eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر ابراهیم.pdf
3.54M
48 کتاب 📕 زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید گمنام ابراهیم هادی 📚 ناشر: نشر شهید هادی .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ☑️ ، کتاب در کانال قرار گرفت ☑️🔅معجزه اذان 🔻 برشی از کتاب 📖کتابی که رهبر انقلاب آنرا تحسین کردند ⛰در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملاً روشن شده بود امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست، مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بی سیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف می‌یان! با تعجب گفتم: کجا هستند. با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما میآمدند ⚔ فوری گفتم: بچه‌ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقیها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خودم فکر کردم؛ حتماً حمله خوب بچه‌ها و اجرای آتش باعث ترس عراقیها و اسارت آنها شده 🔰درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر، یکی از بچه‌ها که عربی بلد بود را صدا کردم. مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد و گفت: درجه‌ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم. پرسیدم: چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الان هیچی! ‼️چشمانم گرد شد.گفتم: هیچی!؟ جواب داد:ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خاليه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم چرا!؟ گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی!؟ فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این المؤذن؟ این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. 🌷با تعجب گفتم: مؤذن!؟ اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد: به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانیها میجنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. اما وقتی میدیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. 🌅صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان میگفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنين (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا... دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا - دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی‌ها شوم. هر کس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده‌اند دوستان هم عقيده من هستند. بقیه نیروهایم رفتند عقب. البته آن سربازی که به سمت مؤذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید او را میکشم. حالا خواهش می کنم بگو مؤذن زنده است یا نه؟! 🌺 مثل آدمهای گیج و منگ به حرفهای فرمانده عراقی گوش میکردم. هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. با هم من خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. ⛺️تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می کرد. میگفت من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات ونیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم. 🗻فرمانده عراقی من راصدا کرد و گفت: آن طرف را نگاه کن. یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد: سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه‌های را فرستادم سمت تپه، با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. 📝روزهای بعد با انجام عملیات محمدرسول‌الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلان غرب کم شد. به هر حال عملیات مطلع‌الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت. بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد. 📎از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال شصت و پنج در گیر کربلای پنج در شلمچه بودیم... ✍ ادامه را در فایل بخوانید..👇 ✍ یا در فایل گوش کنید..👇 ❇️خواندن این کتاب را به هیج بهانه‌ای ازدست ندید❇️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
سلام بر ابراهیم(ج اول)_1.mp3
21.45M
📕 زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید گمنام ابراهیم هادی 📚 ناشر: نشر شهید هادی ☑️ #صوتی 1 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم ☑️ تعداد قسمتها 63
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 عاشق بازی بیلیارد بودم. رضا میز بیلیارد کوچیکی داشت که بعضی وقتا تو خونه با هم بازی می کردیم و یه کم بلد بودم. حسابی خوش گذروندیم. . عصر هم تو محوطه هتل اسکیت بازی کردیم. اینقدر تو خود هتل به ما خوش می گذشت که نیازی به بیرون رفتن نداشتیم. شب که شد به اصرار سپیده با مامانا به اسکله رفتیم. اسکله رفتن و دوچرخه سواری برنامه هر شبمون شده بود. مامان گفت: بچه ها اول بیاین بریم یه جا برای نشستن پیدا کنیم، بعد برین برای بازی . قبول کردیم و همه با هم به سمت ساحل رفتیم. گوشه ای خلوت پیدا کردیم و چهار نفری نشستیم. چند دقیقه ای رو تو سکوت به آبی زیبای دریا خیره شدم. سپیده هم مثل من به آب نگاه می کرد. به هر چیز آبی که نگاه می کردم یاد چشمای عشق واهی ام می افتادم. به خصوص آسمون قبل از غروب. دلم براش تنگ شده بود. اون شب حس عجیبی داشتم. انگار دنیا برام شکل دیگه ای پیدا کرده بود. همه چیز رنگ دیگه ای بود سبز ها زیادی سبز و آبی ها زیادی آبی بودن. هر چهار نفر سکوت کرده بودیم و من داشتم از اون همه زیبایی لذت می بردم. دلم می خواست از جا بلند بشم و رو به آسمون فریاد بکشم: خدایا! عاشقتم ، خیلی دوستت دارم. تو خیلی خوبی که اینهمه چیزای قشنگ به من دادی. خدایا عاشق مامانمم عاشق خاله امم عاشق دختر خاله امم. من عاشق همه ام همه رو دوست دارم. تو رو بیشتر از همه دوست دارم خدا جون ، تو حال و هوای خاص خودم بودم که متوجه شدم بین خاله و مامان اشاره هایی رد و بدل می شه و هر دو سمتی رو به هم نشون می دن. دنباله نگاهشون رو گرفتم و دیدم به یه خانمی که تنها نشسته و چشم به آب زلال دوخته ، نگاه می کنن. رو به مامان گفتم: چی شده مامان؟ چی رو دارین به همدیگه نشون میدین؟ مامان به طرفم برگشت و من اشک رو توی چشمای سبز و درشتش دیدم. قلبم فرو ریخت و با تعجب گفتم: مامانی داری گریه می کنی؟! مامان و خاله هر دو در حالی که بغض داشتن، از جا بلند شدن و به طرف اون خانم رفتن. چند لحظه بعد هر سه تو بغل هم گریه می کردن! به سپیده گفتم: تو فهمیدی این خانمه کی بود؟ سپیده هم با تعجب گفت: نه ولی حتماً طرف خیلی عزیزه که اینا اینطوری اشک میریختن. عجب فیلم هندی شده‌ها! دوباره بهشون نگاه کردم که دیدم این بار در حالی که می خندیدن به سمت ما می یومدن جل الخالق! اینا چشون بود؟یهو میخندن یهو گریه میکنن نکنه خل شدن؟ مگه نشونه دیوونگی همین نیست؟ خوبه بلند شم فرار کنم از فکرای خودم خندم گرفت وقتی به ما رسیدن من و سپیده وایسادیم و ناچاراً سلام کردیم و به گرمی جواب گرفتیم. اون غریبه، خانم قد بلندی بود با پوست سفید و چشمای درشت مشکی که توی صورتش برق می زدن انگار. روی هم رفته خوشگل بود بود و به دل می‌نشست، حتی با وجودی که سنش بالا بود مامان گفت، بچهها معرفی میکنم، کیمیا جون دوست عزیز دوران دبیرستان من و شیلا. البته میشه گفت که کیمیا خاله شماست، چون با خواهر برای ما فرقی نداره. این شد که بعد از اون ما اونو خاله کیمیا صدا زدیم. مامان رو به خاله کیمیا گفت:این دو تا هم رزا و سپیده، دخترای من و شیلا هستن. خاله کیمیا به سپیده نگاه کرد و گفت:ماشاالله چقدر هم نازن! شیلا دختر تو کپی جوونیای خودته. درست میگفت. سپیده دقیقاً شبیه خاله بود، همینطور که من و رضا شبیه مامان بودیم. باباهامون این وسط ول معطل بودن! جالبی کار اینجا بود که مامان و خاله شیلا دو قلو بودن اما به هم شباهتی نداشتن. خاله کیمیا به من نگاه کرد و گفت:ماشالله شکیلا، دختر توام خیلی شبیه خودته! انگار دارم جوونی هاتون رو می‌بینم! مامان لبخندی زد و گفت:آره، رزا خیلی شبیه منه، پسرم رضا هم تقریباً همینطوره! البته اون فقط چشماش سبزه بقیه چهره اش کپی فرهاده! خاله کیمیا با کنجکاوی پرسید:وای دو تا بچه داری؟! پسرت نیومده؟ - نه ، اونم واسه خودش با دوستاش برنامه داشت. رفته شمال خاله شیلا بحثو عوض کرد و گفت:تو چی بی معرفت؟ تو چیکار کردی؟ بچه داری یا نه؟ برای لحظه ای ناراحتی رو تو نگاه خاله کیمیا دیدم. ولی خیلی زود به حالت طبیعیش برگشت و گفت:معلومه که دارم! یه پسر بیست و چهار ساله خیلی خوش تیپ! مامان از تعریف خاله کیمیا لبخند نشست روی لبش و گفت:خدا بهت ببخشتش! دیگه تعریف کن، از زندگیت بگو. راضی هستی؟ می دونی چند ساله همو ندیدیم؟ دقیقاً از نامزدی من با به اینجا که رسید نگاهی به ما کرد و حرفشو خورد. انگار ما مزاحم بودیم. میدونستم درد دلای زیادی برای گفتن دارن که البته من هم زیاد مایل به شنیدن نبودم. تا همین جاش هم داشت خوابم میگرفت. دست سپیده رو گرفتم و گفتم:بریم بازی؟ اونم که معذب بودن مامان و خاله‌ها رو درک کرده بود سری به نشونه موافقت تکون داد وبلندشد. قبل از رفتن به طرف مامان برگشتم و گفتم:مامان 💚ص1 💚قسمت5
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم
اگه دیر کردیم شما خودتون برین هتل ما هم تاکسی می گیریم می یایم. باشه؟ مامان اخم کرد و گفت: - لازم نکرده! دو تا دختر تنها چه جوری اون وقت شب می تونین خودتون بیاین؟ - مامان خواهش می کنم! خاله شیلا که حسابی مشتاق صحبت با دوست قدیمیشان بود گفت: - ولشون کن شکیلا بچه که نیستن. کیشم به اندازه کافی امنیت داره. برین خاله جون فقط خیلی هم دیر نکنین. با خوشحالی دستامو به هم کوبیدم و گفتم: - چشم خاله جون. به دنبالش مشتی به شونه سپیده کوبیدم و گفتم: - بزن بریم. با هم به سمت جایگاه دو چرخه ها رفتیم و دوتا دوچرخه کرایه کردیم. نمی دونم چرا دوباره دلشوره گرفته بودم و وقتی به سپیده گفتم پیشنهاد داد پیش مامانا برگردیم. ولی من که به هیچ وجه نمی خواستم آزادی به دست آمده رو از دست بدم قبول نکردم و به امید اینکه بهتر شم به دوچرخه بازی ادامه دادم. ساعت از دوازده گذشته بود که وارد پیست مخصوص دوچرخه شدیم. من از جلو با سرعت می رفتم و سپیده هم از پشت سرم میومد. تصمیم داشتیم پیستو برای آخرین بار تا آخر بریم و وقتی برگشتیم دوچرخه ها رو تحویل بدهیم و برگردیم هتل. ساعت نزدیک دو بود! آخرای پیست که رسیدیم با یه نگاه به پشت سرم فهمیدم دیگه هیچ کس همراهمون نیست و حسابی خلوت شده. ترس برم داشت چون چراغا هم کم نور و کم شده و همه جا تاریک شده بود. با دیدن چند تا دوچرخه سوار پسر ترسم به وحشت تبدیل شد و کم مونده بود سنگ کوب کنم! چون از نیشای باز پسرا که از قضا کم سن و سالم بودن و نگاهاشون می شد فهمید که قصد و غرض بدی دارن و فاتحه مون خونده اس اگه گیرشون بیفتیم. رو به سپیده گفتم: - سریع دور بزن و با تموم توانت فقط پا بزن! به دنبال این حرف خودم با سرعت دور زدم و با نیرویی عجیب شروع به رکاب زدن کردم. به پشت سرم که نگاه کردم سپیده رو دیدم که چسبیده به من با سرعت و نفس زنون می یاد. با فاصله کمی از اون پسرا که سه نفر بودن می یومدن. ترسم وقتی بیشتر شد که صدای جیغ سپیده بلند شد. سریع به پشت سرم نگاه کردم و سپیده رو پخش زمین دیدم. لعنتی! این باز افتاده بود! ناچاراً ایستادم و به طرفش رفتم. سپیده با ترس و صدایی که می لرزید و معلوم بود به زور جلوی گریه کردنش رو گرفته گفت: - یکی از این عوضیا چرخمو ... هنوز حرفش تموم نشده بود که دستی دور کمر من و دست دیگه ای دور شونه سپیده حلقه شد. با دیدن دست پر مو و کریه و سیاه رنگ پسری که حدوداً بیست سال داشت مو به تنم راست شد و بی اراده یه جیغی کشیدم بنفش! به دنبال جیغ من جیغ سپیده هم بلند شد. دست زبر پسر جلوی دهنمو گرفت و در گوشم با صدای نخراشیده و لهجه ای که نمی دونستم کجاییه زمزمه کرد: - کوچولوی خوشگل ... آروم باش کاریت ندارم ... فقط می خوام اون لبای خوشگلتو ... به اینجا که رسید دستشو محکم گاز گرفتم و همین که دستشو کشید دوباره جیغ کشیدم. چنان از ته دل جیغ می کشیدم که حس می کردم گلوم خش بر می داره. پسره کثیف با اون چشمای دریده و هرزه اش دوباره با سرعتی باور نکردنی منو میون چنگالای چرکش گرفت و این دفعه که مشخص بود دیگه نمی خواد فرصت رو از دست بده سر منو از عقب به سمت خودش برگردوند و صورتشو جلو آورد. چشمامو با انزجار بستم. هیچ کاری از من که مثل موش تو چنگال مار بودم بر نمی یومد. فقط داشتم آرزو می کردم بمیرم ولی لبای اونو حس نکنم. تو همین لحطه پر استرس صدای فریاد شخص دیگه ای باعث شد هم من چشمامو باز کنم هم اون پسره صورتشو عقب ببره. همون پسر سومی که همراهشون بود، در حالی که نفس نفس می زد گفت: - دو تا پسر قد بلند هیکلی دارن می یان این طرف. نتونستین جلوی دهن این دو تا ضعیفه رو نگه دارین؟ فکر کنم صدای جیغ اینا رو فهمیدن و دارن می یان اینور چون دارن می دون ... با صدای جیغ سپیده نه تنها من که توجه اون دو تا پسر هم به طرف سپیده کشیده شد. مثل اینکه پسری که سپیده رو گرفته بود هنوزم قصد ول کردنشو نداشت. پسری که منو گرفته بود، ولم کرد و رو به اون پسر داد کشید: اوی احمق! ول کن بیا اینجا ببینم هنوز حرفش تموم نشد که منم اون دو تا پسر رو دیدم. وقتی سپیده هم از دست اون کفتارا نجات پیدا کرد سریع به سمتش رفتم و کشیدمش تو بغلم. هر دو تو بغل هم زار می زدیم. صدای درگیری که بلند شد ترسمون بیشتر شد. دو نفر چطور می تونستن از پس سه نفر بر بیان؟ اینقدرم قدرت نداشتیم که فرار کنیم. ممکن بود در صورت شکست خوردن اون دوتا ما بازم اسیر اون عوضیا بشیم. سپیده زیر لب داشت آیه الکرسی می خوند. سعی کردم تمرکز کنم تا ببینم چه کاری به صلاحمونه که صدایی شنیدم: - بسه.. بسه دیگه بچه ها...بریم تا کس دیگه ای نیومده. لای یکی از چشمامو باز کردم و پسرای مزاحمو دیدم که به سرعت در حالی که رو چرخه ها رو هم به دنبالشون می کشیدن در رفتن. یکی از پسرای قد بلند تا وسط راه هم دنبالشون دوید ولی با صدای پسر دیگه که گفت:داریوش ولشون کن بذار برن بسشونه برگشت. بدون نگاه کردن 💚ص2 💚قسمت5 .
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم
به اونا سر سپیده رو از بازوم جدا کردم و گفتم: - رفتنشون سپیده جونم ... بسه دیگه گریه نکن الآن می ریم هتل. دیگه غلط می کنیم تا این موقع تنها جایی بمونیم. گریه نکن دیگه سپیده. مشغول دلداری دادن به سپیده بودم که صدایی کنارم حواسمو از سپیده پرت کرد، یه صدای بم و مردونه: - خانوما شما حالتون خوبه؟ آسیبی که بهتون نزدن اون بی پدر و مادرها؟ سرمو بالا گرفتم تا هم صاحب اون صدا رو ببینم و هم بابت کمکشون تشکر کنم. ولی دیدن همانا و لال شدن همان! احساس کردم پرتاب شدم توی یک استخر یخ. موهای تنم سیخ و تموم رگای بدنم کشیده شد. سرم به دوران افتاد. باورم نمی شد! اصلاً توی عقل نمی گنجید! ولی این خودش بود. این همون نقاشی من بود! همونی که خودم کشیده بودم. خودم خالقش بودم. مال خودم بود. همون پسر رویاهام! کسی که ناخواسته عاشقش شده بودم! موهای خوش حالت طلایی رنگش پریشون و پخش روی پیشونی اش ریخته بودن. تی شرت تنگ سفید رنگی پوشیده بود، با شلواری جین به رنگ آبی روشن. عضله های پیچ پیچ بازوش چشمک می زدن. چشمای درشت آبیشو به من دوخته بود. انگار اونم مث من مسخ شده بود! اونم بی حرف به من خیره شد بود. صاف زل زده بود توی چشمام. سکوت بینمونو اون شکست و زیر لب گفت: - تبارک الله احسن الخالقین! ببین خدا چی آفریده!! چشمِ یا زمرد؟! من که به کل لال شده بودم فقط سعی کردم به سپیده با نگاه بفهمونم که چی دیده ام! ولی نیازی به گفتن نبود چون اونم محو تابلوی من شده بود! مطمئناً سپیده هم اونو شناخته بود. دوستش گفت: - داریوش بهتره خانما رو برسونیم پیش خونوادشون. پس اسمش داریوش بود! اون لحظه به نظرم قشنگ ترین اسم دنیا داریوش بود. سعی کردم صدامو پیدا کنم و از اونن حالت به نظر خودم غیر طبیعی خارج بشم. چشمامو یه لحظه بستم و ناخنامو با قدرت کف دستم فرو کردم تا دردش همه چیزو از یادم ببره. درد که توی دستم پیچید صدامو پیدا کردم و به زحمت و با کلی تلاش برای اینکه پی به درون طوفانی من نبرن، گفتم: - ببخشید ما شما رو هم توی زحمت انداختیم. با صدای دلنشینش گفت: - خواهش می کنم. چه زحمتی؟ حالا حال شما خوبه؟ اونا که اذیتتون نکردن؟ - ممنون ما خوبیم. خدا رو شکر شما به موقع رسیدین اونا نتونستن کاری بکنن. چشمای خمارش رو چرخوند سمت دوستش و من دلم تو سینه لرزید. تو دلم گفتم: - لا مصب چشمه یا خنجر شش سر؟ انگار گذاشتی رو دلم داری تیکه تیکه اش می کنی! بمیری پسر که با نگاهت داری می کشیم. دوباره نگام کرد و گفت: - بهتره پاشید تا ما شما رو به خونواده هاتون تحویل بدیم. البته اگه با کسی اومده باشین! طوری این جمله رو گفت که به من برخورد. اخم کردم و گفتم: - ما با مادرامون اومدیم. البته اونا زودتر از ما رفتن هتل. ما هم می خواستیم دیگه برگردیم هتل که این اتفاق افتاد. لبخند اغوا کننده ای زد و گفت: - قصد جسارت نداشتم خانوم کوچولو. بهتره بلند شین تا ببریمتون. شنیدن لفظ خانوم کوچولو از زبون اون برام زیاد خوشایند نبود. ولی الآن وقت جبهه گیری هم نبود چون شک بر انگیز می شد. فقط چشمامو بستم و از ته دل دعا کردم به چشمای خوشگل اون بچه نیام. با کمک اونا از جا بلند شدیم و راه افتادیم. بی اراده به دستش که بازوشو می فشرد خیره شدم. انگشتای کشیده و سفید با ناخن های کشیده. با خودم فکر کردم: - تو با این دستای دخترونه چطوری از پس سه نفر بر اومدی؟ بهت می یاد تیتیش باشی. وای نه ... خدا نکنه تیتیش باشی. بدم می یاد از این پسرایی که ادای دخترونه دارن. خودمو نمی تونستم گول بزنم، من دلمو باخته بودم! دلمو به یه نگاه آبی باختم! وای بر من! ای وای بر من! درست تو همون زمانی که حس بزرگی داشتم و بچگی از من فاصله می گرفت دلمم از دستم رفت. دلی که حالا حالاها به اون نیاز داشتم. بوی عطرش سحر آمیز بود و دلمو آشوب می کرد. دوچرخه ها رو برداشتیم و راه افتادیم. سکوت رو اون شکست و گفت: - می تونم بپرسم شما از کدوم شهر اومدید؟ بی اراده سریع جواب دادم: از تهران و انتظار داشتم اونم بگه ما هم همینطور، ولی بر خلاف میل من گفت: من و دوستم آرمین از اصفهان اومدیم. البته مامان و بابام تهرانی هستن، ولی من اصفهان به دنیا اومدم و همونجا هم بزرگ شدم. سعی کردم چیزی بگم تا ناراحتی ام مشخص و تابلو نباشد: جالبه! شما اصلاً لهجه ندارید. خوب معلومه! چون کسایی که حرف زدنو به من یاد دادن، لهجه نداشتن. برای اینکه بیشتر از این تابلو نباشم و فقط با داریوش حرف نزنم، رو کردم به آرمین و گفتم: شما اصفهانی هستین؟ با شرم و در عین حال اعتماد به نفس گفت: بله من اصفهانی هستم. پدر و مادرم اصالتاً اصفهانی هستن. اصفهان شهر قشنگیه! من یه بار اومدم. داریوش با صدایی آهسته گفت: جدی؟ شما اصفهان اومدید؟ با تعجب گفتم: خب آره! چطور مگه؟ هیچی...فقط چقدر بدشانسم من! منظورشو فهمیدم و احساس کردم پاهام شل شدن همون حالتای عاشقی بود که توی من ظاهر می شد! فقط خدا باید به داد دل من 💚ص3 💚قسمت 5 .
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم
می رسید. خدایا اونم از من خوشش اومده. مطمئنم همونقدر که اون به دل من نشسته منم به دل اون نشستم. ای خدا جون بیا پایین بذار بوست کنم. به اسکله که رسیدیم بعد از تحویل دادن دوچرخه ها بر خلاف میلم ولی با جدیت گفتم: - ممنون از همراهیتون از اینجا به بعد رو دیگه با تاکسی می ریم. در حالی که اگه می خواستم به حرف دلم گوش کنم دلم می خواست تموم اون شب و شبای بعد رو هم کنار داریوش باشم و به چشمای آبیش که درست رنگ آسمون غروب بود زل بزنم و آرامش بگیرم. داریوش با چشمای گشاد شده گفت: - مگه من می تونم اجازه بدم دو تا خانوم متشخص و البته ... زیبا این وقت شب تنها با تاکسی برن هتل؟ بفرمایید می رسونیمتون. یه لگن قراضه ای هست ... کلمه زیبا رو چنان آهسته و با شرم گفت که باز دلم از نجابتش لرزید. چندمین بار بود در طول اون مدت کوتاه که دلمو می لرزوند. سپیده این بار وارد بحث شد و گفت: - نه خیلی ممنون مزاحم شما نمی شیم. ترجیح می دیم با تاکسی بریم. آرمین گفت: - حق با داریوشه. درست نیست این موقع شب تنها برین. ماشین ما رو سوار بشین و فکر کنین تاکسیه. سپیده با درموندگی به من نگاه کرد و منم از خدا خواسته شونه بالا انداختم. همراه داریوش به سمت ماشینش که ماشین آخرین سیستم اسپرت قرمز رنگی بود رفتیم. مثل عروسک می درخشید. توی دلم گفتم: - جون عمه ات! این لگن قراضه است؟ اگه این لگنه پس ژیان جا صابونیه! از این فکر خودم خنده ام گرفت ولی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم. چون نمی خواستم با خنده ام تعبیر دیگه ای پیش خودش بکنه. داریوش پشت فرمون و آرمین هم کنارش نشست. من و سپیده هم عقب نشستیم. همین که سوار شدیم داریوش آینه رو تنظیم کرد و گفت: - قبل از اینکه راه بیفتم می تونم بدونم اسمتون چیه؟ اینقدر تو فکر فرو رفته بودم که فکر کردم اسم هتلو پرسید. برای همینم گیج زبون باز کردم و گفتم: - داریوش. نگاه داریوش رنگ عوض کرد و با دنیایی از مهربونی گفت: - جانم؟ فکر کردم نفهمیده و دوباره گفتم: - داریوش. قبل از اینکه داریوش دوباره بگه جانم و من بازم حرفمو درست عین رباطای خنگ تکرار کنم سپیده گفت: - ببخشید آقا داریوش دختر خاله ام متوجه سوالتون نشد. فکر کرد اسم هتلمون رو پرسیدین. من سپیده هستم و اینم رزاس. داریوش که تازه متوجه اشتباه پیش اومده شده بود خندید و منم از شرم سرخ شدم. آرمین آروم روی پای داریوش زد و به اون که از آینه به من خیره شده بود گفت: - راه بیفت خانوما دیرشونه. داریوش تازه به خودش اومد. نگاهی به ساعت مچی بزرگ استیلش انداخت و گفت: - اُه اُه آره خیلی دیر شده. ساعت دو و نیمه. گفتین هتل داریوشین؟ سپیده جای من جواب داد: - بله. داریوش لبخند مرموزی زد و گفت: - چه جالب! فکر کردم به خاطر هم اسم بودن با خودش می گه. به خاطر همین منم یه لبخند کوتاه زدم. آرمین برای اینکه بینمون سکوت نباشه پرسید: - شما با هم دختر خاله این؟ چون طرف سوالش سپیده بود، جواب داد: - بله چطور مگه؟ هیچی همینطوری پرسیدم، آخه خیلی هوای همدیگه رو داشتین دوست داشتم بدونم نسبتتون با هم چیه! دختر خاله هستیم ولی از دو تا خواهر به هم نزدیک تریم. داریوش دنده عوض کرد و پرسید: چند سالتونه؟ این بار من جواب دادم: هجده. درستون تموم شده و آماده ورود به دانشگاهین، آره؟ نه امسال تازه می ریم پیش دانشگاهی. آهان. محو حرکات و ژستش در حین رانندگی شده بودم. دنده رو با انگشت سبابه دست راستش عوض می کرد و فرمون رو با دست چپ هدایت می کرد، صندلیش حسابی داده بود عقب تا پاهای بلندش جا بشن. چون اسکله تا هتل زیاد فاصله ای نداشت، خیلی زود رسیدیم. در کمال تعجب من، داریوش از در پارکینگ فقط با زدن لبخندی به نگهبان وارد شد و ماشینو پارک کرد. آرمین که تعجبو تو نگاه من خوند گفت: ما هم توی همین هتل اتاق داریم. یک لحظه نتونستم جلوی شادیمو بگیرم و با خوشحالی گفتم: جدی می گین؟ داریوش در طرف منو باز کرد و گفت: - آره خانوم کوچولو ... حالا تشریف بیارین پایین تا درای ماشینو قفل کنم. همراه سپیده پیاده شدیم و کنار ماشین وایسادیم. نمی دونم چرا پاهام یاری نمی کردن تا هر چه زودتر از اونا فاصله بگیرم و وارد هتل بشم. داریوش دزدگیر ماشین رو زد و گفت: شماره اتاقتون چنده؟ شماره اتاقو که گفتم اخم کرد و گفت: متاسفانه توی یه طبقه نیستیم. سپیده که دید این پا و اون پا می کنم، برای نجات من از اون برزخی که عشق برام به وجود آورده بود گفت: - خوب آقایون بازم به خاطر کمکتون ممنونیم. ما دیگه باید بریم اتاقمون چون مامانا مطمئناً تا الآن نگرانمون شدن. شب خوبی داشته باشین. به دنبال این حرف دستمو کشید و منم به دنبالش راه افتادم که صدای داریوش از پشت سرمون بلند شد: .رزا... وقتی با تعجب برگشتم و خیره نگاش کردم، حرفشو اصلاح کرد: رزا خانوم .. بعد وقتی آروم شدن منو از نگام خوند خنده اش گرفت و گفت: خوب آخه بهت نمی یاد.. خیلی بچه ای.. وقتی دوباره نگاه پر از 💚ص4 💚قسمت 5 .
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم
غضبمو دید، سریع گفت: - برای من. حرف هاش خنجری بود که به قلبم فرو می رفت. بی حوصله گفتم: - حرفتونو بزنین. - می خواستم بگم که ... راستش ... آرمین با کلافگی گفت: - داریوش دیر وقت ... می دونی که تا نریم توی اتاق خاله نمی خوابه. بیا بریم دیگه بیشتر از این مزاحم خانوما نشو. داریوش درست عین میرغضب به آرمین نگاه کرد که بنده خدا حرفشو نیمه کاره خورد. سپس با عطوفت به من نگاه کرد و گفت: - می خواستم اینو ... در حینی که حرف می زد دست تو جیب شلوارش کرد و کیف پولشو در آورد. از داخل کیفش کارت ویزیتی رو بیرون کشید و ادامه داد: - بگیرین که اگه دوباره خدایی نکرده مشکلی براتون پیش اومد منو خبر کنین. با اتفاقی که امشب براتون افتاد ... من مدام نگرانم که نکنه دوباره ... صدای اعتراض آلود آرمین دوباره بلند شد: - داریوش!!! اعتراضای آرمین برام عجیب بود. داریوش که حرف بدی نمی زد. پس چرا اون جوش آورده بود؟ دستمو جلو بردم و با کنجکاوی کارت رو گرفتم و با خوندن روش مغزم سوت کشید. دکتر داریوش آریا نسب، دندانپزشک! شماره موبایل و شماره مطبش هم بود. خدای من! واقعاً که این پسر هیچی کم نداشت. زیبایی در حد کمال، تحصیلات، ثروت، کلاس و شخصیت. اون زمان کمتر کسی موبایل داشت و دیدن شماره موبایلش قلقلکم می داد تا کارتش رو تو کیفم بذارم و هر از گاهی بهش زنگ بزنم. ولی ترسیدم. اصلاً نمی خواستم به سرنوشت دخترای فریب خورده دچار بشم. به خصوص که شنیده بودم هر چقدر برای پسرا دست نیافتنی تر باشی عزیزتر می شی. تمام دخترایی که با یه بار درخواست پسرا خودشونو باخته بودن خیلی زودم دل پسر رو زده بودن. برای همینم با یه تصمیم آنی کارت رو انداختم توی سطل آشغالی که درست بغل دستم بود و گفتم: - آقای دکتر از لطف شما ممنونم، ولی من ترجیح می دم که دیگه بدون مامان از هتل خارج نشم. اگه هم مشکلی برام پیش اومد شماره صد و ده زیاد هم سخت نیست. از آشنایی با شما خوشحال شدم. همینطور شما آقا آرمین. دهن داریوش از بهت باز مونده بود. آرمینم متعجب بود. خداییش کاری هم که من کردم کار کمی نبود. کمتر دختری پیدا می شد که بتونه در برابر اون همه مزیتای فوق العاده ای که داریوش داشت مقاومت کنه. بی توجه به بهت داریوش و حتی دوستش آرمین، شب بخیری گفتیم و همراه سپیده ازشون فاصله گرفتیم. سپیده با چشمایی گشاد شده گفت: - فقط می تونم بگم دمت درست! خندیدم و گفتم: - مثل سگ پشیمونم سپیده. می ترسم دیگه از دستش داده باشم و دیگه نبینمش. می دونی که اون عشق واهی منه. - آره تو همون نگاه اول فهمیدم، ولی نترس از اون پسرای سرتقه که دست بردار نیست. آهی کشیدم و گفتم: - امیدوارم. سپیده دستمو فشار داد و گفت: - ولی عجب چیزی بود رزا! من هنوزم گیجم. آخه مگه می شه تو همینجور الکی عکس اونو کشیده باشی؟ اصلاً توی عقل نمی گنجه. - خودمم هنوز منگم! کی فکرشو می کرد؟ سپیده من ... فکر کنم من عاشق شدم! - لازم نیست تو بوق کنی. این که تو آش ترش پیدا بود. مگه می شد تو پسر تابلوتو ببینی و دل بهش نبازی. همونجوری از توی تابلو می خواستی بخوریش دیگه چه برسه به واقعیش. - اِ بی تربیت! بی توجه به اعتراضم گفت: - ولی یه فرقی با نقاشیش داره. اگه گفتی؟ - چه فرقی؟ همه چیزش همون بود. - قیافه اش آره، ولی نگاهش خیلی فرق داشت. این چیزیه که منو می ترسونه. 💚ص5 💚قسمت5 ادامه دارد .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 . 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17201
برای خواندن اول کتاب کلیک کنید👇 https://eitaa.com/zekrabab125/13557 کتاب 👆فتح خون👆6 قسمت 🔴🔴🔴 برای خواندن اول کتاب کلیک کنید👇 https://eitaa.com/zekrabab125/18294 کتاب 👆 معراج 👆9 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/18447 سومین کتاب 👆 قسمت اول 👆زندگینامه و خاطرات ابراهین هادی👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18👇یکشنبه👇 https://eitaa.com/charkhfalak500/22218 ختم اذکار 👆شماره 18👆👆 در👇👆 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727 ✍✍ 70 فایده و فضلیت در شب👆 ☎️ 🕋👆 😴 👆 🕋 👆 🔴خداوند همیشه آیلاین هست 🅾کارهای خیرتون رو در پروردگار ذخیره کنید،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخوانید 🔆همیشه وقت آموختن است.🔆 ( برداشتی از کلام امام رضا علیه السلام . تحف العقول ، ص ۴۴۳ ) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 # 331 🔴حکمتِ ندانستن بعضی از مسائل! ♦مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. ⚘سلیمان گفت: تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید: کدام زبان؟ جواب داد: زبان گربه ها! سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت. ✅روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند. یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم! دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. ❎مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید...و آنرا فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه صاحبش فروختش... ✅ اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. ⛔اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت. ♻نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! پیامبر پاسخ داد: خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم ! گاهی خدا با یک ضرر مالی میخواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمیدانیم و ناشکری میکنیم. 🌻چه خوب است در هر بلایی خدارا شکر کنیم، چه بسا بلای بزرگتری درانتظار ما بوده است و خدا آنرا دفع کرده است. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 332 🌸حكايت جالب على«ع» و عبداللَّه بن يحيى 🌹عبداللَّه بن يحيى بر امير المؤمنين«ع» وارد شده و نزد آن حضرت كُرسى بود، حضرت او را امر فرمود كه بر كُرسى بنشيند. او نشست و كُرسى واژگون شد و عبداللَّه افتاد و سرش شكست و خون از آن جارى شد! 🌹امير المؤمنين«ع» دستور داد آب آوردند و سرش را شست و فرمود: «نزديك بيا»، پس دست مباركش را بر محلّ زخم گذارد و آب دهان بر آن زده سرش را بست، در همان لحظه زخم خوب شد مثل اين كه اصلًا نبوده است، پس اميرالمؤمنين«ع» فرمود: «اى عبداللَّه! شكر خداى را كه پروردگار متعال پاك شدن شيعيان ما از گناهانشان را در دنيا قرار داد به بلاهايى كه به آنها میرسد تا اين كه طاعتشان سالم بماند و بر آن ثواب داده شود». 🌹عبداللَّه گفت: «يا امير المؤمنين! گناهى كه سبب زمين خوردن من شد چه بود؟ مرا با آن آشنا فرما تا ديگر تكرار نكنم». 🌹حضرت فرمود: «براى اين كه هنگام نشستن، گفتن بسم اللَّه را ترك کردى، پس عقوبتش به تو رسيد براى ترك آنچه به آن خوانده شدى تا به سبب آن پاك شوى، آيا ندانستى كه پيغمبر «ص» مرا حديث كرد از خداى تعالى كه هر امر صاحب شأنى كه در آن بسم اللَّه ذكر نشود، آخر ندارد». 🌹🍃🌹🍃🌹 🌸محو شدن گناهان به خاطر گفتن بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ🌸 🌹در روايت دارد كه: «فرداى قيامت هنگامیكه نامهء عمل مؤمن را به دستش میدهند كه بخواند، به عادتى كه در دنيا داشته هنگام خواندن چيزى، اوّل بسم اللَّه میگفت، میگويد: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، ناگاه جميع گناهانش از صفحه اعمال پاك میشود و ندا میرسد: اى بنده ما! تو ما را به رحمانيّت و رحيميّت خواندى، ما هم به رحمت خود با تو معامله كرديم». 🌹خدا كند عادت ما شود تا هنگام مُردن هم به نام خدا بميريم. سر از قبرهم كه بر میداريم بسم اللَّه و الحمدللَّه گويان باشيم.( الهی آمین)🌹 📚 برگرفته از کتاب حقایقی از قرآن تألیف شهید بزرگوار آیت الله دستغیب .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی