📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 13
✏️بر سردر مقر، پارچه نوشته ی بزرگی زده بودند که روی آن نوشته شده بود: "بازگشت زائر بیت الله الحرام، حاج احمد متوسلیان را خیر مقدم می گوییم."
رضا به دیوار گوشه ی حیاط تکیه داد. از جیب بغل شلوارش کاغذ نامه ی مخصوص منطقه را درآورد و نگاه کرد. بعد سر خورد و نشست. خودکار را روی کاغذ لغزاند و نوشت:
"خدمت عمو حسین و سیده خانم عزیزم سلام عرض می کنم. اگر از احوالات این حقیر خواسته باشید، شکر خدا سلامتی برقرار است و دعاگوی شما می باشم. عموجان، الان که این نامه را می نویسم دو روز از آمدن حاج احمد متوسلیان می گذرد. او به همراه برادر همت به مکه رفت. ان شاءالله قسمت شما هم بشود. عموجان، نمی دانی با عزل بنی صدر چه خونی در رگ های خشکیده ی رزمندگان اسلام جاری شد! زمستان سرد فرزندان روسپید انقلاب سپری شد و روسیاهی برای منافقین ماند. حالا نوبت بچه های بی ادعا و پابرهنه انقلاب است که فرماندهی جبهه های جنگ را به عهده بگیرند و مناطق غصب شده مان را از چنگال بعثی ها خارج کنند.
عموجان، به شما قول می دهم که زمان آزادسازی خرمشهر و دیگر شهرهایمان نزدیک است. من به امید خدا به زودی به مرخصی می آیم و ان شاءالله دیدارها تازه می شود. اگر از طرف پدرم تلفن شد و یا نامه آمد، هرطور که صلاح می دانید عمل کنید. دیگر عرضی ندارم. خدانگهدار."
"بیست و هشتم آذرماه هزار و سیصد و شصت"
رضا نامه را تا کرد و به طرف اتاق تعاون رفت.
نزدیک عصر، رضا جیپ را روشن کرد. احمد کنارش نشست و به طرف بیمارستان مریوان رفتند.
رضا از دیدن بیمارستان شگفت زده شد. بیمارستانی که حالا می دید، با محلی که قبلا به اسم بیمارستان می شناخت تفاوت زیادی داشت. همه چیز به قاعده و مرتب و تمیز بود. رضا در دل به مدیریت قوی اعظم آفرین گفت. احمد سراغ شفیعی را گرفت. بعد هر دو به طرف اتاق مدیریت رفتند.
شفیعی پشت میزش نشسته بود و چند ورق جلویش بود و آنها را مطالعه می کرد. وقتی سر بلند کرد و احمد و رضا را دید، ذوق زده بلند شد و گفت: "سلام حاجی. چه عجب! یادی از فقیر فقرا کردی؟" و با هر دو روبوسی کرد.
احمد گفت: "دلم هواتون رو کرد، درسته که دیروز دیدمت، اما باز گفتم بیام سری بهت بزنم."
شفیعی معنی دار خندید و گفت: "قربون اون دل دریایی ات بشم که واسه ی ما گداگشنه ها تنگ میشه."
رضا خندید. احمد گفت: "خب چه حال چه خبر؟"
شفیعی گفت: "سلامتی. الحمدالله زیر سایه ی خداوند و با مدیریت خانم سلیمانی همه چیز به خوبی پیش میره."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
سوالات_تخصصی_آموزگاری_ابتدایی_سال.pdf
2.79M
سوالات تخصصی آموزگار ابتدایی سال 1396
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
5_6314268164741922885.PDF
7.43M
📚جزوه
انالیز و احتمال به صورت کامل(از امیر مسعودی)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
سبیل.مصطفی باقرزاده.pdf
119.5K
#سبیل
داستان خانواده ای فقیر را به تصویر می کشد، که برای رسیدن به اهدافش، فراز و نشیب های را طی می کند
نویسنده : #مصطفی_باقرزاده
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
زگهواره تا گور دانش بجوی 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐑 سلاااام بچههای نازنینم 🐓
🐰من امدم بادست پر🐰
🐸 #نـــقـاشـــی 🐼
🐱 #کــارتــون 🐰
🐘 #شـعــر 🐷
🐼 #قصه🐥
مدل نقاشی
و رنگ امیزی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی ساده با راپید
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستربین
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
19.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#لوک_خوش_شانس😍😍
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
ا🦀🐠🐢🐳🐊🐋🐖🐎🐑🐐🐂
ا🐔🐧🐤🐣🕷🐜🐞
ا🐌 #قصه_شعری
#خروس_نگو_یه_ساعت
#سحرخیزی
🐔🐔
🎼شلمرود
يك ده با صفا بود همه چيزاش بجا بود.
اينور ده باغستون اونور ده باغستون.
ميون ده حموم بود همه چي به ده تموم بود.
يه گربه سياه داشت.
يه مرغ پا كوتاه داشت.
يه خر داشت.
يه بز داشت.
يه گاو داشت.
يه غاز داشت.
يه اشتر دراز داشت.
يك خروس قشنگ داشت.
پرهاي رنگارنگ داشت.
🐔
خروس نگو يك ساعت
يك ساعت با دقت
زمستون و تابستون
صبح سحر خروسخون
پر می زد از تو لونه
رو پشت بوم خونه
قوقولی قوقو بیدار شین
مشغول کار و بار شین
گاوه می گفت : “ما” باز که تویی وا!
بزیه می گفت: “بع” بذار بخوابیم، نع!
سگه می گفت: “عو عو” مردم آزار هو هو!
مرغه می گفت: قدقدقدا شلوغ نکن تو رو به خدا!
الاغه می گفت: “عرُ عرُ عر”، امان از این بوق سحر!
اما بازم خروسه می گفت: قوقولی قوقو صبح داره میاد به همه بگو.
🐔
بالاخره یه روز صبح
حیوونا شاد و خندون
جمع شدند تو میدون
یک جلسه گرفتند تو اون جلسه گفتند:
این خروسه چه لوسه، بدون عذر و بونه کله ی سحر میخونه.
از اینجا بیرونش کنیم ویلون و سیلونش کنیم.
خروسه شنید به مرغه گفت:
قوقولی قوقو مرغ پاکوتاه یه کاری بکن یه چیزی بگو.
آقا بزه گفت: “بعُ بعُ بع” ما تورو می خوایم؟ نعُ نعُ نع.
آقا سگه گفت: “عو عو عو” آقا خروسه از اینجا برو.
خروسه با چشم گریون
از توی ده رفت بیرون.O:-)
صبح روز بعد در تمام دهO:-)
هیچ کس نبود که صبح زود سرو صدایی به پا کنه
حیوونا رو صدا کنه.
آفتاب اومد تو آسمون
حیوونا خمیازه کشون
از لونه اومدند بیرون
مرغه می گفت: من خواب بودم تو لونه تموم شد آب و دونه
گاوه می گفت: امروز که خوابم برده سبزه ها رو کی خورده؟
غازه می گفت: دنیا رو آب برده غازها رو خواب برده.
گربه هه می گفت: گوشت قلمبه پس کو؟ چربی و دنبه پس کو؟
الاغه می گفت: دهی که خروس نداره اصلا نمیشه فهمید کی خوابه کی بیداره؟
صبح سحر خروسه باید بخونه تا هیچکس خواب نمونه
حیوونا دسته جمعی رفتند پیش خروسه:
خروسه به خونت برگرد.
خروسه به خونت برگرد.
خروسه جوابشون داد:
من با شما قهر کردم بهتره برنگردم.
حیوونا گفتند :باشه برنگرد.
ما همه خوش زبونیم بهتر از تو می خونیم.
🐔
صبح روز بعد آقا سگه گفت
واقُ واقُ واق بیدار شین
مشغول کارو بار شین
حیوونا گفتند:
آی آقا سگه
واقُ واق نکن بیکاری مگه
الاغه گفت
عرُعرُعر بیدار شی
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند: عرُعر نکن
صداتو ببر ما رو کر نکن.
گربه هه گفت:
میو میو بیدار شین
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند: صداشو ببی
ونگُ ونگ نکن یه گوشه بشین
آقا بزه گفت:
بعُ بعُ بع بیدار شی
مشغول کارو بار شین
حیوونا گفتند
وای چه بد صدا
بعُ بع نکن زیر گوش ما.
مدتی گذشت
شلمرود، ساکت و بی صفا شد
تنبلی ها حساب نداشت
کارها حساب کتاب نداشت.
آقا سگه گفت:
ده بی خروس که ده نیست
حیوونا گفتند: صحیح است.
آقا بزه گفت: خروسه چرا قهر
کرده؟ یه کاری کنیم برگرده.
با همدیگه راه افتادند رفتند پیش خروسه.
گفتند: آقا خروسه، بدون عذر و
بونه برگرد بیا به خونه.
صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب
خروسه بیدار شد از خواب
به ساعتش نگاه کر
حیوونا رو صدا کر
قوقولی قوقو بیدار شی
مشغول کار و بار شی
صبح اومده دوبار
پاشین که وقت کار
حیوونا شاد و خندو
همه دویدند تو میدون
🐝منوچهراحترامی 🐝
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿