صحیفه سجادیه (2).mp3
1.9M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (2)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 8
✏️رضا چند ضربه ی آرام به در زد و آن را باز کرد. احمد را دید که ایستاده و دستش روی نقشه ی روی دیوار است، و عباس کریمی و متوسلی را، که نشسته اند و به او چشم دوخته اند.
احمد رو به رضا گفت: "چی شده؟"
رضا گفت: "ناهیدی می گه مهماتمون ته کشیده."
-خب با سرهنگ محمدی تماس بگیرید.
-شرمنده حاجی! بس که از او سلاح و مهمات قرض کرده ام، حتی خجالت می کشم تماس بگیرم و حال و احوال کنم. برادر احمد، بی زحمت این دفعه خودتون زحمت بکشید.
احمد سر تکان داد و به عباس کریمی گفت: "من الان برمی گردم."
با رضا به سمت اتاق مخابرات رفت. ابوالفضل، نشسته بود و قرآن می خواند. احمد گفت: "ابوالفضل جان، لطف کن سرهنگ محمدی را برام بگیر."
ابوالفضل قرآن را روی دستگاه بی سیم گذاشت. ولوم بی سیم را چرخاند و لحظه ای بعد گوشی را به احمد داد. احمد گوشی را به دهان نزدیک کرد و گفت: "سلام علیکم. با سرهنگ محمدی کار داشتم... بفرمایید احمد متوسلیان... سلام جناب سرهنگ! حالتون چطوره؟ الحمدالله ما هم بد نیستیم. راستش باز هم نقل و نباتمون تموم شده. بله، می دونم که حساب بدهیمون بالا رفته، ان شاءالله وقتی برامون نقل و نبات رسید همراه با چند تا کله قند از خجالتتون درمی آم. بچه ها رو می فرستم خدمتتان. نه ممنون. امری باشه؟ یاعلی. خداحافظ."
گوشی را به ابوالفضل داد. رو کرد به رضا و گفت: "تا وقتی که رئیس جمهور ما رو نامحرم بدونه، همین آش و همین کاسه است. با بچه ها برو پیش سرهنگ مهمات بگیر."
احمد و ستون نیروهایش بعد از یک درگیری با ضدانقلاب در یکی از روستاها حالا به سمت مریوان برمی گشتند. ستون با نظم و ترتیب حرکت می کرد. افراد مجروح بر دوش دیگران حمل می شدند.
رضا به همراه احمد در کنار ستون حرکت می کرد. توسلی پا تند کرد و خودش را از انتهای ستون به احمد رساند. قمقمه اش را درآورد و به احمد تعارف کرد. احمد تشکر کرد. توسلی گفت: "اعلامیه ی جدید ضدانقلاب را دیدی؟"
-بازم اعلامیه داده اند؟
-آره.
توسلی رو کرد به رضا و گفت: "همراهت هست؟"
رضا برگه ای از جیب بغل شلوارش درآورد و به احمد داد. توسلی گفت: "نوشته اند فتح مریوان چیزی نیست. متوسلیان و قوای حکومتی اگه راست می گن و قدرت دارند، بیایند دزلی را بگیرند."
احمد برگه را به رضا پس داد و گفت: "به امید خدا اونجا رو هم می گیریم."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 9
✏️دو روز بعد احمد و نیروهایش از مقر سپاه مریوان با صلوات و دعا بیرون زدند. دقایقی بعد ستون نیرو از شهر خارج شد. سوز سردی می وزید. از دهان ها بخار بیرون می زد. همه ساکت و آرام قدم برمی داشتند.
دو ساعت بعد ستون نیرو از کمرکش یک تپه سنگی بالا رفت. مسیر ستون رو به سمت غرب تغییر کرد.
تاریکی بر کوهستان حکمفرما بود. سوز سرما بیشتر شد. رضا در ستون و پشت سر حاجی پور حرکت می کرد. کلاه کشی سبز رنگی را به سر کرده و لبه اش را تا ابروانش پایین کشیده بود. طوری که گوش هایش هم دیده نمی شد. با آنکه دستکش کلفتی به دست داشت، انگشتانش از سوز و سرما سر شده بود.
رضا آهسته نزدیک گوش حاجی پور گفت: "اکبر آقا، بالاخره نگفتی کجا می ریم."
حاجی پور لبخند زد. همان طوری که حرکت می کرد گفت: "فعلا که به طرف عراق می ریم."
رضا غر زد و آهسته از ستون کنار کشید. عباس کریمی را در ستون پیدا کرد. آهسته پشت سرش قرار گرفت و لحظه ای بعد دستش را به شانه ی عباس زد و گفت: "عباس آقا، بالاخره معلوم نشد کجا می ریم؟"
عباس هم لبخند زد و گفت: "طاقت داشته باش، بالاخره می فهمی!"
رضا حرص خورد.
به دستور احمد، بچه ها چند دقیقه استراحت کردند. سرما از نفس افتاده بود. ستون حرکت کرد و از یک سراشیبی پایین رفت. دوباره باد وزیدن گرفت. هوهوی باد در کوهستان می پیچید. رضا به احمد نزدیک شد و پابه پای او قدم برمی داشت. احمد به ساعت شب نمایش نگاه کرد. به محمد توسلی که سر ستون حرکت می کرد پیام داد که وقت نماز است. همان طور که می روند تیمم کنند و نماز بخوانند. پیام نفر به نفر به عقب رفت.
ساعتی بعد ستون از یک ارتفاع بالا کشید. احمد به رضا گفت: "به ارتفاعات اورامان رسیدیم. پیام رو رد کن."
پیام به عقب رفت. چشمان رضا از تعجب گرد شد. ناباورانه به رضا چراغی گفت: "چطوری به اورامان رسیدیم؟!"
-هیس! پیام را رد کن بره!
ستون به یک نقطه ی تقریبا مسطح ارتفاعات رسید. رگه ای روشن از نور در آسمان جوانه زد. همه روی سطح صاف، تنگ یکدیگر بی هیچ کلامی جمع شدند. احمد رو به رضا گفت: "چراغی و اکبر و عباس و محمد را صدا کن."
رضا رفت و همراه آن چهار نفر برگشت. احمد نقطه ای را در پایین کوه که در چند نقطه اش نور سوسو می زد نشان داد و گفت: "اونجا دزلیه. نیروهاتون رو توجیه کنید. حمله باید تند و سریع انجام بشه. باید سریع روستا رو پاکسازی کنیم."
به ساعتش نگاه کرد.
-چند دقیقه دیگه توپخانه ی ارتش، دزلی را می کوبد. بعد ما حمله می کنیم. رضا! برو ابوالفضل رو صدا کن.
ابوالفضل آمد. احمد گفت: "ناهیدی رو بگیر!"
ابوالفضل ولوم فرکانس را چرخاند گوشی را به احمد داد.
-علی جان، سلام. سلامت باشی. به سرهنگ محمدی بگو ما می خواهیم الله اکبر بگیم. آماده است؟ خب الحمدالله. پس الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر.
لحظه ای بعد سوت کشدار گلوله ی توپ ها بلند شد. آسمان در حال روشن شدن بود که اطراف دزلی زیر چتر آتش توپخانه رفت. احمد سریع و با دقت به ناهیدی گرا می داد و توپخانه پشت سر هم شلیک می کرد. افراد ضدانقلاب وحشت زده و سردرگم از خانه ها بیرون می دویدند. رضا از روی ارتفاعات شاهد بمباران دزلی بود. حالا آسمان کاملا روشن شده بود. احمد به توپخانه اطلاع داد که می خواهند حمله کنند. آتش توپخانه قطع شد. احمد مشت گره کرده اش را بالا برد و فریادش در کوهستان پیچید. "الله اکبر". ستون نیرو از ارتفاع پایین رفت. با رسیدن به دزلی درگیری شدیدی بین افراد باقیمانده ضدانقلاب درگرفت. نیروهای ضدانقلاب وحشت زده و هراسان در حالی که غافلگیر شده بودند، بی هدف شلیک می کردند و دنبال راه نجات بودند.
یک موشک آر.پی.جی به سوی خانه ای که نوک تیرباری از پنجره اش بیرون زده بود، به پرواز درآمد و لحظه ای بعد همراه با صدای انفجار، تکه های شیشه و چوب و تیربار با موج انفجار بیرون زد.
ادامه دارد.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 10
✏️آفتاب در سینه ی آسمان بود و نیروهای احمد آماده و قبراق در کوچه پس کوچه ی روستا گشت می زدند. حتی خود بچه ها هم باورشان نمی شد که به این راحتی بتوانند آنجا را تصرف کنند.
ممقانی در حال پانسمان دست یک کرد هیکل مند بود. رضا به همراه کاک ادریس، پیشمرگ مسلمان کرد، از کنارشان گذشتند. نگاه کاک ادریس برای لحظه ای به مرد مجروح افتاد. چند قدم آن سوتر به یکباره ایستاد و با تعجب سر برگرداند و به مرد مجروح خیره ماند. رضا برگشت و گفت: "چی شده کاک ادریس؟"
کاک ادریس آهسته مرد مجروح را نشان داد و گفت: "اون رو می شناسی؟"
رضا به مرد مجروح نیم نگاهی انداخت و شانه بالا انداخت و گفت: "نه کیه؟"
-اون کال کاله!
رضا کودکانه خندید و گفت: "کال کال دیگه چیه؟"
کاک ادریس با حرص گفت: "کال کال اسم مستعارشه، اون معاون سیاسی رئیس دموکراتهاست!"
رضا حیرت زده گفت: "رئیس دموکراتها؟ قاسملو؟"
-آره.
-مطمئنی؟ می شناسیش؟
-برادر احمد کجاست؟ باید بهش بگم!
رضا و کاک ادریس دنبال احمد رفتند. او را پیدا کردند و موضوع را گفتند. احمد با تعجب گفت: "مطمئنی؟ از کجا می شناسیش؟"
کاک ادریس گفت: "به خدا خودشه. من قبل از توبه و پیشمرگ شدن، جزء افرادش بودم. او اعلامیه داده که من به فتوای شیخ عباس نقشبندی نه پاسدار خمینی را سر بریده ام."
احمد گفت: "بریم."
به کال کال و ممقانی رسیدند. ممقانی آخرین گره باند را زد. احمد کنار کال کال رو پنجه پا نشست و گفت: "تو کال کالی؟"
مرد با تکبر بادی به غبغب انداخت و گفت: "بله. من کال کال هستم!.
چهره احمد از عصبانیت تیره شد. کال کال با دیدن چهره ی احمد رنگش پرید و گفت: "من هیچ مشکلی ندارم. بهتره بدونی که با آفای بنی صدر از قدیم رفاقت دارم. ایشون من رو خوب می شناسند!"
احمد رو به رضا کرد و گفت: "به بچه ها بگو چشم ازش برندارن. برمی گردیم مقر. باید از این کال کال خان بازجویی کنیم!
هنوز چند ساعت از برگشتن آنها به مقر سپاه مریوان نگذشته بود که رضا دنبال احمد آمد و گفت پشت بی سیم کارش دارند. احمد به اتاق مخابرات رفت. ابوالفضل گوشی بی سیم را به احمد داد. احمد گفت: "بفرمایید، احمد هستم."
رضا و ابوالفضل به احمد چشم دوختند. رفته رفته چهره ی احمد سرخ و تیره شد و بعد طاقت نیاورد و فریاد زد: "یعنی چی؟ معلومه چی می گید؟ به همین مفتی و بدون بازجویی بفرستمش سنندج؟ یعنی جناب بنی صدر دستور داده اسرای دزلی را بفرستیم؟ آخه این بنی صدر خان از کجا فهمیده ما دیشب تو دزلی عملیات کردیم؟ هان؟ حتی بچه هایی که برای حمله اومده بودند هدف عملیات رو نمی دونستند. همین؟ المامور و معذور؟ آره. حرف دهنم رو می فهمم. بله، اگر امام بالا سرمون نبود حرف هیچ بنی بشری را قبول نمی کردم، چه رسد به بنی صدر!"
گوشی را به ابوالفضل داد. رضا تا آن زمان احمد را آنقدر عصبانی ندیده بود. احمد رو به رضا و ابوالفضل گفت: "دیدید؟ این دستور یعنی آزادی کال کال و بقیه ی جنایتکارها. آخه این درد را به کی باید گفت. به کی؟"
ادامه دارد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 11
✏️یک هفته از عملیات دزلی می گذشت. احمد در حال وصله زدن به آستین بلوزش بود. رضا آمد و گفت: "سرهنگ محمدی پشت خط کارتون داره."
احمد بلند شد و همراه رضا به اتاق مخابرات رفت. گوشی را گرفت.
-سلام علیکم. حالتون چطوره جناب سرهنگ؟ بله خودم هستم.
رضا صدای بم سرهنگ را از گوشی می شنید.
-سلام احمد آقا، والله چطور بگم. خجالت می کشم، حقیقتش رو بخواهید، صبح امروز یک نامه ی سری از فرمانده ی کل قوا آقای بنی صدر برامون رسید.
-خب؟
-شرمنده ام. اما دستوره. ما دیگه حق نداریم حتی یه گلوله به شما بدیم. ببخشید که مجبور شدم این پیام را بدم. امری ندارید؟
احمد گفت: "نه. خداحافظ."
گوشی را به ابوالفضل داد. احمد با خود گفت: "آب پاکی رو دستمون ریختند."
آهی کشید رو به رضا گفت: "برو دنبال محمد توسلی. بگو بره سپاه پاوه پیش ابراهیم همت، مهمات قرض بگیره. گرچه اونها هم در مضیقه اند. خودت هم نیم ساعت دیگه بیا یه نامه بدم ببر برای برادر بروجردی."
رضا در مدتی که به سپاه مریوان آمده بود، رانندگی را از عباس کریمی یاد گرفته بود. آنقدر با جیپ درب و داغان سپاه ور رفت و تمرین کرد، تا راه افتاد. دیگر در ماموریت های خارج از شهر از جیپ استفاده می کرد. چهار ماه از آمدنش پیش احمد می گذشت. در این مدت تنها یک بار و آن هم چند روز به مرخصی رفته بود. در مرخصی هم دلش تنگ شده و زود برگشته بود. عمو حسین از رضا خواسته بود چند روزی بماند. اما رضا قبول نکرده بود. حتی خواهش و تمناهای سیده خانم هم تاثیری بر او نداشت.
رضا جیپ را روشن کرد و از مقر بیرون زد.
به کرمانشاه رسید. به سمت ساختمان سپاه پاسداران منطقه ی هفت کشور راند. محمد بروجردی با رویی گشاده به استقبالش آمد. محمد از کسانی بود که احمد در مبارزات قبل از انقلاب در گروه چریکی توحیدی صف با او آشنا شده بود. بروجردی جوانی بود قد بلند و گندمگون، با موها و محاسنی بور و عینکی بر چشم. مهربانی و مردانگی او حتی در بین مردم کردستان هم زبانزد بود. آرامش او باعث تسکین فشارهای روحی و روانی بچه های رزمنده می شد.
ادامه دارد.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 12
✏️رضا، نامه احمد را به بروجردی داد. بروجردی نامه را باز کرد. رضا صدایش را شنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
برادر بروجردی، سلام علیکم. می دانم مشغله ات زیاد و وقتت کم است. اما دیگر دلم دارد می ترکد. تا به حال هر چه توصیه کرده اید، به گوش دل شنیده ام. اما دیگر دلم از مظلومیت بچه های رزمنده ی کردستان و این همه حق کشی و خیانت، خون است. تا کی باید دندان بر جگر گذاشت؟ تا کی باید از دست آقای بنی صدر و لیبرال های خائن حرص و جوش خورد؟ رئیس جمهور است؟ فرمانده ی کل قواست؟ روزی نیست که علیه سپاه جوسازی نکند. حالا کار به جایی رسیده که آقای ناپلئون شانزه لیزه ای سپاه مریوان را تحریم تسلیحاتی کرده. رفته در پایگاه وحدتی دزفول نشسته و لاف مقاومت می زند. قبل از تهاجم سراسری ارتش عراق به ایشان گفتیم که دولت باید قاطعانه به پاکسازی کردستان ادامه بدهد و به محض گرفتن"نوسود" مرز با عراق را کاملا ببندد. اگر مرز بسته نشود مسئله کردستان تا ده سال دیگر هم تمام نمی شود، اما گوش نکردند. همین چند وقت پیش به ایشان پیام رساندیم که ما از طریق نوسود خیلی خوب می توانیم روی شهرهای عراق کار کنیم. فقط کمبود نیرو و مهمات داریم. اما جواب دادند که من حتی یک نفر نیرو هم به شما نمی دهم. دیگر مجبورم بعضی حقایق را که حتما می دانید بگویم. بارها در پاکسازی مواضع ضدانقلاب از داخل مقر آنها پوستر جناب فرمانده کل قوا، رئیس جمهور محترم را پیدا کرده ایم. به جای فرستادن نیرو به غرب، هر روز با سخنرانی و مقاله های کذب، میان نیروهای مومن سپاه و ارتش تفرقه درست می کند. حرف هم بزنی آقا پای ولایت را وسط می کشد. می گوید: "تضعیف فرمانده کل قوا، تضعیف امام است." من صریحا می گویم، فرماندهی که عدالت ندارد، ولایت هم ندارد.
مرید شما، احمد متوسلیان.
بروجردی لبخند زنان نامه را تا کرد و رو به رضا گفت: "به احمد سلام برسون و بگو بروجردی گفت امیدت به خدا باشه. خدا کریمه."
در راه برگشت، رضا به موضوعات دور و بر فکر می کرد. به متوسلیان و دوستی دیرینه اش با بروجردی. بروجردی همیشه پاسخ نامه های تند احمد را با لبخند می داد. رضا می دانست که بروجردی علاقه ی عجیبی به احمد دارد. از بچه ها شنیده بود که بروجردی همیشه بعد از خواندن نامه دستور می دهد تندی پبام احمد را بگیرند و تمامی کمبودها و مشکلات او را به تهران و مراکز مافوق منعکس کنند. رضا از گوشه و کنار شنیده بود که نامه ها و گزارش های احمد برایش دشمن می سازد. او بعضی از نسبت هایی را که عوامل بنی صدر به احمد زده بودند، شنیده بود: "نفوذی ضدانقلاب در سپاه"، "منافق و توده ای" و می دید که احمد این نسبت ها را می شنود و حرفی نمی زند.
عصر بود که رضا به مقر رسید. سنگینی و سکوتی بر مقر حکمفرما بود. رضا با تعجب جیپ را سر جایش پارک کرد. نورانی او را در گوشه ی حیاط دید. چشمان نورانی دو کاسه ی خون شده بود. هول و ولا به جان رضا افتاد. به طرف نورانی رفت و گفت: "چی شده؟"
نورانی نگاهش کرد. خواست حرف بزند، اما لبانش لرزیدن گرفت و دوباره اشک از چشمانش روانه شد. رضا دستپاچه وارد ساختمان شد. صدای هق هق گریه را از اتاق ها می شنید. هراسان به سوی اتاق احمد دوید. ناهیدی پشت در بسته ی اتاق نشسته بود و شانه هایش از گریه تکان می خورد. حال رضا بد شده بود. شانه های ناهیدی را گرفت و تکان می خورد. حال رضا بد شده بود. شانه های ناهیدی را گرفت و نالید: "بگو ببینم چی شده؟ یکی به من بگوید چی شده."
ناهیدی نگاهش کرد و گفت: "توسلی، توسلی."
-توسلی چی شده؟
-شهید شد! ضدانقلاب شهیدش کرد. به کمین خورد.
رضا خرد شد. به دیوار تکیه داد و سر خورد و نشست. بغض گلویش را فشرد.
-برادر احمد کجاست؟
ناهیدی به اتاق دربسته اشاره کرد. رضا سر به دیوار تکیه داد و مزه شور اشک را روی لبانش حس کرد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 13
✏️بر سردر مقر، پارچه نوشته ی بزرگی زده بودند که روی آن نوشته شده بود: "بازگشت زائر بیت الله الحرام، حاج احمد متوسلیان را خیر مقدم می گوییم."
رضا به دیوار گوشه ی حیاط تکیه داد. از جیب بغل شلوارش کاغذ نامه ی مخصوص منطقه را درآورد و نگاه کرد. بعد سر خورد و نشست. خودکار را روی کاغذ لغزاند و نوشت:
"خدمت عمو حسین و سیده خانم عزیزم سلام عرض می کنم. اگر از احوالات این حقیر خواسته باشید، شکر خدا سلامتی برقرار است و دعاگوی شما می باشم. عموجان، الان که این نامه را می نویسم دو روز از آمدن حاج احمد متوسلیان می گذرد. او به همراه برادر همت به مکه رفت. ان شاءالله قسمت شما هم بشود. عموجان، نمی دانی با عزل بنی صدر چه خونی در رگ های خشکیده ی رزمندگان اسلام جاری شد! زمستان سرد فرزندان روسپید انقلاب سپری شد و روسیاهی برای منافقین ماند. حالا نوبت بچه های بی ادعا و پابرهنه انقلاب است که فرماندهی جبهه های جنگ را به عهده بگیرند و مناطق غصب شده مان را از چنگال بعثی ها خارج کنند.
عموجان، به شما قول می دهم که زمان آزادسازی خرمشهر و دیگر شهرهایمان نزدیک است. من به امید خدا به زودی به مرخصی می آیم و ان شاءالله دیدارها تازه می شود. اگر از طرف پدرم تلفن شد و یا نامه آمد، هرطور که صلاح می دانید عمل کنید. دیگر عرضی ندارم. خدانگهدار."
"بیست و هشتم آذرماه هزار و سیصد و شصت"
رضا نامه را تا کرد و به طرف اتاق تعاون رفت.
نزدیک عصر، رضا جیپ را روشن کرد. احمد کنارش نشست و به طرف بیمارستان مریوان رفتند.
رضا از دیدن بیمارستان شگفت زده شد. بیمارستانی که حالا می دید، با محلی که قبلا به اسم بیمارستان می شناخت تفاوت زیادی داشت. همه چیز به قاعده و مرتب و تمیز بود. رضا در دل به مدیریت قوی اعظم آفرین گفت. احمد سراغ شفیعی را گرفت. بعد هر دو به طرف اتاق مدیریت رفتند.
شفیعی پشت میزش نشسته بود و چند ورق جلویش بود و آنها را مطالعه می کرد. وقتی سر بلند کرد و احمد و رضا را دید، ذوق زده بلند شد و گفت: "سلام حاجی. چه عجب! یادی از فقیر فقرا کردی؟" و با هر دو روبوسی کرد.
احمد گفت: "دلم هواتون رو کرد، درسته که دیروز دیدمت، اما باز گفتم بیام سری بهت بزنم."
شفیعی معنی دار خندید و گفت: "قربون اون دل دریایی ات بشم که واسه ی ما گداگشنه ها تنگ میشه."
رضا خندید. احمد گفت: "خب چه حال چه خبر؟"
شفیعی گفت: "سلامتی. الحمدالله زیر سایه ی خداوند و با مدیریت خانم سلیمانی همه چیز به خوبی پیش میره."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
سوالات_تخصصی_آموزگاری_ابتدایی_سال.pdf
2.79M
سوالات تخصصی آموزگار ابتدایی سال 1396
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
5_6314268164741922885.PDF
7.43M
📚جزوه
انالیز و احتمال به صورت کامل(از امیر مسعودی)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
سبیل.مصطفی باقرزاده.pdf
119.5K
#سبیل
داستان خانواده ای فقیر را به تصویر می کشد، که برای رسیدن به اهدافش، فراز و نشیب های را طی می کند
نویسنده : #مصطفی_باقرزاده
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
زگهواره تا گور دانش بجوی 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐑 سلاااام بچههای نازنینم 🐓
🐰من امدم بادست پر🐰
🐸 #نـــقـاشـــی 🐼
🐱 #کــارتــون 🐰
🐘 #شـعــر 🐷
🐼 #قصه🐥
مدل نقاشی
و رنگ امیزی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی ساده با راپید
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستربین
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لوک_خوش_شانس😍😍
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
ا🦀🐠🐢🐳🐊🐋🐖🐎🐑🐐🐂
ا🐔🐧🐤🐣🕷🐜🐞
ا🐌 #قصه_شعری
#خروس_نگو_یه_ساعت
#سحرخیزی
🐔🐔
🎼شلمرود
يك ده با صفا بود همه چيزاش بجا بود.
اينور ده باغستون اونور ده باغستون.
ميون ده حموم بود همه چي به ده تموم بود.
يه گربه سياه داشت.
يه مرغ پا كوتاه داشت.
يه خر داشت.
يه بز داشت.
يه گاو داشت.
يه غاز داشت.
يه اشتر دراز داشت.
يك خروس قشنگ داشت.
پرهاي رنگارنگ داشت.
🐔
خروس نگو يك ساعت
يك ساعت با دقت
زمستون و تابستون
صبح سحر خروسخون
پر می زد از تو لونه
رو پشت بوم خونه
قوقولی قوقو بیدار شین
مشغول کار و بار شین
گاوه می گفت : “ما” باز که تویی وا!
بزیه می گفت: “بع” بذار بخوابیم، نع!
سگه می گفت: “عو عو” مردم آزار هو هو!
مرغه می گفت: قدقدقدا شلوغ نکن تو رو به خدا!
الاغه می گفت: “عرُ عرُ عر”، امان از این بوق سحر!
اما بازم خروسه می گفت: قوقولی قوقو صبح داره میاد به همه بگو.
🐔
بالاخره یه روز صبح
حیوونا شاد و خندون
جمع شدند تو میدون
یک جلسه گرفتند تو اون جلسه گفتند:
این خروسه چه لوسه، بدون عذر و بونه کله ی سحر میخونه.
از اینجا بیرونش کنیم ویلون و سیلونش کنیم.
خروسه شنید به مرغه گفت:
قوقولی قوقو مرغ پاکوتاه یه کاری بکن یه چیزی بگو.
آقا بزه گفت: “بعُ بعُ بع” ما تورو می خوایم؟ نعُ نعُ نع.
آقا سگه گفت: “عو عو عو” آقا خروسه از اینجا برو.
خروسه با چشم گریون
از توی ده رفت بیرون.O:-)
صبح روز بعد در تمام دهO:-)
هیچ کس نبود که صبح زود سرو صدایی به پا کنه
حیوونا رو صدا کنه.
آفتاب اومد تو آسمون
حیوونا خمیازه کشون
از لونه اومدند بیرون
مرغه می گفت: من خواب بودم تو لونه تموم شد آب و دونه
گاوه می گفت: امروز که خوابم برده سبزه ها رو کی خورده؟
غازه می گفت: دنیا رو آب برده غازها رو خواب برده.
گربه هه می گفت: گوشت قلمبه پس کو؟ چربی و دنبه پس کو؟
الاغه می گفت: دهی که خروس نداره اصلا نمیشه فهمید کی خوابه کی بیداره؟
صبح سحر خروسه باید بخونه تا هیچکس خواب نمونه
حیوونا دسته جمعی رفتند پیش خروسه:
خروسه به خونت برگرد.
خروسه به خونت برگرد.
خروسه جوابشون داد:
من با شما قهر کردم بهتره برنگردم.
حیوونا گفتند :باشه برنگرد.
ما همه خوش زبونیم بهتر از تو می خونیم.
🐔
صبح روز بعد آقا سگه گفت
واقُ واقُ واق بیدار شین
مشغول کارو بار شین
حیوونا گفتند:
آی آقا سگه
واقُ واق نکن بیکاری مگه
الاغه گفت
عرُعرُعر بیدار شی
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند: عرُعر نکن
صداتو ببر ما رو کر نکن.
گربه هه گفت:
میو میو بیدار شین
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند: صداشو ببی
ونگُ ونگ نکن یه گوشه بشین
آقا بزه گفت:
بعُ بعُ بع بیدار شی
مشغول کارو بار شین
حیوونا گفتند
وای چه بد صدا
بعُ بع نکن زیر گوش ما.
مدتی گذشت
شلمرود، ساکت و بی صفا شد
تنبلی ها حساب نداشت
کارها حساب کتاب نداشت.
آقا سگه گفت:
ده بی خروس که ده نیست
حیوونا گفتند: صحیح است.
آقا بزه گفت: خروسه چرا قهر
کرده؟ یه کاری کنیم برگرده.
با همدیگه راه افتادند رفتند پیش خروسه.
گفتند: آقا خروسه، بدون عذر و
بونه برگرد بیا به خونه.
صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب
خروسه بیدار شد از خواب
به ساعتش نگاه کر
حیوونا رو صدا کر
قوقولی قوقو بیدار شی
مشغول کار و بار شی
صبح اومده دوبار
پاشین که وقت کار
حیوونا شاد و خندو
همه دویدند تو میدون
🐝منوچهراحترامی 🐝
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/13557
📚 #اولین کتاب #صوتی 👆فتح خون👆6 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/18294
📚 #دومین کتاب #صوتی 👆 معراج 👆9 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/18447
📚 #سومین کتاب #صوتی👆زندگینامه و خاطرات ابراهیم هادی👆13 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/19154
📚 #چهارمین کتاب #صوتی👆آن 23 نفر👆6قسمت👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19400
📚 #پنجمین کتاب #صوتی 👆 آب هرگز نمیمیرد 👆28قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/20602
📚 #ششمین کتاب #صوتی👆بانوی انقلاب همسرخمینی 👆 6 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/20719
📚 #هفتومین کتاب #صوتی👆اوضاعایران درآخرالزمان 👆 7 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/20820
📚 #هشتومین کتاب #صوتی👆آخرالزمان👆 9 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/21012
📚 #نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه👆شامل ، خطبهها ، نامهها ، حکمتها
https://eitaa.com/zekrabab125/27227
📚 #دهمین کتاب #صوتی👆خواهر گمشده👆6قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/27275
📚 #یازدهمین کتاب #صوتی👆نمایشنامه #دا👆10قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/28182
📚 #دوازهمین کتاب #صوتی👆مسائل خانواده👆40قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/29746
📚 #سیزدهمین کتاب #صوتی = دیدار پس از غروب = 14 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/30756
📚 #چهاردهمین کتاب #صوتی = شبهای پیشاور = 10 قسمت
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 14 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30753
💚💚💚💚💚
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆