📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 41
✏️رزمندگان تیپ 27 حضرت محمد رسول الله در گردان ها و واحدهای مختلف به نظم و ترتیب در میدان صبحگاه دوکوهه جمع شده بودند. احمد پشت تریبون رفت و گفت: "خب. ان شاءالله مرخصی خوش گذشته باشد. می بینم که تو این چند روز آبی زیر پوستتون رفته و لپتون گل انداخته. عیبی نداره. تا چند روز دیگه درست می شید! از همین ساعت تمرینات آمادگی مطلوب شروع می شه. حالا می خوام یه مژده به شما بدهم."
همه در سکوت چشم به احمد دوختند.
-دلاورمردان روح الله! خونخواهان سیدالشهدا(ع)! زمان آزادی خرمشهر رسیده. کمربندها و بند پوتین ها را محکم کنید و جمجمه تون رو به خدا بسپارید. نصر من الله و فتح قریب!
فریاد "الله اکبر" و "نصر من الله و فتح قریب" دوکوهه را به لرزه درآورد. شوری در میان بسیجیان حاکم شد. تمرینات و آموزش نظامی آغاز شد.
رضا و نورانی و ناهیدی و فرماندهان دیگر پابه پای دیگران در این آموزش ها، پیاده روی ها و رزم های شبانه شرکت می کردند.
چند روز بعد، احمد کادر تیپ را جمع کرد و همگی به اهواز رفتند و از آنجا راهی "دارخوین" شدند تا محل مناسبی برای استقرار عقبه ی تیپ درنظر بگیرند. بعد از تعیین محل، نقل و انتقال نیروهای تیپ آغاز شد و همگی در محل های موردنظر مستقر شدند و بلافاصله پس از استقرار، شناسایی منطقه ی عملیاتی آغاز شد.
احمد و عباس کریمی و رضا روی یکی از دکل ها بودند. احمد چشم به دوربین گذاشته بود، عباس کریمی گفت: "اگر رود کارون رو بگیرید و جلو برید، به خوبی، جاده ی آسفالته "اهواز-خرمشهر" رو می بینید. ماشین عراقی ها بی خیال روی جاده حرکت می کنند. سمت راست بالای جاده، نور چراغ های شهر بصره به خوبی دیده می شد. پایبن تر از بصره هم خونین شهره."
احمد سر دوربین را به پایین کج کرد. از شهر ویرانه ای به جا مانده بود. بلندترین عمارت شهر، مسجد جامع زخمی و پایدار بود.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 42
✏️جلوی آشپزخانه شلوغ بود. پاتیل های بزرگ غذا جلوی آشپزخانه ردیف شده بود. مسئولان تدارکات، ناراضی و غرغرکنان کنار پاتیل ها ایستاده بودند. اصغر کاظمی با پیرمردی جروبحث می کرد. رضا نظاره گر ماجرا بود. پیرمرد گفت: "آخه مسلمون! این چه وضع نون دادنه؟ مگر نون خشکی باز کردی؟"
و به چند گونی نون خشک که کنار در آشپزخانه بود اشاره کرد.
اصغر گفت: "دستور حاج احمده. به من گفته به همه نون خشک بدم."
پیرمرد گفت: "واسه چی؟ فکر کردی همه مثل خودت دندون دارن جوون؟"
اصغر شانه بالا انداخت.
-من به وظیفه ام عمل می کنم. اعتراض دارید، برید به خود حاج احمد بگید.
مسئولان تدارکات سوار ماشین شدند و به همراه اصغر به سوی مقر فرماندهی رفتند.
احمد در حال جارو کردن کف زمین بود که صدای همهمه را شنید. جارو را کنار گذاشت و از مقر بیرون آمد. وقتی رضا ماجرای نان خشک را تعریف کرد، احمد رو به مسئولان تدارکات گفت: "برادر کاظمی تقصیر ندارند. من گفتم بین نیروها نون تازه و گرم تقسیم نکنه."
پیرمرد گفت: "برای چه؟"
-حاج آقا، شما سنی ازتون گذشته. اگه بچه ها سختی نکشند و به نفس و شکمشون مسلط نباشند، هیچ وقت تو عملیات و سختی طاقت نمی آورند. اگه اینجا تو آسایش و راحتی باشند، همیشه توقع دارند که تو رفاه باشند. برید به بچه ها بگید خدا را شکر کنند که همین نون خشک و پنیر هم هست. تو شعب ابی طالب، اصحاب پیامبر با یه دونه خرما سر می کردند.
پیرمرد به مسئولان تدارکات نگاه کرد و همگی رفتند.
محسن وزوایی و عباس ورامینی و علی موحددانش و علی اصغر رنجبران به اردوگاه دارخوین آمدند.
احمد و همت و شهبازی به استقبال رفتند. وزوایی با احمد روبوسی کرد و گفت: "موقع رفتن گفتید نیرو بیارم. من هم برای شما شیرمرد آورده ام. ان شاءالله از من راضی باشید."
به داخل مقر رفتند. رضا برایشان چایی آورد. وزوایی گفت: "فکر کنم خبر دارید که از طرف فرماندهان سپاه طرح تشکیل یک تیپ رزمی جدید توی دستور کار قرار گرفته. اونها هم این حقیر رو برای فرماندهی این تیپ درنظر گرفته اند. اول قبول نکردم. اما آقای خامنه ای دلایلی آوردند که عاقبت قبول کردم. رده ی سازمانی تیپ مشخص شده و حالا نیروهای تیپ تو دوکوهه هستند. بیشتر اونها از جبهه های غرب اومدند. اسم تیپ هم سیدالشهدا(ع) انتخاب شده. حالا من یه پیشنهاد خدمت شما دارم. اجازه بدید تیپ ما با تیپ حضرت رسول ادغام بشه تا قدرت و جنگندگی رزمندگان اسلام بالا بره."
احمد فکری کرد و گفت: "هر چه خدا بخواد. برای من هم افتخاره با مردانی مثل شما همدوش باشم."
همه صلوات فرستادند. وزوایی گفت: "پس باید در فکر انتقال نیروهای تیپ به اینجا باشیم."
چند روز بعد، نیروهای تیپ 10سیدالشهدا به دارخوین آمدند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 43
✏️آسمان تاریک و ابری بود. نرمه بادی وزید و رمل ها را بلند کرد. سکوت دشت هر چند دقیقه با رگبار گلوله ای که از سوی عراقی ها شلیک می شد، می شکست. یک منور لحظاتی آسمان را روشن کرد. رضا کنار خاکریز دراز کشیده بود و گوش به بی سیم سپرده بود. به یکباره بی سیم ها روشن شد و صدایی در گوش بچه ها پیچید.
-بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. و قاتلواهم حتی لا تکون فتنه. یا علی بن ابی طالب(ع). یا علی بن ابی طالب(ع). یا علی بن ابی طالب(ع).
دشت منفجر شد. رگبار گلوله باریدن گرفت. موشک های آرپی جی به سوی سنگرهای تیربار و دوشکا پرواز کرد و دشت لرزید. عملیات الی بیت المقدس در ساعت نه و نیم جمعه شب آغاز شد.
احمد در سنگر تاکتیکی قرارگاه نصر گوش به بی سیم سپرده بود و گردان های عمل کننده را هدایت می کرد. رضا آن سوتر نشسته بود و چشم از احمد نمی گرفت. احمد در گوشی بی سیم گفت: "شهبازی جان، بگو پل های شناور رو روی کارون بیندازند؛ سریع."
گوشی دیگر را از ابوالفضل گرفت و گفت: "قجه ای با توسل به مولای متقیان گردانت رو جلو ببر. یاعلی مدد(ع)."
نیم ساعت بعد، رضا از بی سیم شنید که قجه ای می گوید گردانش به دژ رسیده و جنگ سختی با عراقی ها آغاز شده است.
رضا از پیام های بعدی فهمید که دوشکاهای روی دژ از کار افتاده و نبرد تن به تن روی آن دژ بلند و طولانی درگرفته است.
احمد عصبانی و ساکت گوش به صدای باقری که از آن سوی بی سیم می آمد و در سنگر پخش می شد، سپرده بود.
-احمد جان، تیپ های همجوار شما نتونستن موفق بشن. عملیات لو رفته. نیروهات رو بکش عقب!
احمد دکمه گوشی را فشرد و گفت: "ببین برادر باقری، ما یک ماه روی این عملیات کار فشرده و دقیق کردیم. رک بگم، ما زحمت بچه هامون رو نادیده نمی گیریم. نباید مایوس شد. با توکل یه خدا کار رو ادامه می دیم. شما هم به وظیفه ی پشتیبانی از ما عمل کنید."
جروبحث احمد و باقری به درازا کشید و سرانجام باقری گفت: "باشه. امید همه به خداست. هرچی خودت صلاح می دونی انجام بده."
دو ساعت بعد، بی سیم چی گردان سلمان خبر داد که آنها به جاده ی اهواز-خرمشهر رسیده اند، اما با آتش پر حجم و شدید عراقی ها روبه رو شده اند.
-ما تو محاصره افتاده ایم. از چهار طرف دارند به طرفمون تیر در می کنند. رضا، اینجا تانک زیاده. دارن از چپ و راست رو سرمون آتیش می ریزند.
احمد به ابوالفضل گفت که قرارگاه کربلا را بگیرد. ابوالفضل روی فرکانس قرارگاه کربلا رفت. احمد گوشی را گرفت و گفت: "برادر باقری، بچه ها زیر آتش شدید دشمن افتادن. دوست و دشمن نزدیک هم هستند. نمی شه براشون آتش توپخونه ریخت. دیگه لازم نیست یگان های همجوار ما از جبهه ی روبه رو به دشمن حمله کنند. با سرپلی که از دشمن تو اون طرف کارون گرفتیم دیگه مشکلی نیست. بهتره اونا بیان و از جاده ی اهواز-خرمشهر رد بشند و نیروهای ما رو پوشش بدهند."
-بگوش باش احمد.
لحظه ای بعد خش خش بی سیم بلند شد.
-باشه احمد. الان تیپ های نجف اشرف و عاشورا رو به طرفتون می فرستم. اما تا رسیدن اونا مدتی طول می کشه. با ما تماس داشته باش.
همت وارد سنگر شد و به احمد گفت: "چی شده؟"
احمد گفت: "دعا کنید بچه های گردان سلمان طاقت بیارند."
احمد به نقشه ای که جلویش پهن بود نگاهی دیگر کرد و در گوشی بی سیم گفت: "وزوایی جان، زودی گردان های میثم و مقداد رو برای حمله آماده کن."
بعد رو به رضا گفت: "قجه ای رو بگیر."
رضا گوشی بی سیم را به احمد داد.
-حسین جان، بچه ها دارن میان. زودی عقب بکشید.
صدای قجه ای تو سنگر پخش شد.
-نه حاجی. ما عقب برنمی گردیم. هر وقت آتش عراقی ها کم شد، خط رو می شکونیم و می ریم طرف خرمشهر.
-مثل اینکه دستور مفهوم نشد. بهت می گم برگرد عقب.
-عصبانی نشو حاجی. من و بچه هام غیر از خدا هیچ کس رو اینجا نداریم. شما که می گید برگرد عقب، بهتره بدونید که ما نه قادریم عقب بیاییم نه جلو بریم. اما به امید خدا مقاومت می کنیم و نمی گذاریم عراقی ها حلقه ی محاصره رو از این بیشتر تنگ کنند. ما داغ اسارت رو به دلشون می گذاریم.
ارتباط قطع شد. رضا دید که دستان احمد به لرزه درآمده است.
احمد به همت گفت: "چند نفر رو بردار برو سراغ قجه ای. باید راضیشون کنی که عقب برگردند."
همت و رضا از سنگر بیرون رفتند. رضا برگشت بی سیم بردارد که دید احمد برگشته و شانه هایش می لرزد. آهسته بی سیم را برداشت و رفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍مدیر ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 44
✏️آسمان در حال روشن شدن بود که همت و رضا به همراه چند بسیجی دیگر توانستند از حلقه ی محاصره ی عراقی ها بگذرند و به نیروهای قجه ای برسند. رضا دید که نیروهای سالم گردان سلمان تعدادشان به پنجاه نفر هم نمی رسد و باقی یا شهید شده اند و یا مجروح. قجه ای روی خاکریز بود. همت به طرفش دوید و فریاد زد: "من رو حاجی فرستاده. باید سریع برگردید عقب. حتی اگر مجبور بشید که سینه خیز برگردید!"
چتد تانک از سمت چپ نزدیک می شد. چند بسیجی با نارنجک به تانک ها حمله کردند. رگبار گلوله آنها را بر زمین انداخت. اما نارنجک ها زیر شنی تانک رفت و تانک ها منفجر شدند. رضا روی خاکریز رفت و به سوی سربازان عراقی که در حال نزدیک شدن بودند، شلیک کرد. بعد برگشت پیش همت و قجه ای.
قجه ای از خاکریز پایین آمد و گفت: "چرا جونتون رو به خطر انداختید و اینجا اومدید؟ اگر قرار باشد کسی عقب برگرده شمایید نه من."
همت شانه های قجه ای را در پنجه گرفت و گفت: "یعنی تو ولایت امام رو قبول نداری؟ هرچی باشد من فرمانده ی تو هستم، باید به حرفم گوش کنی. همون طور که من به حرف حاج احمد گوش می دم."
حسین به همت نگاه کرد. از گوش هایش خون می آمد. صدای حسین لرز برداشت.
-بله. درسته. شما فرمانده ی من هستید. اما مگر شما مرا مسئول این گردان نکرده اید؟ گردانی که نیروهایش شهید و مجروح شده اند. من چطوری اینها رو ول کنم و عقب برگردم. اینها برادرهای من هستند. من هم در برابر اینها مسئولم. یا شهید می شم یا به امید خدا اونقدر مقاومت می کنیم که حلقه ی محاصره بشکنه و همه ی جگرگوشه هام رو تا آخرین نفر برگردونم عقب.
همت خواست حرفی بزند که حسین گفت: "بذار آخرین حرفم رو بزنم. من و این بچه ها دیشب هم قسم شدیم که خودمون رو به خرمشهر برسونیم. برای ما عقب نشینی هیچ مفهومی نداره."
همت و قجه ای در آغوش هم گره خوردند. رضا بغض کرد. قجه ای گفت: "به حاج احمد بگو حلالم کنه."
همت از قجه ای کنده شد و گفت: "بریم رضا."
رضا گفت: "نه حاجی، من می مونم." همت سر تکان داد و زیر آتش شدید عراقی ها روانه ی عقب شد.
رضا به کمک یک تیربارچی رفت و نوار گلوله را گرفت تا تیربارچی راحت تر شلیک کند. رضا از بی سیم شنید که احمد از قرارگاه کربلا برای نیروهای گردان میثم و انصار که تو محاصره ی تانک ها بودند تقاضای هواپیما کرده است.
دقایقی بعد چند جنگنده هوانیروز در آسمان ظاهر شده و مانور دادند و بعد صدای انفجارهای شدیدی بلند شد.
حالا غیر از قجه ای و رضا فقط بیست نفر روی پا مانده بودند و مقاومت می کردند. رضا گاه آرپی جی شلیک می کرد و گاه پشت تیربار می نشست و به سوی عراقی ها که قصد جلو آمدن داشتند تیراندازی می کرد. حالی دیگر داشت. خستگی را احساس نمی کرد و یک جا بند نمی شد.
بدن قجه ای یکپارچه خون شده بود. صبحی از انفجار و خون می دمید و خورشید نبردی نابرابر را نظاره می کرد.
رضا گوشی بی سیم را به دهان نزدیک کرد و گفت: "احمد، احمد، رضا. احمد، احمد، رضا."
صدای احمد را شنید.
-احمد بگوشم.
-حاجی اوضاع اشکیه. کبوترهات دارن پرپر می شند.
-رضا جان، مقاومت کنید. بچه ها دارند میان.
-حاجی، برادر قجه ای حلالیت خواست. من هم حلالیت می خوام.
-این حرف رو نزن رضا. ما داریم می آییم.
چشمان رضا پر شد. به شهدا نگاه کرد که آرام در گوشه و کنار خفته بودند. قجه ای را دید. از بازوی راست و سینه ی قجه ای خون بیرون می زد. اما راکت انداز را به دوش چپ گرفته بود و می خواست بالای خاکریز برود. رضا به سوی او دوید. قجه ای نشانه رفت. چهره اش زیر لایه ای از خاک و خون رفته بود. شلیک کرد و به رقص درآمد. سینه اش آماج گلوله ها شد. رعشه برداشت و به عقب پرت شد و رضا بالای سرش رسید. خونش به لباس رضا شتک زد. حسین در آغوش رضا جان داد. رضا گریه نکرد. نمی توانست. اشکش خشکید. چفیه اش را از کمر باز کرد و روی صورت قجه ای کشید. حالا چهارده نفر در این سوی خاکریز مانده بودند. از دور صدای هلی کوپتر آمد و رضا خود را از خاکریز بالا کشید. هلی کوپترهای توپدار عراقی را دید. به سویشان شلیک کرد. هلی کوپترها شلیک کردند. موشک ها دل خاکریز را شکافتند. با هر انفجار یک یا دو بسیجی تکه تکه شدند. رضا باز شلیک کرد. به اطراف نگاه کرد. سه نفر مانده بودند. "پس حاج احمد کجاست؟"
تانک ها، دود استتار بیرون دادند و جلو آمدند. زمین شیار برداشت. تانک ها می آمدند و پشت سرشان مه سفیدی روی زمین پخش می شد. تانک ها همزمان شلیک کردند. موج انفجار رضا را به عقب پرت کرد. سرش می خواست بترکد. مزه شور خون را روی لب حس کرد. می خواست عق بزند. نتوانست. از دور همهمه ای شنید و از هوش رفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 45
✏️رضا چشم باز کرد. هنوز ضربه های آرام سیلی صورتش را می نواخت. لب باز کرد و نالید: "من کجام؟" مرد سفیدپوشی بالای سرش بود. رضا دست او را گرفت. دست مرد نرم و پر مو بود. مرد گفت: "اسمت چیه؟"
رضا چند بار سر تکان داد. هنوز هوش و حواسش به جا نیامده بود.
مرد گفت: "پرسیدم اسمت چیه؟ اسمت چیه؟"
-رضا. رضا هاشمی.
-بخواب پسرم. بخواب.
-من کجام؟ شما کی هستید؟
-نگران نباش. الان تو بیمارستان هستی.
-بچه ها. بچه ها چی شدن؟ جاده چی شد؟
-کدوم بچه ها؟ گفتم بخواب. تو باید استراحت کنی.
-سرم درد می کنه. این صدا از کجا میاد؟
سوزنی به رگ بازویش فرو رفت و لحظه ای بعد دوباره به خواب رفت.
این بار که رضا به هوش آمد، صدای گوش خراشی که در سرش می پیچید کم شده بود. رضا به اطراف نگاه کرد. چند تخت توی اتاق بود و روی آنها چند نفر دراز کشیده بودند. رضا به سقف نگاه کرد که سفید بود و یک مهتابی گرد در وسطش نورافشانی می کرد. دوباره به اطراف نگاه کرد. پرستار زنی وارد اتاق شد. رضا صدایش کرد. پرستار به طرفش آمد. نبض رضا را گرفت و گفت: "حالت چطوره؟"
رضا گفت: "من چند وقته اینجام؟"
زن قرصی در دهان رضا گذاشت و سر او را بلند کرد و لیوان آب را به لبش نزدیک کرد. رضا به کمک آب قرص را پایین داد. زن گفت: "چهار روزه که اینجایی. می تونی بشینی؟"
به رضا کمک کرد بنشیند. سر رضا گیج رفت. زن گفت: "عادت می کنی."
رضا گفت: "من چه ام شده؟"
-هیچی، الحمدالله زخمی نشدی. موج گرفتگیه. خوب می شی.
-من باید برم. من باید برم.
-عصر دکتر میاد و معاینه ات می کنه. به اون بگو.
رضا نمی توانست بنشیند. اما خودش را نگه داشت. کم کم عادت کرد. به بدنش نگاه کرد. فقط سرش درد می کرد. دست و پایش را تکان داد.
-چطوری اخوی؟
رضا به طرف صدا برگشت. جوانی روی تخت کناری به پهلو برگشته بود و نگاهش می کرد. رضا گفت: "سلام."
-سلام. بهتر شدی؟ خدا را شکر.
رضا از تخت پایین آمد. پاهایش می لرزید. میله ی فلزی تخت را گرفت. نمی توانست کمر راست کند.
-خودت را نگه دار.
رضا به جوان نگاه کرد. جوان مجروح گفت: "از بچه های محمد رسول الله(ص) هستی؟"
-آره.
-بچه هاتون گل کاشتن. اگه جاده ی اهواز خرمشهر رو نمی گرفتند کار گره می خورد.
رضا شاد شد. راحت شد. پس بچه ها به موقع رسیده بردند.
میله را رها کرد و به جلو قدم برداشت. زانویش لرزید. طاقت آورد. قدم بعدی را برداشت.
-امروز مرخصت می کنند. مطمئنم.
دهانش گس بود و تلخ. به طرف روشویی گوشه ی اتاق قدمی برداشت. خودش را در آینه ی بالای روشویی دید. چشمانش گود رفته بود و زیر آنها سیاه شده بود. شیر آب را باز کرد. چند مشت آب به صورت زد. یاد قجه ای و بچه های گردان سلمان افتاد. دوباره به آینه نگاه کرد: "حاج احمد الان چه می کند؟ کجاست. حالش چطوره؟ برگشت و روی تخت پهن شد. باید تا زمان آمدن دکتر طاقت می آورد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 46
✏️ماشین جلوی اردوگاه تیپ 27 حضرت محمد رسول الله(ص) متوقف شد و رضا پیاده شد. اردوگاه شلوغ بود. رضا از کنار چادرها گذشت. بسیجیان را دید که به کار خودشان مشغول بودند. کنار منبع آب چند نفر رخت و لباس و یا ظرف می شستند، کسان دیگر را دید که در حال تمیز کردن سلاحشان بودند و چند ستون نیرو را دید که از پباده روی و یا مشق نظامی بازمی گشتند. رضا از سینه تپه ای که سنگر تاکتیکی بالای آن بود، بالا رفت. به سنگر رسید. در همین موقع ابوالفضل از سنگر خارج شد. با دیدن رضا خوشحال و خندان او را در آغوش گرفت. از صدای ابوالفضل، احمد و همت هم بیرون آمدند. همت پیشانی رضا را بوسید و رضا خود را در آغوش احمد انداخت. صورتش را به سینه ی احمد چسباند. بغضش ترکید.
احمد گفت: "خوش اومدی دلاور. بوی قجه ای رو می دی."
رضا به یاد شهادت حسین قجه ای و نیروهایش بیشتر گریست. احمد گفت: "شما کار بزرگی کردید. اگر جاده لو می رفت، سرنوشت کل عملیات عوض می شد. بیا تو. چقدر لاغر شدی!"
رضا قدم به سنگر که گذاشت، گویی به خانه اش پا گذاشته است. چشمش به عکس وزوایی و قجه ای افتاد که روی دیوار سنگر جا گرفته بود. خشکش زد. احمد گفت: "محسن هم پیش حسین رفت."
رضا گوشه ی سنگر نشست و مثل ابر بهاری اشک ریخت.
آن روز عصر فرماندهان گردان های تیپ در یکی از سنگرهای کنار جاده اهواز-خرمشهر جمع شدند. رضا کنار ورودی سنگر نشسته بود و گوش به حرف های احمد داشت. احمد گفت: "یک هفته از مرحله ی اول عملیات گذشته. باید به امید خدا مرحله ی دوم رو شروع کنیم. حدود و محور عملیاتی تیپ ما مشخص شده. ان شاءالله باید از قلب مواضع دشمن بگذریم و به طرف نوار مرزی بریم و دژهای امتداد خط مرزی رو پس بگیریم. فاصله ی ما از جبهه ی غربی کارون تا دژ ایران حدود دوازده کیلومتر و با حساب سه کیلومتر، نقطه صفر مابین دو دژ ایران و عراق می شه پانزده کیلومتر."
احمد به فرماندهان گردان انصار اشاره کرد و گفت: "گردان انصار با مقداد و سلمان کل دژ ایران رو پوشش می دهند. این سه گردان مثل دفعات پیش در کمال سکوت و آرامش به طرف هدف می روند و باقی گردان ها در حال آماده باش خواهند بود تا پشتیبان این سه گردان باشند. تا رسیدن به دژ ایران نباید هیچ گونه درگیری اتفاق بیفته. امیدتون به خدا باشه و دل به حضرت حق بسپارید. نصرت خدا با ماست. برادرها مرخصند."
فرماندهان رفتند. تنها علیرضا ناهیدی ماند و رضا. احمد فهمید که ناهیدی کارش دارد.
-چی شده علیرضا؟
-با این حساب و به گفته شما، ما باید برای پوشش دادن به بچه ها آماده باشیم.
-همین طوره.
-اما حاجی ما با هزار بدبختی تونستیم از منطقه عملیاتی فتح المبین یه ایفا، اون هم مهمات آتشبار 122 جور کنیم. ما مهمات نداریم. باور کنید این مهمات کفاف شب اول حمله رو هم نمی ده.
احمد خونسرد بلند شد و گفت: "مهمات نداریم یعنی چه؟ اصلا تو چرا پیش من اومدی؟!"
-پس کجا بروم؟
-برو مهماتی رو که لازم داری از عراقی ها بگیر.
احمد رفت و ناهیدی هاج و واج ماند. رضا به طرف ناهیدی رفت و گفت: "دلخور نشو. حتما یه چیزی هست که حاجی اینقدر با اطمینان می گه برید از عراقی ها بگیرید."
ناهیدی بلند شد و از مقر بیرون رفت.
رضا از ابوالفضل شنید که برای مرحله ی دوم عملیات بیت المقدس، بچه های واحد اطلاعات و عملیات به رهبری عباس کریمی، یک هفته شبانه روز زحمت کشیده اند و با همفکری احمد توانسته اند نقشه ی عملیات را آماده کنند. ابوالفضل تعریف کرد که در هفته گذشته احمد آرام و قرار نداشته است. یا مشغول طرح و گفتگو با بچه های اطلاعات و عملیات بوده، و یا به امور تیپ می رسیده است. گرچه همت و دیگران به این امور رسیدگی می کردند، اما احمد قناعت نکرده و خودش سرپرستی همه ی امور را به عهده گرفته است. انرژی و کشش عصبی و روحی احمد همه را متعجب کرده بود.
ساعت نه شب، پشت خاکریز بلند جاده اهواز-خرمشهر، گردان های انصارالرسول(ص) و مقداد و سلمان فارسی آماده بودند تا به قلب مواضع دشمن بزنند. اما هر سه فرمانده دلواپس بودند. گردان ها در سکوت به راه افتادند. احمد سر بر آسمان بلند کرد. لحظه ای بعد باد قوت گرفت. آسمان از ابر پوشیده شد. رضا پشت سر احمد ایستاده بود. حواسش به احمد بود. آذرخشی درخشید و بعد باران آرام آرام بارید. صورت رضا خیس باران و اشک شد. زمین خیس شد و رمل های تشنه باران را مکید.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 47
✏️-مصطفی، مصطفی، رضا. مصطفی، مصطفی، رضا.
-رضا، بگوشم.
-رضا، به حاجی بگو ما از کنار قورباغه های دشمن گذشتیم. موش هاشون مارو نمی بینند. رضا، به حاجی بگو زمین چسبناک شده. راه رفتن سخته. زمین داره باتلاق می شه.
-به گوش باش مصطفی.
رضا رو به احمد کرد و پیام بیسیمچی گردان انصار را گفت.
احمد گفت: "بگو پا برهنه بشن!"
-مصطفی، پا برهنه بشید. تمام.
ساعتی بعد بی سیم رضا به صدا درآمد.
-رضا، بگوشم.
-رضا جان، به حاجی بگو ما به هدف رسیدیم. خبری از موش ها نیست. اینجا سوت و کوره. چی کار کنیم؟
-حاجی می گه همون جایی که قرار بوده، بچسبونید و منتظر بمونید. تمام.
-رضا، ما به دژ رسیدیم. به حاجی بگو اینجا قورباغه زیاده. بیشتر از سیصد تا قورباغه روبه رومون ردیف شده. گروهان یک رفت به طرف نقل و نباتچی های عراقی.
رضا به احمد گفت: "بچه های گردان مقداد به دژ رسیدند. می گن حدود سیصد تا تانک اونجاست. گروهان یک هم طبق برنامه به طرف توپخونه ی عراقی ها رفت."
احمد گوشی را گرفت.
-گروهان یک رو وارد عمل کنید! خودتون هم منتظر دستور حمله باشید.
ساعت حدود پنج صبح بود، اما هنوز گردان سلمان به منطقه ی مورد نظر نرسیده بود. سرانجام دستور حمله صادر شد.
-رضا، اینجا صحرای محشره. قورباغه ها دارند می ترکند. شکارچی ها لابه لای قورباغه ها می چرخند و شکار می کنند.
-رضا، به حاجی بگو ما توپخونه رو گرفتیم. شهید زیادی ندادیم.
-رضا، عراقی ها دارند پاتک می کنند. بچه ها دارند آماده می شوند.
رضا فرکانس بی سیم را عوض کرد. رضا، رضا، علیرضا. رضا، رضا، علیرضا.
-علیرضا، بگوشم.
-علیرضا جان، حاجی می گه چند تا آیفا بردار و برو به موقعیت گروهان یک، گردان مقداد، هرچی دلت بخواد توپ و مهمات منتظرته. آدرسش رو یادداشت کن.
احمد رو به همت گفت: "حاجی، من دارم می رم." و به طرف در سنگر رفت. رضا هم بلند شد و پشت سرش به راه افتاد.
احمد گفت: "تو بمون رضا جون. حالت خوش نیست."
-نه حاجی. حالم خوبه.
همت غر زد: "باز من بمونم و هماهنگی کنم!"
احمد لبخند زد و همراه رضا بیرون رفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
ماهر 10.2.apk
2.6M
☝️با ترفندهایی که این برنامه بهت یاد میده، همه رو مجذوب خودت کن💎
🔹اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی
🔸اگر اعتمادبهنفست پایینه
🔹اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی
📥 این برنامه رو نصب کن تا بهت کمک کنه تو هر کاری و هرجایی بدرخشی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_6048741118860854632.pdf
357.9K
⭕️ جزوه "غیرقابل اعتمادها"
🔺روایتی درس آموز از اعتماد به اروپا/ بازخوانی مذاکرات با اروپایی ها در دهه هشتاد توسط روحانی
آنچه در این جزوه می خوانید:
🔹از تنش زدایی تا قرار گرفتن در محور شرارت!
🔹نامه جام زهر و خلع سلاح حزب الله ؛ پاسخ آمریکا: پیشنهادتان گستاخانه بود
🔹شعور ترسیدن! پذیرش پروتکل الحاقی! ؛ قطعنامه علیه ایران!
🔹سعدآباد؛ تسلیم در برابر غرب؛ نقض عهد آژانس و اروپایی ها
🔹شروع اجرای پروتکل الحاقی پیش از تصویب در مجلس؛ دومین قطعنامه علیه ایران!
🔹توافق بروکسل؛ تعهدات یکطرفه ایران؛ سومین قطعنامه علیه ایران!
🔹شروع تعلیق توسط ایران؛ ادامه تهدید و قطعنامه توسط غربی ها
🔹فک پلمپ سانتریفیوژها و پنجمین قطعنامه شورای حکام!
🔹توافق پاریس؛ تعهدات بی سابقه ایران، نقض عهدهای مکرر اروپایی ها
🔹تحقیر تیم مذاکره کننده ایرانی از مستراح!
🔹ششمین قطعنامه علیه ایران و درخواست به رسمیت شناختن اسرائیل!
🔹اعترافات روحانی از دوسال بدعهدی اروپایی ها
🔹درخواست توقف کامل نه تعلیق توسط اروپایی ها
🔹آغاز فعالیت های نطنز با ورود رهبرمعظم انقلاب
✍️ #علیرضا_فقیهی_راد
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
Ghare AsrarAmiz.pdf
1.84M
غار اسرارآمیز
اثر : راث مک دانالد
ترجمۀ : محمد تهرانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
کانال رو بدوستان معرفی کنید
✋ #آهای 🐢 #بچههای گلوگلاب 🐬
🐑 سلاااام 🐓
🐱 #کارتون 🐰
🐘 #شعر 🐷
🐼 #قصه 🐹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه
#کارتون_من_یک_حیوان هستم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
2_310721174260680432.mp3
1.39M
#قصه_صوتی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیوی آموزشی نقاشی پنگون
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستربین
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🐑 سلاااام بچههای نازنینم 🐓 🐰من امدم بادست پر🐰
قسمت قبلی برانامه کودکان 👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 14 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30753
💚💚💚💚💚
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 14 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30814
♦️♦️♦️
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴 👈شروع رمان جدید بنام #مــــرد
🔵✍✍زندگینامه سردار احمد متوسایان 🌷👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 1 تا 7 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30789
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 8 تا 13 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30836
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 14 تا 19 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30876
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 20 تا 26 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30934
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 27 تا 33 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30993
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 34 تا 40 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31053
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 41 تا 47 👆