه دارم مسلمون هایی مثله تو یا گرو های تروریستی رو میبنیم که به اسم اسلام دارن نسل کشی میکنن من اعتقاد دارم انجیل ما خیلی بیشتر از قرآن پایدار تر بوده چون از گذشته تاحالا همون سنت و رسم و رسومات و اعتقادات پابرجاست ... جبهه گرفتم -نه اینطور نیست ... مگه فقط مسلمونا تروریستن... این عیله مسلمونا ست... دوتا دستشو به نشونه تسلیم بالا برد -میدونم .. میدونم ولی به من حق بده... من کاری با اونایی که بی دین هستن و خدارو قبول ندارن ندارم ولی منه مسیحی اونقدر پایبند هستم که هر یکشنبه بشینم و فقط یک سطر از انجیلمونو بخونم .... میدونی کی شگفت زده شدم وقتی به یکی از دخترای مسلمون یه آیه از قرآن ونشون دا دم و اون حتی نتونست اون ایه رو برام معنی کنه ... تو تو خودت تا چه حد به کتابتون مسلطی ... بی حرف نگاهش کردم ... جدا منی که اسمم مسلمون بودم تا چه حد قرآن و میشناختم . .. یادمه آخرین بار تو دوره دبیرستان موقع روخوانی قرآن و باز کرده بودم ... باز مجالی برای دفاع نداد ... -ببین اگه فقط یه درصد تسلط داشتی و میفهمیدی اون چی گفته میتونستی به سوالای من جواب بدی ... ولی اینطور نیست خودتم بهتر از هر کسی میدونی ترجیح دادم سکوت کنم ... واقعا جوابی برای حرفاش نداشتم ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت144 میدونی گاهی وقتا آدم به جایی میرسه که روحش دیگه گنجایش جسمشو نداره ..
اول باید خودم جواب میگرفتم تا میتونستم جوابشو بدم .... دم در آپارتمانم پیادم کرد ... ازش خدافظی کردم و راه افتادم سمت .... با زنگ گوشیم دست بردم سمت شلوار جینم و گوشی و بیرون کشیدم ... با دیدن اسم ار سلان لبخند عمیقی نشست روی لبم ... سریع تماس و وصل کردم ... -سلام علیـکم ... صدای شادش تو گوشم پیچید -وعلیکم سلام .... خندیم -چطوری دیونه ... یوقت زنگ منگ نزنیا ... -چه میشه کرد دیگه یه منم و یه کوه از مشکلات جامعه که رو دوشمه.... کلیدو از در بیرون کشیدم و کیف و پرت کردم روی کاناپه -کجایی تو .. نیستی اصلا ... -بگو تو الان کجایی ؟ همین الان رسیدم خونه چطور .... -آن شو تصویری حرف بزنیم ... منتظر نشد تا موافقت کنم و سریع قطع کرد ... بلافاصله نشستم پشت لب تاپ و وصل شدم ... همینکه وب کم و روشن کردم تصویر نیمه لختش اومد رو صفحه .... هینی کشیدم و اخم کردم ... -گمشو برو یه چیزی بپوش بی حیا ... بیخیال گفت -بروبابا ... یه نظر حلاله .. چشم غره ای بهش رفتم ... جدا سابین حق داشت ... -چطوری حالا خاله ریزه ... اون میثم گلابی چیکار میکنه ... -اونم خوبه ... تو کجایی نیستی ... -زیر سایه شمام ... دست برد از کنارشو یه پاکت در آوردو گرفت جلو دوربین ... -پناه اینو ببین.... با دیدن کارت عروسی که تو دستش بود از شادی جیغ خفه ای کشیدم -وای ارسلان عروسیته ... تابی به موهاش داد .. و دهن کجی بهم کرد -خاک تو سرت تو هنوز فرق بین عروسی و نامزدی و نفهمیدی ... اخم کردم -کوفت ...چند بار عروسی کردم بدونم فرقشون چیه مگه برای نامزدیم کارت میزنن ؟ -حالا که ما زدیم ... -حالا کی هست . کمی ذوق کرد -هفته بعد .... یه عقد رسمی میکنیم تا کارای اقامت و راحتتر بشه دنبال کرد ... قیافم آویزون شد -چرا هفته بعد ... من نمیتونم بیام ... -خب به درک .. چشمام گرد شد -ارسلان !!! بلند زد زیر خنده .. -باشه بابا ... فدا سرت ... ایشالا عروسی و میندازیم مصادف با کریسمس که بتونی بیای غصه نخور -اه دوست داشتم خودم قند بسابم رو سرتون ... -نترس من برات دعا میکنم که بختت باز شه ... نائب الزیاره میشم .. خندیدم و خندید ... ارسلان میتونست همه اون خانواده ای باشه که یه عمر حسرت داشتنشو داشتم و هیچو قت نداشتمش .... روزها پشت سر هم و تند و تند تر میگذشت ... بیصبرانه منتظر اومدن کریسمس بودم نه به خاطر اینکه اولین سالیه که از نزدیک میتونم لمسش کنم بیشتر به خاطر اینکه لحظه شماری میکردم برای برگشتن به ایران و دیدن بچه ها ... اونجوری که از ارسلان شنیده بود سامانم قرار بود که بیاد ... با اینکه میدونستم اون غیر قابل پیش بینی تر از این حرفاس ولی دلم هر روز که میگذشت بی تابیش برای دیدن دوبارش بیشتر میشد ... تو این چند ماهه یکی دوبار چند تا عکسی که برای میثم فرستادو دیده بودم ... حسابی تغیر کرده بود ... نمیدونم چرا ... شاید به خاطر اون لنزای آبی بود که تو چشماش میذاشت و مشکی چشماشو میپوشوند .. به قول میثم غرب زده شده بود انگار ... خالکوبی روی دستش و چشماشو مدل لباس پوشیدناش همه و همه فرق کرده بود با سامانی که من میشناختم ... دلم تنگ قدیماش بود ... دلم برای مشکی چشماش حسابی تنگ شده بود ... الان ازش دور بودم .... الان من یه جای دنیا و اون یه گوشه دیگه دنیا بود ... الان من بودم و من ... تو این مدت دوماه دنبال کار بودم برای اینکه به یاد بیارم ارسلانی و سامانی نیست و دیگه باید رو پای خودم وایستم ... خانواده درست و حسابیم توی ایران نداشتم که هر ماه به ماه برام پول بفرستن ... همه موجودیم پونزده ملیون تومنی بود که از اینور و اونور جمع کرده بودم و تا الان زیا د بهش دست نزده بودم ... باید یه کار نیمه وقت درست و حسابی پیدا میکردم ....باید یاد میگرفتم روی پای خودم بایستم ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت145 اول باید خودم جواب میگرفتم تا میتونستم جوابشو بدم .... دم در آپارتمانم
از دانشگاه زدم بیرون و نگاهی به آسمون ابری انداختم .... اخمام حسابی رفت توهم ... بدی پاریس به این بود که نمیتونستی هیچ وقت پیش بینی درستی از باریدن بارون و داشته باشی توی هر موقع از سالم که باشی باید انتظار بارون و داشته باشی ... به هیچ وجه نمیخواستم خرید امروزم و به خاطر بارون خراب کنم .... پاییز بودو سرما نسبیم بود .... شالگردن طوسیمو بیشتر دور صورتم چرخوندم و کلاه بافتنیمو بیشتر کشیدم روی گوشا و موهام ... دستامو گذاشتم توی جیب پالتوی مشکی رنگمو قدمامو چرخوندم سمت خیابون شانزالیزه .... دیگه وقت زیادی نمونده بود ....دو ماه بیشتر تا عروسی ارسلا ن نمونده بودو من میخواستم از الان آماده باشم ... دستمو برای تاکسی بالا بردم... میخواستم سریعتر برسم تا از زور سرما لپام سرخ نشده بود ... همینکه توی تاکسی نشستم ... حجم سنگین گرمایی که خورد تو صورتم حالمو خوب کرد ... شالگردنمو کمی پایینتر کشیدم... رسیدنم ب شانزالیزه زیاد طول نکشید ... به لطف کارنیمه وقت مطب دکتر خودم الان میتونستم با جیب پر آسوده توی این خیابو نا قدم بزنم و از پشت ویترینا به نقش های رنگا رنگ پشتشون نگاه کنم خریدو دوست داشتم ولی حوصله زیادی برای گشت و گذار نداشتم ... خرید تنهایی بهم کیف. نمیداد. .. -سلام پناه ... توام اینجایی ... با شنیدن صدای سابین خشکم زد ... چشمام گرد شد و خیره موندم رو شیشه ویترینی که تصویر سابین پشت سرم افتاده بود . همون پسر بیخیال و علی بی غمی که زیادی حالیش بود ... دست تو جیب جین مشکیش کرده بودو کاپشن مشکیش کنار رفته بود ... کاش اون لحظه یه چیز دیگه از خدا میخواستم نه این سابینی که عین عجل معلق نازل شده بود روی سرم ... چرخیدم سمتش و به زور لبامو کش دادم ... -سلا...سلام سابین .. دستمو سفت فشرد ... -اومدی خرید ؟ سر ی به نشونه تائید تکون دادم ... -اهوم .. -خوبه منم همراه مادرم و برادرم اومدیم برای خرید ... تا به خودم بیام دنبالش کشیده شدم ... -بیا تا بهت معرفیشون کنم .... وارد یکی از مغازه ها شدو همزمان گفت -مامان .... . زنی جوون که چرخید سمتم باعث شد شوکه بشم ... موهای های لایت شده و صورت صافش با اون اندام فوق العاده اصلا بهش نمیخورد که پسری به سن و سال سابین داشته باشه ... نه. اینکه شبیه دخترای چهارده ساله بوده باشه نه ولی حد اکثر -30 33 ساله میزد ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت146 از دانشگاه زدم بیرون و نگاهی به آسمون ابری انداختم .... اخمام حسابی رفت
لبخندی به روش زدم -سلام .. جلو تر اومد ... راه رفتنش متانت خاصی داشت ... -سلام ....رو کرد سمت سابین)معرفی نمیکنی عزیزم ؟ سابین با لبخند خاصی گفت .. -یکی از همکلاسیام ...ایرانیه ...پناه چشمای مادرش عین خودش درخشید ... -وای عزیزم ... خیلی خوشبختم لبخندی روی لبم نشست .... میگن هر چه از دل برآید بر دل نشیند این خوشبختم گفتن ش انگار زیادی از ته دل بود که اینجوری به دلم نشست ... -داداش ببین دختر کش شدم ؟... هر سه سرمون چرخید سمت پسر بچه تقریبا هفت هشت ساله ای که میشد ازش توی شو ها به عنوان مدل استفاده کرد .... با اون کت و شلوار سفید خوش دوختی که انگار توی تنش دوخته بودن و اون پاپیون زر شکی رنگ حسابی به صورت گردو سفیدش میومد ... بی اغراق میشد گفت کپی برابر اصل سابین بود و هر دو ته چهره ای از مادرشونم به ار ث برده بودن مادر سابین انگشت شستشو به نشونه لایک آورد بالا -عالی شدی سایمون ... چرخید سمت منو دستمو توی دستش گرفت .. من رزالینم عزیزم ... میتونی رز صدام کنی و این آقای نسبتاخوشتیپ پسر کوچکیم سای مونه و این مرد ... جوان که میشناسیش پسر بزرگم سابین ... با بهت خندیدم -رز واقعا بهتون نمی یاد بچه های به سن و سال سابین و سایمون داشته باشین .... سایمون کت شلوار به تن برگشت ست اتاق پرو -دقیقا به منم نمیاد فرزند همچین خانواده بیکلاسی باشم ... صدای توبیخ کننده رز باعث شد پفی کنه و بره تو اتاق پرو -سایمون ... مودب باش ... نگاهی به سابین کردم که هنوز اون ژست دست در جیبشو حفظ کرده بود ... نگاهشو از مسیر رفتن سایمون گرفت ... و به من دوخت -اون یه پسر دیونس که خودشو خیلی خوشتیپ و باکلاس تصور میکنه که ما مانع مد رو ز بودنش میشیم ... رزبا خنده گفت -ولی فقط تصور میکنه... با هیجان خاصی انگار که مدتهاست منو میشناسه دستمو کشید سمت یکی از لباسا ... -وای پناه باورت میشه ... الان دوماهه اصرار داشت برای جشن سالیانه این لباس مزخرف و براش بخریم .... اگه تهدیدش نمیکردم که امسال تعطیلات و با خودمون نمیبریمش حتی حاضر نمیشد اون کت و شلوار و از کاورشون در بیاره ... بی حرف خندیدم .... صدای سابین از پشت سرم به گوشم خورد -تو چی میخواستی بخری پناه ؟ طبق عادتی که به قول سابین انگار تیک عجیبی شده بود برام شونه بالا انداختم ... -نمی دونم ... دوماهه دیگه عروسی ی .... باید برم ایران .... امروز اومده بودم تا یه لباس مناسب انتخاب کنم ... رز –وای من عاشق خرید لباسای مجلسیم ... اجازه میدی همراهیت کنیم ؟ سر ی تکون دادم و اون سر تکون دادنمو گذاشت پای موافقتم ... با ذوق قدم به قدم من میومد و راجب لباسانظر میداد ... حتی سایمونم خودشو قاطی کرده بود و با سلیقه مزخرفش در مورد لباسا نظر میداد ... اوج تعجبم وقتی بود که یه لباس که بی شباهت به لباس سرخپوستا نبودو بهم پیشنهاد داد و من فهمیدم این پسر بچه تا چه حد مخش تاب داره و یکم زیادی امروزیه انگار ... -وای اون لباس محشره ... چشمام امتداد انگشت اشاره رز و دنبال کردو رسید به لباس صورتی دکلته ای که یه حریر دنباله دار از پشتش میخورد .... ظاهر ساده ولی شیکی داشت .... سابین رو به من گفت -میخوای امتحانش کنی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 🌎 در مدتی که در این دنیا هستید، به معنای واقعی کلمه زندگی کنید. ---> " #زندگی_كنيد" <--- 🌀 هر چیزی را تجربه کنید، مراقب خودتان و دوستان‌تان باشید. 💃 خوش بگذرانید، دیوانگی کنید، عجیب باشید، بیرون از خانه بروید، تلاش کنید و شکست بخورید. 💠 چون به هر حال این اتفاق می‌افتد پس بهتر است حتی از شکست هم لذت ببرید. موقعیت یادگیری از شکست هایتان را از دستت ندهید. دلیل مسئله را پیدا کنید و از بین ببریدش. 🌀 سعی نکنید کامل باشید! اصلا ، اصلا..! 🌀 فقط سعی کنید یک نمونه عالی باشید از انسانیت. "" #يک_انسانِ_خوشبخت"" 👤 آنتونی رابینز #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 📣 #لطفا_توجه 👇 ⭕️ اگه از شرایط اقتصادی موجود خسته شدین حتما این متن رو تا انتها بخونین 👇 🔚 میخوام با خودت صادق باشی و به نجوای دلت گوش کنی ، 🔘 اگه تو روابطت با خانواده به خاطر کم پولی به مشکل خوردی و شرایط زندگی باب میلت پیش نمیره. بدین معنیه که روشی که انتخاب کردی اشتباهه و تو رو به هدفت نمیرسونه ❌ 🔘 اگه تو کارت هیچ پیشرفتی نداری و درآمد کفاف زندگیت رو نمیده و یا شغلی داری که دوسش نداری پس باید شرایط رو تغییر بدی 💯 🔘 اگه اعتماد به نفست انقدر کمه که نمیتونی از پس کاری که دوست داری بر بیایی و یا حرف دلت رو راحت بزنی. پس باید براش یک فکری بکنی ☑️ در کل دوست من اگه از شرایط اقتصادی موجود خسته شدی توصیه میکنم یکم فکر کنین روش قبلیتون شما رو به نتیجه دلخواهتون نمیرسونه باید مسیر و روشت رو تغییر بدین 👌 میگی چطوری ⁉️ ☑️ دوستانیکه دراین پروژه شرکت کردن اینو ثابت کردن 💪 👈 و نتایج فوق العاده‌ای گرفتن ☀️ تو هم میتونی با امیدواری به خدا ، مثل دوستان با سرمایه اندک در پروژه شرکت و ثبت‌نام کنی. و به آنچه دلت میخواد برسی، ☀️ اگه واقعا تصمیم گرفتین زندگیتون رو متحول کنین وارد کانال بشید، 👇 🌟 این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ #پیشنهاد_منشی👆 #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ❣ اجازه نده صدای نظرات دیگران، باعث بشه صدای درونِ خودت شنیده نشه. #استيو_جابز #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 👈با شما هستم ☑️ راز موفقیت خودم را در سه چیز میدانم؛ ۱ : ایمان ۲ : خواستن ۳ : تلاش 👈همین امر باعث رشد تصاعدی من در و کسب و کارم شده. ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
📣 حتما بخونید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت147 لبخندی به روش زدم -سلام .. جلو تر اومد ... راه رفتنش متانت خاصی داشت
بدم نمی اومد ... لباس زیبایی به نظر میرسید ... -آره حتما ... وارد مغازه شدیم و وسایلمو دادم دست سایمونی که کماکان داشت راجب مد و کلاس صحبت میکردو مارو متهم به بی کلاسی میکرد ... در عرض همین یه ساعتی که این بچه رو شناخته بودم بیشتر از هزار بار کلمه کلاس و بی کلاس و از دهنش شنیده بودم با کمک رز لباس و پوشیدم و میشد از بیست به خودم هجده بدم چون واقعا زیبا و براز نده بود ... عادت نداشتم وقتی لباسی و انتخاب کردم باز بگردم چون لباسم از چشم می افتاد ... از ا تاق پرو اومدیم بیرون ... سایمون –هی دختر منکه ندیدمش ... سابین تکیه زده بود به میز با خنده گفت -مگه قرار بود توام ببینی طلبکارانه گفت -بد نبود یه نظریم من میدادم .... با شیطنت موهای فشنشو که معلوم بود وقتی زیادی طرفشون کرده رو بهم ریختم -فراموشش کن ... حیف تو نیست که بخوای راجب همچین لباس بی کلاس و د مده ای نظر بدی ... رز و سابین به حرفم خندیدن و سایمون بهم اخم کرد ... بی هیچ تعارفی گذاشتن خودم هزینه لباس و پرداخت کنم ... خرید ست لباس کار سختی نبود ... از همون مغازه کفش و کیف ستشو خریدم و اومدیم بیرون ... -رز خب دیگه چی لازم داری پناه ؟ -هیچی فقط همینا .... سابین –پس خریداتون تموم شده ؟... میتونیم الان با خیال راحت بریم و من لباسمو انتخاب کنم ... رز نگاهی به ساعت ظریفش انداخت -آره میتونیم ولی نیم ساعت بیشتر برای انتخابت وقت ندار ی چون ما شدیدا خسته شدیم و گشنمونه ... سابین بیخال گفت -نیم ساعتم برای من زیادیه .... وارد مغازه رو به رو شدو مام پشت سرش ... نگاهی به کت و شلوارا انداخت و بی اینکه حتی نظر مارو بپرسه رفت سمت کت و شلوار مشکی و یه پیراهن سفیدم برداشت ... انگار واقعا راست گفته بود چون پروکردنشم بیشتر از پنح دیقه طول نکشید ... بهش میومد ....شیک شده بود مثله اکثر وقتایی که دیده بودمش ... خانواده خوبی بودن ... خونگرم و مهربون ... از بودن کنارشون میشد گفت لذت میبردم و احساس غریبگی نمیکردم ... تو این مدت که سابین و شناخته بودم کلا فهمیده بودم شخصیت مهربون و خونگرمی داره و با دیدن امروز خانوادش فهمیدم انگار ژنیه این خصلتشون ... از مرکز خرید زدیم بیرون که رز با دست کاباره لیدو رو نشونم داد وای پناه باید یه روز بیای باهم بریم اونجا ... سابین که هیچوقت با من نمیادو پدرشم که همیشه مسافرته ... خندیدم .. کنجکاو بودم بدونم این زن چند سالش که انقد روحیه جوون و البته کمی بچه گونه ای داره .... تو مدت این چند ماهه فهمیده بودم فرانسوی ها هیچ تعریفی از تعارف کردن ندارن و سر همینم دعوتشون برای شام و بی درنگ قبول کردم ... تموم طول راه رز داشت در موردخودش و خانوادش باام حرف میزد.. جوریکه درعرض نیم ساعت که مسیرمون طول کشید تموم زیرو بم زندگیش دستم اومد .. . اینکه پدرش یه مغازه عتیقه فروشی داشته و خیلی زود با رودریگو پدر سابین که یه مرد برزیلی الصل بوده آشنا شده و ازدواج کر ده جوریکه تو هفده سالگیش سابین به دنیا ا ومده و تونستم حدس بزنم که الان نزدیک چهل سالشه ... پدر سابین یه کاپیتان بودو به خاطر همین مسافرتای زیادی داشته و امشبم همراه اینا ن بوده ... با رسیدن به رستوران مورد نظرشون پیاده شدیم ... رزو سایمون جلو تر رفتن و منم پشت سرشون بودم که سابین کنارم قرار گرفت و باهام قدم به قدم شد ... -میدونی پدرم همیشه توی مسافرت بودو مادرک اول با من و بعد سایمون تنهایاشو پر کرده و به خاطرهمینه که همیشه روحیه جوون و سر زنده داره ... سری به نشونه تائید تکون دادم -ازش خیلی خوشم اومد....زن با وقار در عین حال مهربونیه .. -اونم از تو خوشش اومده وگرنه مطمئن باش به هیچ وجه اجازه نمیداد تو ضیافت خانواد گیمون کنارمون باشی و همراهت به خرید cی اومد ... چرخیدم و نگاهش کردم ... -و اونوقت چی باعث شده تو همون نگاه اول از من خوشش بیاد ؟ رو به سایمون و مادرش گفت -غذای مخصوص و برای مام سفارش بدین تا بیایم ... باشه ای گفتن هردو وارد رستوران شدن ... سایبین دستمو گرفت کنار خودش کشیدو تکیه زد به دیوار و سیگاری از جیبش در آورد ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت148 بدم نمی اومد ... لباس زیبایی به نظر میرسید ... -آره حتما ... وارد م
اخم نه چندان جدی کردم -شاید من بخوام یه چیز دیگه سفارش بدما ... پکی به سیگارش زدو باز خندید ... -عیب نداره دختر کوچولو اگه از غذات خوشت نیومد میگم یه غذای دیگه برات بیارن ... دستمو از جیبم در آوردم وجلوی دهنم گرفتم .... شالگردنم مونده بود تو ماشین ... -حالا میشه بگی تو این سرما چرا منو اینجا نگه داشتی ... نگاهی به اسمون ابری انداخت که گاه گداری یکی یدونه بارون از توش می افتاد رو زمین و نگاهی به من کرد -خواستم جوابتو بدم ... علت اینکه مادرم از تو خوشش میاد اینه که من قبلاراجب تو باهاش صحبت کرده بودم و اون تورو میشناخت ... همین ؟ دود غلیظ سیگارشو داد بیرون -اهوم .... همین ... میدونی رز عاشق این بود که همیشه یه دختر داشته باشه ... سابینم به امید اینکه فک میکرد دختر میشه باردار شد ولی انگار خدا نمیخواد اون صاحب یه دختر بشه ... سر تو کمی باهاش صحبت کرده بودم ... سر همون بحثای دینی و اینا ... آخه میدونی رزفلسفه خونده و زیاد روی دنیای شرق و ادیان اونطرف تحقیق کرده ... حتی یه زمانی به سرش زد که مسلمون بشه وعلت اینکه من این همه اطلاعات راجب ا سلام دارمم همینه ... با تعجب گفتم -خب چی شد که نشد ؟ با خنده آخرین پک و به سیگارش زدو پرتش کرد توی سطل زباله فلزی کنار خیابون ... -علتش و من مابین حرفام گفتم ... وقتی پشیمون شد که دید مسلمونا با اون دیدو برداشتی که این از اسلام دارن فرق میکنن .... حسابی رفته بودم توی فکر ... سابین شخصیت جالبی داشت ... از بار اولی که دیده بود مش تصورم ازش فقط پسری بزله گو و جذاب بود که کانون توجه کلاس بین دانشجوها و استاد میشد ولی رفته رفته هر چی میگذره شناختم ازش داره بیشتر و بیشتر میشه و وقتی میبینم تا این حد خوش فکره و میتونه منو به چالش بکشونه مشتاق میشم برای صحبت کردن باها ... شام و توی فضای کاملا صمیمانه خوردیم ... حس نزدیکی عمیقی نسبت به خانواده سابین داشتم ... عین دوستی که شاید سالها بود میشناختمش ... حتی صمیمیتم با رز بیشتر به چشمم میومد تا دلناز و بقیه . .. توی تمام این مدتی که اینجا بودم شاید دو بار با دلناز تماس گرفته بوده باشم چون جای خالیش و آنچنان حس نمیکردم ولی توی همه دوساعتی که روی تختم لم داده بودم فکرم پیش رز و سابین و سایمون بود ... چشمامو سفت روی هم فشار دادم ... باید زودتر میخوابیدم ... فردا یه سری آزمایش دیگه باید انجام میدادم .... باید میزان گلبولهای سفیدخونم و برای چندمین بار میدادم به آزمایش ... بدی ایدز اینکه خودش نمیکشه و راه و برای بیماری های دیگه هموار میکنه ... علت اینم که مدام برای تست گلبولهای سفید میرم همینه .... دکتر میگفت باید خطر هر گونه ابتلا به بیماری های دیگه رو به حداقل برسونم ... غلطی زدم و دست بردم سمت گوشی موبایل که کنار تختم بود ... برش داشتم و رفتم تو واتس آپم .... نگامو مابین مخاطبام چرخوندم ... کسی نبود جز چندتا پیامی که از طرف ارسلان برام او مده بود ... بی توجه به حال و احوال کردنش شروع کردم به دیدن عکسای جشنش ... خوشحال بودم براش ... شاید هیچوقت تصور نمیکردم ارسلان اینطوری ازدواج کنه ... سنتی بی هیچ عشقی بی هیچ دوستی ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت149 اخم نه چندان جدی کردم -شاید من بخوام یه چیز دیگه سفارش بدما ... پکی ب
براش خوشحال بودم ... اونقدری که شاید یه روزی میتونستم برای برادرم خوشحال باشم ... چیز زیادی از سامان نمیدونستم ... نمیدونستم اون قضیش به کجا رسید .... نمیخواستم بپر سم و انگار میثمی که چاک دهنش برای هر چیز موردی و بی موردی باز میشه نمیخواست بگه ... دل تنگش بودم ... نمیدونستم چه حسیه که حتی توی اوج بی خیالی و شادیام .. تو اوج تنها نبودنامم جای خالیشو توی یه کوشه قلبم حس میکنم .. مگه نه اینکه از دل برود هر آنکه از دیده برفت ... پس چرا روز به روز حس میکنم با دل برود هر آنکه از دیده برفت ... دارم زندگی میکنم ... عادی عادی ... گاهی شادم ... گاهی غمگین ... گاهی دلتنگ و گاهی میشم علی بی غم گنج قارون وگاهی میشم ستاره سلطان قلبها ... ما بین همه این بودنا و شدنا چرا حس میکنم جای یه چیزی تو وجودم خالی جای یه حس محکم ... جای یه چیزیه موجودیت میده به این حسام ... جای خالی دلم بد جوری تو چشمم میزنه ... بد ... انگار که اصلا از اول دلی نبوده که عا شق شد ودلبست و دلکند و رفت ... عکسش باز شد جلومو خندش زنده تر از اونیکه فکرشو میشه کرد جلو چشمام جون گر فت فکرشم نکن ، دوباره با خیالت عاشقم نکن تو مال من نمیشی دلخوشم نکن،فکرشم نکن منتظر نباش ، اگرچه غرق دل تو اشک و گریه هاش نمیذارم بیاد به گوش تو صداش ، منتظر نباش نفس عمیقی کشیدم و حس کردم یه قطره از ته مونده های حسم از گوشه چشمم سر خورد و تا نزدیکی های گوشم رفت حس موهایی که چسبید به کنار شقیقم حالمو بهم زد ولی دستامو از گوشی برنداشتم ... دل ازش برداشتم ولی دیگه ترس از دست دادن عکسشم نداشت دست ازش بردارم و اینبا ر قطره ها تند تر سر خوردن و صدام مابین لبای قفل شدم و هق هقم میون بغضی که سد شد رو گلومو نمیذاشتم بترکه وایستاد... حالا که ، یکی دیگه کنارته تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتته تو واسم ، یه عکسی روی میز من قراره با یه سایه زندگی کنم عزیز من فکرشم نکن ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی