eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
874 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ☑️ کتاب و در کانال قرار گرفت 📑 رمان 🎭 📘 پایان خوش 🗒 تعداد صفحات: ✍ نویسنده: Hora Mh 💠 کانال رو معرفی کنین: 📖 خلاصه: داستان راجب دخترشر وشیطونی به نام هیلاست که توی یک خانواده مرفه و باز(از لحاظ اعتقادی) زندگی میکنه وطی سفر تفریحی که به همراه دوستانش به کربلا میره نگاهش به دنیا و اطرافش تغییر میکنه و دید تازه ای پیدا میکنه و با حجاب میشه … در این میان با اصرارهای زیاد پدرش مبنی بر برداشتن حجابش و ازدواج با پسری مواجه میشه که اصلا نمیشناستش و هیچ حس خوبی هم به او نداره در همین رابطه با اتفاقات عجیب و تازه ای مواجه میشه … اتفاقاتی که روی تازه و جدیدی از زندگی رو بهش نشون میده… ✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌐ارتباط با ما، درخواست رمان، انتقاد و پیشنهاد: @A_125_Z ای دی 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
@Romankhone Eshghe Moghadas_160418233718.apk
995K
🔴 🔴 8 👆👆 💚 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
@Romankhone Eshghe Moghadas_160418233639.Pdf
1.98M
☑️ #سی‌وپنجمین کتاب #pdf #عشق_مقدس #جدید #مذهبی #اجتماعی #عاشقانه .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری ☑️ تعداد قسمتها : 70 .
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف، راست می گفت. بعد از چند سال می دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه! دختری بلند قامت، با چادر عربی و چشمانی سبز کنارش بود. خوش خنده بود و بامزه... ناخودآگاه لبخند زد. ترانه با طعنه پرسید: _به به زنعمو، انگار فقط ما نبودیم که حاجت روا شدیما زنعمو با ذوق و آرام گفت: _الهی شکر، بالاخره این بچه هم از خر شیطون اومد پایین و حرف منو آقاش رو خوند. فائزه رو سه ماه پیش نشون کرده بودم، دفعه اوله باهمن! ایشالا به امید خدا بعد از ماه صفر، عقد می کنن. ریحانه نیازی نداشت فکر کند! خوشحال شده بود، می دانست طاها بعد از شنیدن خبر ازدواج ناگهانی اش آن هم با مردی با وضعیت و شرایط ارشیا حسابی شوکه شده بود. حتی با خانم جان هم صحبت کرده بود تا نظرشان را عوض کند... طاها تنها کسی بود که علت این ازدواج را می دانست! حالا بعد از چند سال خودش هم تصمیم گرفته بود از انزوا درآید و این خیلی خبر خوبی بود برای ریحانه! طاها بعد از احوالپرسی با بقیه پیش آمد و با دیدن ریحانه، چند لحظه ای مکث کرد و بعد مثل همیشه و همانطور که در شانش بود احوالپرسی کرد: _سلام _سلام پسرعمو _خوب هستید ان شاالله؟ خیلی خوش اومدین _ممنونم ریحانه با چشم و البته لبخند به فائزه اشاره کرد و گفت: _تبریک میگم، خوشبخت باشید _تشکر و بعد به صورت شرمزده ی نامزدش نگاه کرد و معرفی کرد: _ترانه و ریحانه خانم، دخترعموهای بنده _خیلی خوشبختم _ما هم همینطور عزیزم _خدا رو هزار مرتبه شکر که بعد مدتها دوباره دور هم جمع شدیم، فقط جای ارشیا خان خالیه زنعمو سری تکان داد و کلام همسرش را کامل کرد: _خیلی، هم آقا ارشیا و هم بچم فاطمه ترانه پرسید: _وا راستی فاطمه کو؟ _خیلی دوست داشت بیاد منتها دکتر بهش استراحت مطلق داده _خدا بد نده _خیره مادر، قراره نوه دار بشم ایشالا ترانه با شوق گفت: _وای آخجون چه عالی... پس دو طرفه خاله شدیم چیزی توی دل ریحانه هری پایین ریخت، عرق شرم روی پیشانی اش نشست. واهمه داشت از سر بلند کردن و پاسخ تبریکات عمو و زنعمو را گفتن. کاش ترانه جلوی دهانش را گرفته بود. آخر سر دیگ نذری و آن هم در حضور طاها جای باز کردن چنین مساله ای بود؟! زیرچشمی نگاهی به طاها کرد، او چطور باور می کرد چنین خبری را؟ دست ردی که به سینه اش خورده بود بخاطر همین موضوع بود اصلا. طاها که ملاقه را گرفته و خیلی خونسرد شروع به هم زدن شله زرد کرده بود، سر بلند کرد و با لبخند به ریحانه گفت: مبارک باشه دخترعمو، ایشالا بسلامتی سلام و این دومین شوک امروز بود. سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه با لبخند مقابل هم بودند! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه مقابل هم لبخند می زدند دومین شوک امروز بود! از تعجب داشت شاخ در می آورد، ارشیا آمده بود آن هم با بی بی... لبخند کش آمده ی ریحانه ناخوداگاه جمع شد و نگاهش به نگاه همسرش گره خورد. چقدر دلتنگش بود... چه عجیب بود این سرزده آمدنش. عمو با خوشحالی برای خوش آمدگویی پیش رفت. ترانه با شیطنت گفت: _به به جورمون جور شد! شوهر خواهر عزیز هم تشریف آوردن. ریحانه آبروداری کن. ببینم این ننه نقلی بامزه کیه؟ مامان بزرگش؟ _اوهوم _نمیری سلام کنی؟ _چرا... واقعا خوشحال بود از دیدنشان و البته متعجب! از بی بی خجالت می کشید چون بجای تشکر از زحمات چند روزه اش، بخاطر دعوای آن شبش با ارشیا، بی خبر از خانه اش رفته بود و حتی به بهانه ی اینکه حالش خوب نبوده جواب تلفنش را هم نداد... صورت چروک خورده و سردش را بوسید. _خوش اومدی بی بی جان _خوش باشی مادر، خوبی؟ تو راهیت خوبه ایشالا؟ سرش را پایین انداخت و جواب داد: _الحمدالله، ببخشید منو... بخدا ... نگذاشت حرفش را ادامه بدهد، دستش را فشار آرامی داد، چشم های مهربانش را بست و باز کرد و گفت: _قسم نخور تصدقت برم، قربون خدا برم. قسمت بوده که من پیرزن واسه خاطر پادرمیونی بین تو و ارشیا پاشم بیام مجلس امام حسین و خانواده ی گلت رو ببینم... _پس بریم تو، اینجا هوا سرده. دیگه کم کم مراسمم شروع میشه _بریم مادر، بریم که من یه باد بهم بخوره تا ته زمستون مریضم چقدر خوب بود بودن بی بی، انگار حالا ارشیا هم خانواده دار شده بود. بدون اینکه به ارشیا نگاهی بکند همراه بی بی وارد خانه شد. کاش در مورد او و طاها فکر بدی نکرده باشد حداقل. پشتی را کشید پشت بی بی تا تکیه بدهد. _دستت درد نکنه، خیر ببینی. خودش هم نشست و گفت: _خواهش می کنم. دیگه چه خبر؟ _به اندازه ی زمین و آسمون خوشحالم این روزا، الهی شکر _خبر جدیدی شده مگه؟ _دیشب ارشیا باباشو آورده بود پیشم؛ بعد از اینهمه سال... دلم روشن شده. قوت برگشته به زانوهام، خدا از سر تقصیرات هممون بگذره مخصوصا مه لقا! چی بگم که تف سربالاست _خداروشکر، خیلی خوشحال شدم. چه کار خوبی کرده ارشیا _آره بچم، اما خب... _خب چی بی بی؟ _دل خودش خوش نیست، دیدم این چند روزه مثل مرغ سرکنده شده. نتونستم طاقت بیارم امروز بهش گفتم اگه دردت دیدن زنته خب پاشو بریم ببینش، از خدا خواسته بود انگار، دست منو گرفت اومدیم اینجا چقدر ذوق زده بود ریحانه، انگار دختر هجده سال بود و برگشته بود به شور و حال پیش از ازدواج... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه که سینی چای را تعارف کرد، انگار فکرش به زمان حالا برگشت. تشکر کرد و برداشت، ترانه کمی خم شد و کنار گوشش گفت: _خوش می گذره؟ _یعنی چی؟ _شوهر بیچارت رو ول کردی تو حیاط، با هیشکی هم که درست و حسابی آشنا نیست. کز کرده یه گوشه نشسته! دستش را دور لیوان پرکس داغ حلقه کرد و گفت: _چیکار کنم؟ ترانه نشست و سینی خالی را گذاشت روی پایش، آرام گفت: _پاشو برو پیشش. تو بهش احترام نذاری کی بذاره؟ بنده خدا برداشته مامان بزرگش رو با این سن و سال آورده برا چی؟ که مثلا واسطه بشه. ببین ریحانه من تاحالا اگه خودم آتیش بیار معرکه بودمو بر ضد شوهرت، الان دیگه میگم بیخیال ولش کن این لوس بازیا و توقعات بیجا رو. برو بچسب به شوهرتو زندگیت. بخدا من یه تار موی گندیده همین نوید رو به دنیا نمیدم، توام که نگفته همه می دونن چقد زن زندگی هستی... ریحانه طوری که بی بی نشنود با تعجب گفت: _این حرفا رو تو داری می زنی ترانه؟! تویی که تا یه ماه پیش چشم دیدن ارشیا رو نداشتی؟ _الکی حرف تو دهن من نذارا، بعدم اصلا آره، اما بابا اون تا یه ماه پیش بود. اولا تو حامله نبودی و منم قرار نبود خاله بشم! دوما واقعا هرچی بیشتر پیش میره و زندگیت زیر و رو میشه انگار ارشیا هم بیشتر از قبل متحول میشه و با چنگ و دندون می خواد شما رو حفظ کنه. آخه طرف پارسال اصلا آدرس خونه عمو رو نداشت! الان بخاطر گل روی حضرت علیه پاشده اومده هیئت و نشسته داره با طاها حرف می زنه... دیگه چی می خوای؟ بیخودی هول شد؛ لیوان چای توی دستش لب پر زد و چای نیمه داغ ریخت روی مچ دست راستش. _چته ریحانه؟ سوختی که دختر با لب هایی که حسابی رنگ باخته بود پرسید: _گفتی الان داره چیکار می کنه؟ _وا! خب نشستن رو تخت توی حیاط با طاها و حرف می زنن... می بینی که هنوز مراسم شروع نشده بیان تو _چرا با طاها؟! این همه آدم... نکنه... _نکنه چی؟! بلند شد و مستاصل ایستاد، نتوانست ادامه ی حرفش را بزند. می خواست بگوید نکند چون موقعی که سر رسیده بود و او و طاها را با لبخند دیده، شک به جانش افتاده... هنوز هم خیالش از غیرت زیادی شوهرش راحت نشده بود. بی بی که تابحال توی کیف کوچک ورنی مشکی اش دنبال چیزی بود حالا از داخل جعبه عینکش را درآورد و بعد کتاب ارتباط با خدا را باز کرد. ریحانه باید می رفت پیش ارشیا... اوضاع خطری بود! ترانه پوفی کشید و گفت: _خدا بخیر بگذرونه فقط... ریحانه یکم تدبیر داشته باش خواهرم! _حواست به بی بی هست؟ _خیالت راحت، تازه میخوام باهاش آشنا بشم... برو چادرش را جلوتر کشید و در را باز کرد، آنجا نشسته بودند. ارشیا هم یک لیوان چای توی دستش بود، طاها با دیدنش دستی مردانه به پشت ارشیا زد، بلند شد و گفت: _خلاصه که خیلی خوشحالمون کردی امروز. با اجازه من برم ببینم مداح کجاست. _خواهش می کنم، مزاحم کارت نمیشم _اختیار داری، برمی گردم کلا آدم باشعوری بود طاها! انگار نگفته فهمیده بود که حالا وقت رفتن است... ریحانه نزدیک شد و پرسید: _اجازه هست؟! ارشیا با ریش هایی که از حد معمولش کمی بلندتر شده بود لبخند زد: _اجازه می خواد؟ بفرمایید نشست و خیالش کمی راحت شده بود که حداقل از انتهای گفتگویش با طاها بوی کدورت نمی آمد! عطر گلاب و دارچین مشامش را پر کرده بود، توی این اوضاع هم هوس شله زرد کرد... خنده اش گرفت. _به چی می خندی؟ نگاهش کرد، دوستش داشت. بجز ارشیا هیچ مردی را توی قلبش راه نداده و نمی داد. _خواب نما شدی که اومدی؟ _سوالو با سوال جواب میدن خانوم؟ _همیشه خواهشم که می کردم توجهی نداشتی، حتی نمی گذاشتی که من بیام! نباید تعجب کنم؟ _اونی که تو بهته منم... ارشیا لیوان چای را گذاشت روی فرش قرمز و ادامه داد: _گیجم هنوز، اما خیلی چیزا عوض شده. _چی مثلا؟ _یه سوال بپرسم، توقع داشته باشم که جواب رک بگیرم؟ _خب... آره خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید: _حتی اگه در مورد طاها باشه؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ارشیا خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید: _حتی اگه در مورد طاها باشه؟! هیچ گناهی مرتکب نشده بود، تمام سال های گذشته و حتی از وقتی پای سفره ی عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به همسرش می دانست و بس! اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت. علاوه بر متاهل بودن متعهد هم بود، با این افکار تبسم کوچکی کرد و پاسخ داد: _حتی اگه در مورد پسرعمو باشه _خواستگارت بوده نه؟ به صورت و فک منقبض شده ی ارشیا نگاه کرد، نمی دانست از کجا، اما حالا که بالاخره فهمیده بود باید دلش را آرام می کرد و خیالش را راحت. با خونسردی گفت: _بله، همه ی دخترا قبل از ازدواج یه تعدادی خواستگار دارن _بعد از ازدواج چی؟ بهشون فکر می کنن؟ _نمی دونم من جای بقیه نیستم... _جای خودت جواب بده... لطفا _نه! من بعد از ازدواج فقط به یه مرد فکر کردم اونم تو بودی. طاها برام با مردای دیگه فرقی نداره... انگار نفسش را راحت بیرون فرستاد، موهایش را عقب زد و گفت: _از تو غیر از این توقع نداشتم! تمام سال هایی که باهم زندگی کردیم؛ البته به جز چند ماه اول که هنوز تحت تاثیر رفتار مه لقا و نیکا بودم، به تو اعتماد داشتم و همه جوره خیالم راحت بوده ازت. همون موقع هام که پا پیش گذاشته بودم فریبا گفته بود پسرعموت خاطرخواهت بوده و بهش گفتی نه، می دونستم چرای نه گفتنت رو، ولی می ترسیدم. می ترسیدم ازینکه دلت با من نباشه و به جبر روزگار و بنا به مشکلی که داشتی بهم بله داده باشی و یه روزی از دستت بدم. اما بعدها فهمیدم تو از جنس نیکا نیستی... پاکی، خیلی پاک تر و نجیب تر از اون! انقدری که حالا هم واهمه داری از اینکه چند ثانیه نگاهت به نامحرم گره بخوره و گناه کنی! باورت میشه هرچی به عقب برمی گردم تنها نقطه ی مثبت زندگیم رو آشنا شدن با تو می بینم؟ تو دید منو نسبت به زن ها عوض کردی. اون بذر کینه و انزجاری که نیکا با کثافت کاری هاش و مه لقا با جاه طلبی و مثلا روشنفکریش توی دلم کاشته بودن از بیخ و بن کندی. بجاش مهر پاشیدی و خوبی... چه عجیب بود اعترافات ارشیا و این فضای معنوی... توی دلش قند آب می کردند، با محبتی که از ته قلبش می جوشید چشم دوخته بود به ارشیا و از کسی خجالت نمی کشید، نه غریبه بودند و نه تازه عروس و داماد! اصلا کسی حواسش به آن ها نبود... دوست داشت باز هم بشنود. _همین صبوریت، این ایمانت ریحانه، منو به خیلی جاها رسوند. یکیش پیدا کردن بی بی هست! درست پرتم کردی به دوران بچگی، توی سی و چند سالگی مامان بزرگ دلشکستت رو پیدا کنی و بشی مرهم زخم کهنه ش! دست پدرت رو بگیری و ببری آشتی کنون... شاید اگه نذری های تو نبود، امامزاده رفتنت و داستان مدام به شهدا سر زدنت نبود، همه چیز همونجور یخ و بی سر و ته پیش می رفت. صدای زنعمو حواسشان را پرت کرد، دوتا کاسه چینی پر از شله زرد گذاشت روی تخت و گفت: _ببخشید، از خودتون پذیرایی کنید آقا ارشیا. ریحانه جان دارچینم هست اگه دوست داری بریز خودت. نوش جانتون ارشیا محترمانه تشکر کرد و کاسه را برداشت. باز هم تنها شده بودند. _برات خبر مهم داشتم، اما گوشیت رو جواب ندادی خجالت زده سرش را انداخت پایین، ارشیا ادامه داد: _تا حالا به معجزه اعتقاد نداشتم، نمیگم الان خیلی دارم! اما نظرم در مورد خیلی از مسائل اعتقادی داره برمی گرده. مخصوصا با اتفاق های اخیر... اون از بچه و اینم از... _از چی؟ مگه چیزی شده؟ _بله _خب؟ _نیکا و افخم رو گرفتن _افخمو گرفتن؟! جدی میگی؟ خدای من... خبر به این مهمی رو الان باید بهم بگی؟ _از اونی گلایه کن که پیله دور خودش بسته بود! _صبر کن ببینم... نیکا چه ربطی به افخم داره؟! انگار اسم اونم آوردی _بله، چون همدست بودن! _چی؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد، به گوش هایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید: _نیکا با افخم همدست بوده؟! _متاسفانه بله، انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه می خوره. البته واقعیت اینه که من ازین ماجرا خبر داشتم. _خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟ _همون روز که تصادف کردم داشتم می رفتم فرودگاه چون باخبر شده بودم که نیکا چند وقتیه با افخم می پره و دور و ورش می پلکه! حدس زدنش سخت نبود که نیکا می خواسته ضربه ی بدی به من بزنه تا ازم انتقام بگیره... _باورم نمیشه! یعنی یه آدم می تونه انقدر کینه ای باشه؟ _باورت بشه؛ متاسفانه بله... همه شبیه تو نیستن! _مگه من چه شکلیم؟ _مهربون و بخشنده لبخند زد... این حرف ها را شنیدن برایش تازگی داشت، مقداری دارچین روی کاسه اش ریخت و گفت: _حالا چی میشه ارشیا؟ _چی؟ _قضیه ی کلاهبرداری و پولا و... _بعد از دستگیریشون تقریبا باید خوشحال باشیم که اوضاع به حالت قبلی برمی گرده خداروشکر. _خداروشکر _البته با یه دوز کوچیک تفاوت، یه سری فکرا و ایده های جدید دارم که باید عملی بشه _خیره ایشالا _حتما هست... سر فرصت باهات مطرح می کنم و مشورت می کنیم _با من؟! _بله، من دیگه اون ارشیای خودخواه و خود رای سابق نیستم ریحانه... شما و بی بی و زری خانم همه چیز رو عوض کردین! حالا حتی فوق العاده خوشحالم که قراره یه موجود جدید وارد زندگیمون بشه، به قول بی بی "یه فرشته ی خوش قدم که هنوز نیومده کلی خبرای خوب برای مامانو باباش آورده!" میشه این معجزه رو دوست نداشت ریحانه؟ به همین زودی حاجت هایش برآورده می شد، پشت سر هم توی دلش خدا را شکر می کرد و بابت همه ی اتفاق های خوب جدید از او ممنون بود. ارشیا ادامه داد: _دوستش دارم چون شما مادرش هستی، یه خانم نجیب و موقر و مهربون... ببینم، تو حرفی نداری؟ هنوز دلخوری؟ _بودم، دلخور بودم اما الان دیگه نه. من فقط توقع دارم دیگه اون ارشیایی نباشی که از موضع بالا نگاه می کرد و به هیچ بندی وصل نبود. همین! _قبول دارم بانو... اما این شکستن باعث شد موضع گیری هامم عوض بشه. در ضمن اینم گواه وصل شدن دوبارم به اعتقاداتی که بخاطر تربیت مه لقا گمش کرده بودم. از جیب کتش چیزی درآورد و جلوی ریحانه گذاشت. _بلیطه؟! _بله _خب؟ _رفت و برگشت به مشهد... فکر کردم برای خوبتر شدن جفتمون بعد از این همه مصیبت لازمه... ریحانه؟ داری گریه می کنی؟! با کف دست اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت: _اشک شوقه آخه انگار همه چیز خوابه _ولی من تازه از یه خواب بلند بیدار شدم... ببینم حالا موافق مسافرتی اصلا؟ اذیت نمیشی؟ _معلومه که نه! خیلی خوبه ارشیا، خیلی ارشیا با لحنی شوخ گفت: _پس پاک کن این اشکا رو، الان عموت در مورد من چه خیالی می کنه آخه خانوم؟! خندید و دست ارشیا را گرفت: _ممنونم ازت، هیچی نمی تونست انقدر خوشحالم کنه _از من تشکر نکن، مشهد رفتن به مغز خودم نرسید، پیشنهاد مامان بزرگ بود. _عزیزم... پس حالا که این سفر پیشنهاد بی بی بوده خیلی بی معرفتیه که خودش نباشه _اتفاقا می خواستم بگم... اما گفتم شاید دلت بخواد اولین سفر زیارتیمون رو تنها باشیم _بی بی انقدر دوست داشتنیه که اگه به من بود حتی پیشنهاد می دادم که پیش خودمون زندگی کنه. _پس بلیط ها رو سه تاش می کنم _ممنونم _من از تو ممنونم ریحانه، حتما توام بلدی اما بی بی میگه وقتی نذری امام حسین رو می خوای بخوری حتما بسم الله الرحمن الرحیم بگو، این شله زرد خوردن داره... بسم الله شیرینی وصال دوبارشان خاص تر از این هم می شد؟ به همسرش با عشق نگاه و زیر لب و آرام زمزمه کرد: _من کمی دیر به دنیای تو پیوستمو این قسمتی هست که من سخت از آن دلگیرم... ناگهان گوش جانش پر شد از صدای نوحه ی آشنا... بر مشامم می رسد هرلحظه بوی کربلا... به بلیط ها نگاه کرد و فکر کرد، "منم طلبیده شدم! اونم با کسانی که دوستشون دارم، ایشالا کربلا هم قسمتون بشه" بالاخره صبوری هایش جواب داده و تمام حاجت هایش یکجا ادا شده بود... ⏪ ⇦نویسنده:الهام تیموری 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستان دنباله دار ، از سرنوشت واقعی} 📝 نویسنده؛ سیدطاها ایمانی ☑️ تعداد قسمتها 67 سلاااااام دوستان ، ان‌شاءالله روز سه‌شنبه 18 دی ✍✍ بعد از رمان #تاپروانگی ✍ رمان دنباله‌دار ، #فرار_از_جهنم در کانال قرار میدهم نظر ، پیشنهاد ، درخواست همه را به👇 @A_125_Z ای دی منتظرم
🔴 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 . 🔴 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak110/20773 ختم اذکار 👆شماره 5👆👆 در👇 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫امروزتان را اینگونه آغاز کنید💫 🍀 بسم الله الرحمن الرحیم 🍀 ✨بِسْمِ اللّهِ النُّور✨ِ ✨بِسْمِ اللّهِ نُورِ النُّورِ✨ ✨بِسْمِ اللّهِ نُورٌ عَلى نُورٍ ✨ ✨بِسْمِ اللّهِ الَّذى هُوَ مُدَبِّرُ الاُْمُور✨ِ ✨بِسْمِ اللّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِن َْالنُّورِ✨ ✨اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّور✨ِ ✨وَاَنْزَلَ النُّورَ عَلىَ الطُّورِ✨ ✨فى كِتابٍ مَسْطُور✨ٍ ✨فى رَقٍّ مَنْشُورٍ✨ ✨بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ✨ ✨عَلى نَبِي مَحْبُورٍ✨ ✨اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى هُوَ بِالْعِزِّ مَذْكُورٌ ✨ ✨وَبِالْفَخْرِ مَشْهُور✨ٌ ✨وَعَلَى السَّرّاَّءِ وَالضَّرّاَّءِ مَشْكُورٌ ✨ ✨وَصَلَّى‌اللّهُ‌عَلى‌سَيِّدِنامُحَمَّدٍوَآلِهِ‌الطّاهِرين✨ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 311 و 👌👇 سلمان گفت: ما همراه امیرالمومنین (ع) بوديم كه به آن حضرت عرض كردم: اى سرور من، دوست دارم چيزى از شما را ببينم. فرمود: چه مى خواهى؟ سلمان گفت: مى خواهم ناقه ثمود و معجزات ديگرى را به من نشان دهيد. فرمود: چنين خواهم كرد. سپس به سرعت برخاسته، داخل منزل شد و در حالى كه بر اسب سياهى سوار و بر دوشش قبايى سفيد و بر سرش كلاه سفيدى بود و به جانب من بيرون آمد و بانگ زد: اى قنبر، آن اسب را براى من بياور. قنبر اسب سياه ديگرى را بيرون آورد. پس فرمود: اى اباعبدالله سوار شو. سلمان گفت: بر آن سوار شدم؛ دو بال به پهلويش چسبيده بود. پس امام (ع) بر آن فرياد زد و در هوا اوج گرفت. به خدا سوگند، من صداى بال هاى ملايك و تسبيحشان را از زير عرش مى شنيدم. سپس از ساحل دريايى خروشان و مواج عبور كرديم. امام (ع) با گوشه چشم، نگاه غضب آلودى به آن كرد و دريا آرام شد. گفتم: اى سرور من، دريا با نظر شما از افتاد. فرمود: اى سلمان ترسيد كه در مورد آن فرمانى صادر نمايم. سپس دست مرا گرفت و بر روى آب حركت كرد و هر دو اسب به دنبال ما مى آمدند، بدون آنكه كسى زمام آنها را گرفته باشد. به قسم قدم هاى ما و سم اسب ها تر نشد. پس از آن دريا گذشتيم و به جزيره اى رسيديم كه داراى درختها و ميوه ها و پرندگان و رودخانه هاى فراوانى بود. در آن جا درخت بزرگى را ديدم كه و گل و نداشت. حضرت على (ع) آن را با چوبى كه در دست داشت . درخت شد و از آن ناقه اى بيرون آمد كه طولش هشتاد ذراع بود و به دنبالش بچه شترى بود. به من فرمود: به آن نزديك شو و از شير آن بنوش. سلمان گفت: نزديك رفتم و از شيرش نوشيدم به اندازه اى كه سيراب شدم. شيرين تر از و نرم تر از بود و من (به همان مقدار) كفايت كردم. فرمود: اين خوب است؟ گفتم: اى سرور من خوب است. فرمود: از اين بهتر را مى خواهى به تو نشان دهم؟ گفتم: بلى، اى سرور. فرمود: فرياد كن اى حسناء بيرون بيا. پس بانك زدم؛ اى بيرون آمد كه طولش صد و بيست و شصت ذراع بود، سرش از سرخ و سينه اش از معطر و پاهايش از سبز و از زرد و راستش از و پهلوى چپش از و پستانش از تازه بود. فرمود: اى سلمان از بنوش. پستانش را به دهان نهادم؛ ناگاه ديدم دوشيده مى شود، و خالص. گفتم: اى سرور من، اين براى كيست؟ فرمود: اين براى تو و براى ساير از دوستان من است. سپس امام (ع) به آن شتر فرمود: .... .ص 1
. سپس امام (ع) به آن شتر فرمود: به سوى همان درخت بازگرد. فورا بازگشت و حضرت مرا در آن جزيره سير داد تا اين كه به درختى بزرگ رسيديم كه در زير آن درخت، سفره اى گسترده شده و غذايى در ميان آن بود كه بوى مشك مى داد. ناگاه پرنده اى مانند كركس بزرگ ديدم. سلمان گفت: آن پرنده جهيد و بر حضرت سلام كرد و به جاى خودش برگشت. گفتم: اى سرور من، اين ؟ فرمود: اين براى و من، تا روز ، در اين جا بر پا شده است. گفتم: اين پرنده ؟ فرمود: بر آن است تا روز قيامت. گفتم: اى سرور من به تنهائى؟ فرمود: (ع) هر روز يك بار از كنار آن مى گذرد. سپس دست مرا گرفته و به درياى ديگرى برد. ما از آن عبور كرديم و من جزيره بزرگى را ديدم كه در آن قصرى بود كه يك خشت آن از و يكى از سفيد و هاى آن از زردرنگ بود و بر هر ركنى از قصر، صف از ملايكه بودند. پس امام (ع) بر يكى از اركان نشست و ملايكه به آن حضرت روى آوردند و سلام كردند. سپس به آنها اجازه داد و به جاى خودشان برگشتند. سلمان گفت: على (ع) داخل قصر شد كه در آن، درختان و ميوه ها و نهرها و پرندگان و گياهان رنگارنگ بود. امام (ع) شروع به راه رفتن در آن قصر كرد تا اين كه به آخر آن رسيد و بر كنار بركه اى كه در بستان بود ايستاد، سپس بر بالاى قصر آمد. در آن جا تختى از طلاى سرخ بود كه بر آن نشست و از آن جا بر قصر اشراف پيدا كرديم. ناگاه درياى سياهى كه موج هاى بلندى مانند كوه هاى مرتفع داشت (هويدا گشت) و امام (ع) با گوشه چشم، نگاهى غضب آلود به آن انداخت؛ و از ايستاد، گويى همانند كسى بود كه كرده است، گفتم: اى سرور من، وقتى به دريا نگاه كردى، از غليان باز ايستاد. فرمود: ترسيد مبادا در مورد آن فرمانى صادر نمايم. اى سلمان، آيا مى دانى اين كدام دريا است؟ گفتم: نه، اى سرور من. فرمود: اين دريايى است كه و قومش در آن شدند. همان شهرى كه (مورد عذاب الهى واقع شد) بر بال حمل شد سپس جبرييل آن را به دريا انداخت و به قعر آن فرو رفت كه تا روز قيامت به انتهاى آن نخواهد رسيد. گفتم: اى سرور من، آيا ما دو فرسخ سير كرده ايم؟ فرمود: اى سلمان، همانا من پنجاه هزار فرسخ سير كرده ام و دور دنيا را گشته ام. گفتم: اى سرور من، چگونه چنين (چيزى ممكن) است؟ فرمود: اى سلمان، وقتى كه ذوالقرنين شرق و غرب عالم را گردید .... .ص 2