📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت140 پناه روزها تند تر از اونی که انتظارشو داشتم داشت میگذشت .... دیگه به
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت141
سرمو چرخوندم و نگاه سابینی کردم که کنارم نشست ... لبامو کش دادم ...
-سلام ...
سر خم کردو نگاهی به حسنا و برایان کرد . ..
-دارن راجب چی بحث میکنن ؟
شونه ای بالا انداختم ..
-گرایش دکتراشون ...
-تصمیم تو چیه
باز شونه بالا انداختم ...
-احتمال 90 درصد همین سازه های فضایی رو ادامه بدم .
سری تکون داد
-هوم خوبه ...
نگاش به رو به رو بود که کنکاشش کردم ... صورتش چیز جالبی داشت که باعث میشد اسم خاص بودن و روش بزاری ...
موهایی روشن ولی نه بور در حد قهوه ای روشن و چشمایی دقیقا همرنگ موهاش ....
قهوه ای روشنی که دورشو یه حاله از قهوه ای سوخته پوشونده ....
توی نگاه اول میتونستی بفهمی که یه پسر غربیه ....
ته ریش روشنش و فک تیز و استخون های آرواره ایش دقیقا مثل یه مرد تمام اروپایی بود ...
لبایی برجسته وخوش فرم داشت ..
زیبایش افسانه ای نبود ولی جذابیت خاصی داشت .... توی این دانشگاه بارها و بارها افرادی و دیدم که هزار برابر خوشگلتر از این پسرن ولی کم پیش میومد کسی مثل این رو
بورس باشه ...
بالا و پایین شدن سیب گلوش نگامو از صورتش چرخوند روی گلوشو نگاه اون رفت سمت کلاه قرمز رنگ سرم که ماله میثم بود ...
-اون پسر ایرانی که باهم اومدین .... دوست پسرته ؟!
خندیدم ... از ته دل ... حتی تصور اینکه یه روز با میثم دوست باشمم خنده دار بود ....
تند دستمو رو هوا تکون دادم
-نه نه اصلا ... آدم باید دیونه باشه تا با میثم دوست بشه ....
چشماشو ریز کرد
-چرا؟
تا خواستم شونه بالا بندازم سریع دستشو گذاشت رو شونم و متوقفم کرد ...
چشماش خندیدن ...
-هی دارم حس میکنم تیک عصبی داری که هی شونه بالا میندازی انقدر این کارو تکرار
نکن ...
خندیدم و با اومدن استاد نتونستم جوابشو بدم ...
با شروع شدن درس همه حواسم و داده بودم پی استاد و حرفاش که یه تیکه کاغذ گذاشته شد روی کاغذای زیر دستم ...
نگاهی به نوشته روی کاغذ کردم
-جواب منو ندادی ...
نوشتم
-میثم فقط یه هم گروهی قدیمی و یه دوست خوبه و مهمتراز همه هموطنمه ...
بلافاصله برگه رو از زیر دستم کشیدو نوشت
-بعد از تموم شدن درستون اینجا میمونید ؟
-از تصمیم میثم خبر ندارم ولی من میمونم ....
-برای همیشه ؟!
-آره احتمالا ...
دیگه حرفی نزدیم و هر دو حواسمون و دادیم به کلاس ....
استاد چرخید سمتون ونگاهی به گوش تا گوش کلاس کرد ... عینکشو در آوردو گذاشت ر
وی میز
-میخوام اولین کار تحقیقاتیتونو شروع کنین .... یه مقاله میخوام در سطح عالی ... بهترین
مقاله به عنوان مقاله برتر از طرف دانشگاه سوربن نشر پیدا میکنه ...
علاوه بر اون عمده فعالیت تحقیقاتی این مقاله هم از پایان نامتون محسوب میشه ...
صدای پچ پچ از هر طرف بلند شد ... حسنا چرخیدو نگام کرد ....
-تو آمادگیشو داری ؟
اومدم باز شونه بالا بندازم و باز دستای سابین خندمو قورت دادم شونه خالی تا دستش
بی افته ...
-زیاد سخت نیست ... فک کنم از پسش بر بیام ...
صدای یکی از بچه ها از اوایل کلاس بلند شد ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد