eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 📣 . ◼️ بعد بعد بابت اینکه در این نكردی ، خیلی‌خیلی‌خیلی میخوری تا بابت كارهايی كه كردی‼️ ▪️ بحرف من بکن ضرر نمیکنی، اين روحيه تسليم پذيری را كنار بگذار ، ✍ با کمک خدا ، 👈آرزو كن ، 👈تلاش کن ، 👈جستجو كن ، 👈ثبت‌نام کن ، 👈بگرد ، 👈خرید کن ، 👈شادی کن ، 👈کشف کن ، 👈و ...... ✍ در نهایت برای رسیدن به اهداف مهمت اشتیاق داشته باش ❤️ ☑️ نظر من اینه در ( ) کن، ❗️...تا بعدها حسرت نخوری...❗️ ‼️...درضمن پیشیمانی سودی ندارد...‼️ این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
سلام دوستان بزرگوارم ان‌‌شاءالله از فردا رمانی بنام ( ) خیلی جذاب و خواندنی با 58 صفحه در کانال قرار میگیرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیست‌وسوم ❤️ بنام : #منو_به_یادت_بیار 📝 نوشته‌ی : 📓 تع
﴾﷽﴿ ۱ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر دنیاست... دل تو دلم نیست منتظر اون ساعتی هستم که جلوی آرایشگاه ایستادم و او با لباس سفیدش که همانند ماه شده است به سمت من می آید و برای خوشبختی همیشگیمون بهم لبخند میزنیم... وقتی روبه رویم می ایستد و سلام می کند جوابش را می دهم و چند ثانیه بعد گرمی دستانش وجودم را گرم می کند ... غرق رویای خودم بودم که صدای آرایشگر مانند ناخون های تیز که موهارا می کشد...من را از تفکرم بیرون کشید... -خب آقا دوماد!! مبارکت باشه ان شاءالله که خوشبخت بشین و پای هم پیر بشین... لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. شانه را درون موهایم فرو برد و گفت: -جسارتا آقا زاده چند ساله هستین؟؟ -بیست و پنج. -به به. به ظاهر هم آدم مذهبی میایین... -طلبه هستم. با یک دستش شانه را درون موهایم گذاشت و با دست دیگرش برش های قیچی را روی موهایم پیاده کرد و ادامه داد: -چه عالی! و دوباره تکرار کرد: -ان شاءالله که خوشبخت بشین... -ممنونم به لطف خدا... دست سکوتی چند ثانیه ای من را به خواب خیالاتم برگرداند... امشب قشنگ ترین شب زندگیم خواهد بود... فقط تا رسیدن به ساعت پنج لحظه شماری می کنم... ... @nasemebehesht 🌺 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
﴾﷽﴿ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر
۲ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 راوی:عروس👰 از روی صندلی بلند می شوم چرخی میزنم و به آیینه خیره می شوم... لبخند معنا داری روی لب هایم نقش میبندد دستم را بالا می آورم و به ساعت مچی ام نگاهی می اندازم... نفس عمیقی میکشم و غرق در رویا می شوم... فقط چند دقیقه ی دیگر مانده تا منو و او ما شویم... چقدر دلم بی تاب است...صدای این ثانیه هایی که میگذرد در ذهنم پخش میشود... به لباس عروسم خیره میشوم شبیه بخت بلند من سفید است... در رویاهای خودم سیر میکردم که دستی مرا به زمان حال برگرداند ... سرم را برگرداندم و این چهره ی دلنشین آرایشگر بود که به من نگاه میکرد: -بشین عزیزم چقدر بی تابی میکنی!!! همش یک ربع دیگه مونده تا آقا دوماد برسه... -نمیدونم چرا انقدر دلشوره دارم. شیر آب را باز کرد و همانطور که دست هایش را می شست کمی صدایش را بلند تر کرد و ادامه داد: -عادیه...همه ی عروس و دوماد ها همینطورین...اولین نفر نیستی! ابروهایم را بالا انداختم و با نیمه لبخندی جوابش را دادم. آرایشگر دستانش را با دستمالی که کنار میز بود خشک کرد و گفت: -پس هر دو طلبه هستین؟ -بله درسته. -چه جالب! ان شاءالله که خوشبخت شین... -ممنونم لطف دارین. اینبار این آرایشگر بود که به ساعت نگاه انداخت... -آقا دومادتون دیر کردنا! -نفسم را با نگرانی بیرون دادم و گفتم: -سابقه نداره!! همیشه سر موقع میاد. -میخوای یه زنگ بهش بزنی؟ -فکر خوبیه. موبایلم را از روی میز برداشتم لیست مخاطبینم را بالا و پایین کردم و شماره اش را پیدا کردم. صدای بوق پشت خط در گوشم پیچید... -برنمیداره! -حتما پشت فرمونه. بیا...بیا بشین الانه که دیگه بیاد... برای بار آخر به ساعتم نگاه کردم.17:07 دقیقه!! ... مذهبی این دو قسمت اول چون یه جورایی معرفی عروس و دوماد بود کوتاه بود... 😊👇 ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 راوی:عروس👰 از روی صندلی بلند می شوم چرخی میزنم و به آیینه خ
۳ بی تاب شده بودم. گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ایستادم. مرتب زمزمه میکردم: -پس چرا نیومد...ای بابا دیر شده...نکنه اتفاقی افتاده باشه...گوشیشم که جواب نمیده... به ساعت مچی ام نگاهی انداختم! -ای بابا ساعت پنجو نیمه... پلک هایم خیس شده بود و اشک درون چشم هایم خودش را به چپ و راست میزد... آرایشگر از حال من بی تاب شده بود و مرتب دلداریم میداد... -حتما تو ترافیک مونده...عصاب خودتو خورد نکن...بیا بشین...نگران نباش... ولی صدایش فقط از گوش هایم میگذشت بی هیچ اثری! شبیه درس های یک معلم سر کلاس یک دانش آموز خواب آلود! تاب نیاوردم شنلم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم... آرایشگر همانند گروگان گیر ها به دنبال من دوید: -صبر کن اینطوری نمیشه بری بیرون وایسا... جلوی در ایستادم نفسم را با شماره بیرون دادم و برگشتم... -میگی چیکار کنم؟؟؟ -بالاخره یه خبری میشه دیگه! همان لحظه صدای بوق ماشین عروس بلند شد... به چهره ی آرایشگر نگاهی انداختم... لبخندی زدو گفت: -دیدی گفتم! چادر سفیدم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم. همین که چهره اش را دیدم از خود بی خود شدم: -محمد رضا!!!!! چرا انقدر دیر کردی؟ ساعتو دیدی!؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی...نمیگی نگران میشم... دستش را روی بازو هایم گذاشت و گفت: -عزیزم آروم باش گوشیم سایلنت بود متوجه نشدم زنگ زدی...ببخش منو. الان اینجام ببین...توام کنارمی... چشم هایم را بستم و نفسم را با شماره بیرون دادم: -الان خوبی؟؟؟ لبخندی زدم و گفتم: -خوبم... -پس بخند. لبخندی زدم و گفتم: -دیگه هیچوقت اینطوری منو بی خبر نذار. -چشم. آرایشگر که جلوی در ایستاده بود و از رسیدن من به مرادم خوشحال شده بود...گفت: -براتون آرزوی خوشبختی میکنم... دستم را به نشانه ی تشکر بالا بردم و گفتم: -ممنونم خانم و بابت دلهره هایی که باعثش شدم عذر میخوام خداحافظ... سرش را تکان داد و گفت: -به سلامت... سوار ماشین شدیم و به سمت تالار راه افتادیم. ... ❤️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳ بی تاب شده بودم. گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ایستادم. مرتب ز
۴ اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم... نگاهی به محمدرضا انداختم لبخندی زدم و سکوت را شکستم: -امشب... بهترین شب زندگیمه... نیمه لبخندی زدو گفت: -فاطمه زهرا؟؟ -بله؟؟ جوابی نداد... -محمد؟ -جان؟ -صدام کردی... نگاهی به من انداخت و گفت: -خیلی دوست دارم. لبخند عمیقی زدم وگفتم: -منم همینطور...امشب دیگه تموم رویاهامون به حقیقت تبدیل میشه... -درسته... هرچی تا این مدت تو رویاها میساختیم...حالا تو حقیقت میبینیم... -ان شاءالله...محمدرضا؟ -بله؟ -دیگه خیلی نزدیکه که برسیم میخوام قبلش یه قول ازت بگیرم... -چه قولی؟؟ -هیچوقت و تحت هیچ شرایطی منو فراموش نکن... دستم را گرفت و گفت: -قول میدم... لبخند رضایت بخشی روی لب های هر دوی ما نقش بست... جلوی تالار رسیدیم. محمد رضا از ماشین پیاده شد و در را برای من باز کرد هجوم مهمون ها به سمت ما باور نکردنی بود همه خوشحال بودن و تبریک میگفتن... +الهی که خوشبخت شین عزیزم... +ان شاءالله پای هم پیر شین... +قربون دختر گلم برم... دست محمد رضا را گرفتم و باهم وارد تالار شدیم... مرد ها قسمت مردانه و خانم ها هم قسمت زنانه... وارد سالن که شدیم همه برایمان بلند شدند... صدای دست و جیغ و سوت تمام سالن را پر کرده بود... محمدرضا چادر سفیدم را از سرم برداشت و بعد به دنبال آن تور را از صورتم کنار زد... به هم لبخند هدیه دادیم و روبه مهمان ها قدم برداشتیم... دور تا دور سالن چرخیدیم و با مهمان ها سلام و علیک کردیم... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴ اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم...
۵ بچه های قدو نیم قد دور من میچرخیدند و میخندیدند... آنقدر خوشحرال بودیم که در پوست خودمان نمیگنجیدیم... بعد از سلام و علیک سمت نشیمن گاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم. مهمان ها هم سر جای خودشان مستقر شدند... بعد از مدتی که کنار هم بودیم مولودی خوان یک بیت شعر خواند و بعد آقای داماد را به سالن مردانه دعوت کرد: -بسم الله الرحمن الرحیم... نشد یک لحظه از یادت جدا دل...زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل! خب از آقای داماد تقاضا میکنیم که در صورت تمایل به سالن مردانه تشریف بیارن تا از حضور گرمشون استفاده کنیم. من_بلند شو...خانم ها هم خیلی دوست ندارن دوماد توی قسمت مردونه بمونه😄 لبخندی زدو گفت: -اینم چشم. محمد رضا بلند شد و من هم بدرقه اش کردم... بعد از رفتن محمد رضا به سالن مردانه دور من پر شد از دوست و آشنا... هرچی از خوش گذرونی امشب بگم کم گفتم... ادامه دارد..... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ❣در #مسیر موفقیت به #سختی‌ها و #مشکلات خواهید خورد... ❣این #شما هستید که تصمیم می‌گیرید #ادامه دهید یا #تسلیم شوید... ❣اگه می‌خوای #موفق بشی باید از #نقطه امن خود #خارج شوی... ❣باید #مسئولیت تمامی مسیر و کارهای #خودتون رو #برعهده بگیرید و #جانزنید... 👈برای #موفقیت باید #صبور باشی 👈 #تلاش و #پشتکار داشته باشی 👈به خودت امید و #باور_قلبی داشته باشی که می‌تونی و از پسش بر میای... ✍ #فراموش نکن اگه #آسون بود همه #انجامش میدادند. #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 🔴 #ثروتمند_شدن 🔷 ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﺮﺩﻥ ﺟﺎﯾﺰﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؛ 🔶 اما ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﻭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺍﻧﺪﯾﺸﻨﺪ 🙏 #ﺩﻋﺎ ﻭ #ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ #ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ #ﮐﺎﺭﮔﺸﺎ ﻧﯿﺴﺖ ؛ 💠 ﺍﻓﺮﺍﺩ #ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﯾﮏ #ﺟﺎﯾﺰﻩ‌ﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ #پُراز_ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺁﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝِ ﯾﮏ #ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؛ 💠 ﺍﻣﺎ ﺍﻓﺮﺍﺩی که میخواهند #ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ واقعی شوند #ﻫﺪﻑﮔﺬﺍﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ #ﺗﻼﺵ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ ؛ 💰 #ﺛﺮﻭﺕ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻧﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ #ﺷﺐ ! ✍ و اما شما #مشهدیای گل #هدفمند و با #تفکر_مثبت دراین #پروژه #سرمایه‌گذاری کنید ... تا #ثروتمندان واقعی شوید ... این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣﷽❣ کلیپ بسیار زیبا و آموزنده 👆 رویا ♦️هشیاری برتر 💠شما میتوانید رویاهایتان را زندگی کنید.! #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣﷽❣ 💸 #پول_از_کجا_می_آید؟ 💸💸💸 💰پــول از باورهای شما خلق می‌شود، 🔹اگر بــاورت اینگونه است که درآمدم کفاف زندگی‌ام را نمی‌دهد و هیچ راه دیگری جــز حقوق ماهیانه ام مرا به پول مورد نظرم نمی‌رساند، 🔮 باید بگویم مسیر را اشتـباه میروی؟ 🔮 بــرگرد و اینگونه باورت را تغییر بده. 🔶 خداوند از هــزاران هزار راه پولی را که من درخواست نمودم در اختیار من قــرار میدهد، 🔶 او مرا در جهت درآمدودارایی و نعمتهای عــالی هدایت می‌نماید 🔹 و من پیشاپیش بابت اینهمه نعمت 🙏سپاسگزارم🙏سپاسگزارم🙏سپاسگزارم. ♦️ همه چیز به افکار، احســاسات و بــاورهایتان بستگی دارد، ♦️ به فــراوانی پول و ثروت در زندگیتان باور داشته باشید، ✍ خــودتان را لایق 🏡خانه آرزوهایتان، 🚘 اتومبیل رویاییتان 💳 و موجودی حساب دلخواه‌تــان بدانید. 👈 تا به شما داده شود، 😎 ذهن ثــروتمند، #ثروت جـذب می‌کند 😒😔😒 و ذهن #فقیر ، جــذب کننده فقر است، ☝️انتخاب با شماست. #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵ بچه های قدو نیم قد دور من میچرخیدند و میخندیدند... آنقدر خوشحرال ب
۶ گویی کسی دنبال ساعت کرده باشد تند تند می دوید... همه جلوی در ایستاده و منتظر بیرون آمدن ما بودند... چادر سفیدم را روی سرم انداختم انگشت هایم را در انگشت های محمد رضا قفل کردم و به سمت بیرون تالار قدم برداشتیم... میهمان ها با دیدن ما دست و سوت زدند و کل کشیدند... همه خوشحال بودند منو محمد رضا هم لبخند از لبانمان محو نمیشد... یکی یکی از پله ها پایین رفتیم محمدرضا در ماشین را برایم باز کرد و من نشستم بعد هم خودش پشت فرمون نشست و پا روی گاز گذاشت... ماشین ها یکی پس از دیگری پشت سر ما حرکت کردند... صدای بوق تمام خیابان را برداشته بود... اولین ماشین... ماشین عروس یعنی ماشین خودمان بود... من_محمدرضا یکم آروم برو بزار بنده خداها به ما برسن... محمدرضا خنده ای کرد و گفت: -نه میخوام بپیچونمشون گممون کنن... -نه اینکارو نکن گناه دارن هی باید خیابونارو بگردن... -حالا الان نه بزار یکم بیان دنبالمون بعد... -از دست تو!!! بارون نم نم میبارید گویی میدانست عاشقانه ها با باران زیبا تر میشود... من_چه بارون قشنگی ... -وقتی اول زندگیمون با رحمت شروع میشه... مطمئن باش همیشه توی زندگیمون بهترینا هست... لبخندی زدم و گفتم: -خوشحالم که بالاخره به هم رسیدیم... محمدرضا دستم را گرفت و گفت: -شکر... سرعتش را بیشتر کرده بود ماشین ها از چپ و راست برایمان دست تکان میدادند. صدای بوق و خوشحالی تمام خیابان را پر کرده بود... آنقدر خوشحال بودم که گویی در آسمان ها سیر میکردم... سر چهار راه رسیدیم... محمدرضا سرعتش را بالا برد و با یک حرکت تمام ماشین ها را سر در گم کرد... پشت سرم را نگاه کردم ماشینی نبود... -محمدرضا... -پیچوندیمشون... -خب گناه دارن چطوری مارو پیدا کنن... بلند خندید و گفت: -آدرسو بلدن خودشون میان... -حداقل یکم آروم تر برو... -چشم... -دلم میخواد برم زیر بارون حالا که گمشون کردیم یکم کنار جاده وایستیم؟ بریم زیر بارونو برای زندگیمون دعا کنیم از خدا تشکر کنیم... محمدرضا جوابی نداد چهره اش دگرگون شده بود... نگاهی بهش انداختم و بعد از چند لحظه گفت: -فاطمه زهرا؟ -جان؟ -یه قولی بهم بده . -چی؟ -هیچوقت تنهام نزاری... لبخندی زدم و گفتم: -قول میدم... ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۶ گویی کسی دنبال ساعت کرده باشد تند تند می دوید... همه جلوی در ایستاد
۷ -محمدرضا؟؟؟ با چهره ای ترسان گفت: -بله؟؟؟ -قرار شد آروم تر بری!!! سرعت ماشین خیلی بالاست... -فاطمه... جوابی ندادم و خیره به صورت رنگ پریده اش بودم... -هول نکن...آروم باش و نترس... -وا این حرفا چیه میزنی چی شده چرا آروم باشم چرا نترسم... و دوباره تکرار کردم: -محمد میگم سرعتو کم کن!!!!! -ترمز بریدم!! با نگرانی شدیدی فریاد زدم: -چــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ -بهت گفتم نگران نباش چیزی نمیشه خیابون خلوته به خدا توکل کن... به گریه افتادم... -محمد رضا چی میگی سرعت خیلی بالاست...خیابونا خیسه...هر لحظه ممکنه ماشین چپ کنه ... دستم را گرفت و زل زد در چشم هایم... همه جا خیس و تاریک بود...سرعت ماشین بیش از اندازه بالا بود بی هیچ ترمزی و هر لحظه ممکن بود حادثه ای رخ دهد محمد رضا چشم هایش را بست صدای نفس هایم تمام فضا را گرفته بود... صدای تیک تاک ثانیه های همان ساعتی که در آرایشگاه منتظر آمدن محمدرضا بودم در گوشم میپیچید... -محمدرضا...چشماتون باز کن... چشم هایش را باز کردو برای آخرین بار در چشم هایم زل زد... ناگهان فاجعه ای رخ داد فقط صدای کوبانده شدن ماشین آمد و دردی که در بدنم حس میشد... دیگر هیچ نفهمیدم... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۷ -محمدرضا؟؟؟ با چهره ای ترسان گفت: -بله؟؟؟ -قرار شد آروم تر بری!!!
۸ به خودم که آمدم روی تخت بیمارستان بودم... درد را با تمام وجودم حس میکردم... هنوز هم نمیدانستم چه شده! این درد از چیست... به قدری درد داشتم که کوچکترین حرکت وجودم را میلرزاند... به سختی سرم را برگرداندم به دورو برم نگاهی انداختم کمی تفکر کردم... +آها یادم اومد... یادم اومد!!! ماشین...ترمز بریده...بارون... عروسی... محمدرضا... بی اختیار فریاد زدم: -محمد رضا!!! خواستم بلند شوم که درد کمرم منو از پا درآورد! -وای... از صدای بلند من پرستار وارد اتاق شد. -به هوش اومدین! -همسرم کجاست... -آروم باشین... -چطور آروم باشم... بالای سرم آمد سرم را وصل کرد و گفت: -بدنتون درد میکنه؟ -خیلی... -یکم استراحت کنید این درد بخاطر ضرب دیدگی شدیده یه روز اینجا بمونید خوب میشین... سعی کردم از روی تخت بلند شوم: -چی؟یه روز باید اینجا بمونم!! من باید برم... که پرستار مانع این کارم شد: -کجا برید شما حالتون خوب نیست... به گریه افتادم: -محمدرضا کجاست؟؟؟حالش خوبه؟ -ان شاءالله که خوبه... استراحت کنید تا فردا بتونید مرخص شید وگرنه باید همینجا بمونید. این را گفت و از اتاق بیرون رفت... انقدر گریه کردم که خوابم برد... ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت