eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
861 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
💫امروزتان را اینگونه آغاز کنید💫 🍀 بسم الله الرحمن الرحیم 🍀 ✨بِسْمِ اللّهِ النُّور✨ِ ✨بِسْمِ اللّهِ نُورِ النُّورِ✨ ✨بِسْمِ اللّهِ نُورٌ عَلى نُورٍ ✨ ✨بِسْمِ اللّهِ الَّذى هُوَ مُدَبِّرُ الاُْمُور✨ِ ✨بِسْمِ اللّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِن َْالنُّورِ✨ ✨اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّور✨ِ ✨وَاَنْزَلَ النُّورَ عَلىَ الطُّورِ✨ ✨فى كِتابٍ مَسْطُور✨ٍ ✨فى رَقٍّ مَنْشُورٍ✨ ✨بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ✨ ✨عَلى نَبِي مَحْبُورٍ✨ ✨اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى هُوَ بِالْعِزِّ مَذْكُورٌ ✨ ✨وَبِالْفَخْرِ مَشْهُور✨ٌ ✨وَعَلَى السَّرّاَّءِ وَالضَّرّاَّءِ مَشْكُورٌ ✨ ✨وَصَلَّى‌اللّهُ‌عَلى‌سَيِّدِنامُحَمَّدٍوَآلِهِ‌الطّاهِرين✨ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 311 و 👌👇 سلمان گفت: ما همراه امیرالمومنین (ع) بوديم كه به آن حضرت عرض كردم: اى سرور من، دوست دارم چيزى از شما را ببينم. فرمود: چه مى خواهى؟ سلمان گفت: مى خواهم ناقه ثمود و معجزات ديگرى را به من نشان دهيد. فرمود: چنين خواهم كرد. سپس به سرعت برخاسته، داخل منزل شد و در حالى كه بر اسب سياهى سوار و بر دوشش قبايى سفيد و بر سرش كلاه سفيدى بود و به جانب من بيرون آمد و بانگ زد: اى قنبر، آن اسب را براى من بياور. قنبر اسب سياه ديگرى را بيرون آورد. پس فرمود: اى اباعبدالله سوار شو. سلمان گفت: بر آن سوار شدم؛ دو بال به پهلويش چسبيده بود. پس امام (ع) بر آن فرياد زد و در هوا اوج گرفت. به خدا سوگند، من صداى بال هاى ملايك و تسبيحشان را از زير عرش مى شنيدم. سپس از ساحل دريايى خروشان و مواج عبور كرديم. امام (ع) با گوشه چشم، نگاه غضب آلودى به آن كرد و دريا آرام شد. گفتم: اى سرور من، دريا با نظر شما از افتاد. فرمود: اى سلمان ترسيد كه در مورد آن فرمانى صادر نمايم. سپس دست مرا گرفت و بر روى آب حركت كرد و هر دو اسب به دنبال ما مى آمدند، بدون آنكه كسى زمام آنها را گرفته باشد. به قسم قدم هاى ما و سم اسب ها تر نشد. پس از آن دريا گذشتيم و به جزيره اى رسيديم كه داراى درختها و ميوه ها و پرندگان و رودخانه هاى فراوانى بود. در آن جا درخت بزرگى را ديدم كه و گل و نداشت. حضرت على (ع) آن را با چوبى كه در دست داشت . درخت شد و از آن ناقه اى بيرون آمد كه طولش هشتاد ذراع بود و به دنبالش بچه شترى بود. به من فرمود: به آن نزديك شو و از شير آن بنوش. سلمان گفت: نزديك رفتم و از شيرش نوشيدم به اندازه اى كه سيراب شدم. شيرين تر از و نرم تر از بود و من (به همان مقدار) كفايت كردم. فرمود: اين خوب است؟ گفتم: اى سرور من خوب است. فرمود: از اين بهتر را مى خواهى به تو نشان دهم؟ گفتم: بلى، اى سرور. فرمود: فرياد كن اى حسناء بيرون بيا. پس بانك زدم؛ اى بيرون آمد كه طولش صد و بيست و شصت ذراع بود، سرش از سرخ و سينه اش از معطر و پاهايش از سبز و از زرد و راستش از و پهلوى چپش از و پستانش از تازه بود. فرمود: اى سلمان از بنوش. پستانش را به دهان نهادم؛ ناگاه ديدم دوشيده مى شود، و خالص. گفتم: اى سرور من، اين براى كيست؟ فرمود: اين براى تو و براى ساير از دوستان من است. سپس امام (ع) به آن شتر فرمود: .... .ص 1
. سپس امام (ع) به آن شتر فرمود: به سوى همان درخت بازگرد. فورا بازگشت و حضرت مرا در آن جزيره سير داد تا اين كه به درختى بزرگ رسيديم كه در زير آن درخت، سفره اى گسترده شده و غذايى در ميان آن بود كه بوى مشك مى داد. ناگاه پرنده اى مانند كركس بزرگ ديدم. سلمان گفت: آن پرنده جهيد و بر حضرت سلام كرد و به جاى خودش برگشت. گفتم: اى سرور من، اين ؟ فرمود: اين براى و من، تا روز ، در اين جا بر پا شده است. گفتم: اين پرنده ؟ فرمود: بر آن است تا روز قيامت. گفتم: اى سرور من به تنهائى؟ فرمود: (ع) هر روز يك بار از كنار آن مى گذرد. سپس دست مرا گرفته و به درياى ديگرى برد. ما از آن عبور كرديم و من جزيره بزرگى را ديدم كه در آن قصرى بود كه يك خشت آن از و يكى از سفيد و هاى آن از زردرنگ بود و بر هر ركنى از قصر، صف از ملايكه بودند. پس امام (ع) بر يكى از اركان نشست و ملايكه به آن حضرت روى آوردند و سلام كردند. سپس به آنها اجازه داد و به جاى خودشان برگشتند. سلمان گفت: على (ع) داخل قصر شد كه در آن، درختان و ميوه ها و نهرها و پرندگان و گياهان رنگارنگ بود. امام (ع) شروع به راه رفتن در آن قصر كرد تا اين كه به آخر آن رسيد و بر كنار بركه اى كه در بستان بود ايستاد، سپس بر بالاى قصر آمد. در آن جا تختى از طلاى سرخ بود كه بر آن نشست و از آن جا بر قصر اشراف پيدا كرديم. ناگاه درياى سياهى كه موج هاى بلندى مانند كوه هاى مرتفع داشت (هويدا گشت) و امام (ع) با گوشه چشم، نگاهى غضب آلود به آن انداخت؛ و از ايستاد، گويى همانند كسى بود كه كرده است، گفتم: اى سرور من، وقتى به دريا نگاه كردى، از غليان باز ايستاد. فرمود: ترسيد مبادا در مورد آن فرمانى صادر نمايم. اى سلمان، آيا مى دانى اين كدام دريا است؟ گفتم: نه، اى سرور من. فرمود: اين دريايى است كه و قومش در آن شدند. همان شهرى كه (مورد عذاب الهى واقع شد) بر بال حمل شد سپس جبرييل آن را به دريا انداخت و به قعر آن فرو رفت كه تا روز قيامت به انتهاى آن نخواهد رسيد. گفتم: اى سرور من، آيا ما دو فرسخ سير كرده ايم؟ فرمود: اى سلمان، همانا من پنجاه هزار فرسخ سير كرده ام و دور دنيا را گشته ام. گفتم: اى سرور من، چگونه چنين (چيزى ممكن) است؟ فرمود: اى سلمان، وقتى كه ذوالقرنين شرق و غرب عالم را گردید .... .ص 2
. شرق و غرب عالم را گرديد و به سد یاجوج و ماجوج رسيد، پس چگونه اين كار بر من سخت و دشوار است، در حالى كه و رسول خدا (ص) هستم. اى سلمان آيا قول خداى عزوجل را نخوانده اى آن جا كه مى فرمايد: داناى بر پنهانى، كه بر غيبش احدى را آگاه نمى كند، مگر آن كس را كه از فرستاده خود برگزيده باشد. گفتم: بله اى سرور من. فرمود: من از ، كه خداوند عزوجل او (محمد (ص)) را بر غيبش آگاه ساخت. من عالم هستم. من كسى هستم كه خداوند، شدايد را برايم آسان ساخت و فاصله هاى دور را برايم در هم پيچيد (نزديك ساخت). سلمان گفت: شنيدم صيحه زننده اى در آسمان فرياد مى كرد، در حالى كه صدا را مى شنيدم ولى شخص صدا كننده را نمى ديدم، و مى گفت: درود خدا بر تو؛ راست گفتى، راست گفتى، تو شده اى. سپس (ع) به سرعت برخاست و بر اسبش سوار شد و من نيز همراه او سوار شدم و حضرت بر آن دو اسب صيحه اى زد كه در هوا اوج گرفتند و بى درنگ به دروازه كوفه رسيديم در حالى كه از شب حدود سه ساعت گذشته بود. حضرت به من فرمود: اى سلمان، واى و تمام واى بر كسى كه آن طور كه حق ما است، ما را ، و ما را انكار نمايد. اى سلمان، كدام يكى افضلند، محمد(ص) يا سليمان بن داوود؟ گفتم: البته محمد(ص). فرمود: اى سلمان، آصف بن برخيا توانست تخت بلقيس را در يك چشم به هم زدن (از يمن به بيت المقدس) نزد سليمان بياورد و حال آنكه در نزد او پاره اى از علم كتاب بود؛ پس چگونه من نتوانم در حالى كه نزد من علم صد و بيست و چهار هزار كتاب است و خداوند بر شيث بن آدم (ع) پنجاه صحيفه نازل كرد، و بر ادريس سى صحيفه، بر ابراهيم بيست صحيفه و تورات و انجيل و زبور را نازل فرمود؟ گفتم: راست مى گويى اى سرور من؛ امام اين گونه است. پس حضرت (ع) فرمود: اى سلمان، بدان همانا شك كننده در امور و علوم ما، همانند كننده در و ما است و همانا خداوند عزوجل ولايت ما را در جاى جاى كتابش واجب فرموده و در آن (قرآن) عمل به آن چه واجب است را بيان كرده ولى اين امر بر مردم مكشوف نيست. ✅ على(ع)والمناقب،ص17۷ - 172.📚 ☑️ پایان 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 312 ✍️رضای خدا یا خلق خدا؟ 🌹عابدی به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد نانوایی را ترک کرد. 💐مردی که آن جا بود عابد را شناخت. به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. مرد گفت: این فلان عابد بود که تو او را رد کردی! 👌نانوا گفت: من از مریدان اویم! 🌺دنبالش رفت و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، اما عابد قبول نکرد. 🌻 نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم. 👌عابد قبول کرد. 🌷وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: 📝آقای من، دوزخ یعنی چه؟ 🌾عابد پاسخ داد: 👌 "دوزخ یعنی این که تو برای رضای خدا یک نان به بنده ی خدا ندادی، ولی برای رضایت دل بنده ی خدا، یک آبادی را نان دادی!!! 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 313 ✍ سرباز و فرار از منزلِ زنِ بی‌حجاب 🌹قبل از انقلاب وقتی عبدالحسین رفت سربازی ، سرهنگ بهش گفت: باید خدمتت رو در منزل من بگذرانی ؛ برو و کارهای همسرم رو انجام بده... 🌷عبدالحسین رفت، اما تا وارد منزل شد، 👌دید زنِ سرهنگ پوششِ زننده‌ای داره . سریع از خونه زد بیرون و برگشت پادگان. سرهنگ به خاطر این‌کار تنبیه‌اش کرد. 👌هجده توالت رو باید به تنهایی می شست.... بعد از گذشت یک هفته از مدتِ تنبیه ، سرهنگ اومد و گفت: 💐حالا دوست داری برگردی خونه‌ی‌ من کار کنی یا نه؟ عبدالحسین گفت: 👌 اگه تا آخرین روزِ خدمتم مجبور باشم همه ی کثافت‌های توالت رو توی بشکه خالی کرده و به بیابون بریزم ؛ باز پام رو توی خونه‌ی شما نمی ذارم ♨️ بیست روز دیگر هم این تنبیه ادامه داشت ، تا اینکه مسئولین پادگان خسته شدند و رهایش کردند 📌 خاطره ای از جوانی سردار شهید عبدالحسین برونسی 📚 منبع: کتاب خاک‌های نرم کوشک ٬ صفحه ۱۸ 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 314 🔴ماجرای خواندنی و جانسوز عکس معروف خادم بدون دست ⭕️مقتل خوانی جانسوز خادمی که بدون دست ساقی زائران تشنه لب شده بود ❓ساقی زوار حسین هستی یا روضه خوان علمدارِ سپاه؟ 🔸هر جرعه آب که به مشت زائری میریخت، سر به آسمان میکرد و ناله میزد: السلام علیک یا ساقی العطاشی... 🔹و چنان به سوز میگریست، که خود روضه خوان شده بود این جماعت را 🔸میز و خیمه ای نداشت و موکبی مهیا نکرده بود ، تنها یک شلنگِ آب داشت ، آن را نیز به دو دست قطع شده اش که میان دستمالی مخفیشان کرده بود، نگه داشته بود و هر زائر را به التماس بفرما میزد 🔹حلقه ی جماعتی که گِردش جمع شده بودند از تمام موکب ها شلوغ تر بود 🔸هر که از حلقه اش جدا میشد صورتی غرق اشک داشت و به حالی دگرگون ادامه میداد مسیرش را 🔹مدتها بود خیره ی حال و روزش مانده بودم و نمیدانستم چه میگوید این جماعت را که اینگونه انقلابی به دلهاشان برپا میکند. تنها صدایش را میشنیدم که مکرّر میپرسید : مقتل خوانده ای؟ و آنگاه ادامه میداد سخن را... 🔸آنقدر صبر کردم تا هوا تاریک شود و زوار به موکب ها روند 🔹مرد ساقی هم اطرافش خلوت شده بود و همچنان دنبال تشنه لبی میگشت تا سیرابش کند 🔸 آرام به سویش رفتم ، برق امید به چشمانش نشسته بود و به لهجه ای شیرین خوش آمدم میگفت 🔹دستم دراز کردم تا آب بنوشم ، دستان قطع شده اش دیگر از خستگی میلرزید و تاب نگاه داشتن شلنگ آب را نداشت 🔸بغض راه گلویم بسته بود و آب را هرچه سوگند میدادم از گلو به زیر نمیرفت 🔹مرد همچنان آب در مشتم میریخت و میپرسید: مقتل خوانده ای؟ 🔸بی فایده بود تلاشهایم، نمیتوانستم آب بنوشم 🔹دست از آب کشیدم و نگاهم به صورتش دوختم: 🔸ساقی زوار حسین هستی یا روضه خوان علمدارِ سپاه؟ 🔹صبح تا به غروب میخوانی و سوز جگرت تمامی ندارد! 🔸آب را زمین گذاشت و روی چهارپایه کوچکی که کنارش بود نشست 🔹نفسی کشید و به آسمان خیره شد... 📝 شرح ماجرای خادم : 💠 خادم موکب عظیمی بودم، دلخوشیم این بود یک سال روی زمین مردم زراعت کنم و آنچه سر سال مزد تلاشم میدهند ، بیاورم طبخ کنم و میان زوار تقسیم نمایم 💠امسال نزدیک اربعین شده بود و من دستانم به واقعه ی انفجاری از دست داده بودم 💠نه دستی بر کار کردن و نه آذوقه ای بر طبخ کردن داشتم 💠دلشکسته کنار خانه حسرت میخوردم توفیقهای از کف داده را, و ورق میزدم مقتل کنج کتابخانه رانگاهم به جمله ای رسید که دلم به آتش کشیده بود و سر بر دیوار میکوبیدم 💠علقمه را برایم تداعی کرده بود و آه میکشیدم 💠 مصیبت خود فراموش کرده بودم و به صد اشک و آه تنها همین یک جمله را ورد زبان کرده بودم فَوَقَف العَبّاس مُتحیّرا...😭 💠به گوشه ی دست بر سر و سینه میکوبیدم و تکرار میکردم فوقف العباس متحیرا... 💠از سویدای دل ناله میکردم: فوقف العباس متحیّرا...😭 💠روزنه های امید در دلم تابید و دانستم خریدار بیچارگیم کیست 💠یقین کردم سرگردانیم را کسی پاسخگوست که خود طعم تحیّر چشیده باشد. 💠و چون متوسل کویش شدم، نهیبی آمد در دلم : 💠دستی نداری تا خدمت کنی ، اما دستی داری که بدان ذکر مصیبت کنی زوار را ... 💠آذوقه ای نداری تا طبخ کنی، 💠اما آبی داری تا بدان سیراب کنی تشنه لبان را.... 💠و سرخوش از تواناییهاییم، با خود عهد کردم تا اربعین دل هر زائری که به دیدن دستانم منقلب میشود ، روانه ی کوی عباس کنم نیت کردم اشکهاشان به یاد تحیّر عباس سرازیر کنم😭 💠میخواهم آتش ناامیدی سقا را به جگرهاشان کشم 💠چندی نگذشت که آسمان تاریک تاریک شده بود و من و او کنار هم نشسته بودیم 💠او مقتل میخواند و من به دستانی مشت شده و او به دستانی قطع شده بر سینه میکوبیدیم و اشک میریختیم تحیّر عباس را.... 💠يا كاشف الكرب عن وجه الحسين (ع)، اكشف كربي بحق اخيك الحسين بظهوره الحجة .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴