eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📌رمان شماره 28 🖌 🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس 🔶تعداد صفحه 108 ✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :8⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور دلم می‌خواست می‌توانستم از عراقی‌
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :9⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور سامی، نگهبانِ خوب عراقی سراغ‌مان آمد. بیشتر آدم‌های شر، توی بازداشتگاه ما بودند. همان‌طوری که پیش‌بینی کرده بودم، شپش‌ها سراغ عراقی‌ها رفته بودند. سامی وارد بازداشتگاه شد و با لبخند معنی‌داری گفت: شپش‌ها سراغ ما هم اومدن! به من و دو، سه نفر دیگر مشکوک بود. از نگاهش فهمیدم می‌داند باید کار ما باشد. دوست داشت بداند نقشه‌ی کیست؟ به من بیشتر از دیگران مشکوک بود. هر چند سامی خودی بود و خطری از سوی او ما را تهدید نمی‌کرد. آن روز به او چیزی نگفتم؛ اما بعد چرا. هوای مرداد ماه گرم بود. از بس آب گرم خورده بودیم، بیشتر بچه‌ها اسهال گرفته بودند. دو، سه هفته‌ای بود بچه‌ها به روش خاصی برای خنک کردن آب خوردن رو آورده بودند. دور لیوان‌های حلبی‌مان را گونی دوخته بودیم. هر لیوان آب سهمیه‌ی دو نفر بود. شب‌ها گونی‌های دور لیوان‌ها را خیس می‌کردیم و روی نرده‌های فلزی پنجره قرار می‌دادیم، تا بر اثر وزش باد خنک شود. چهار، پنج ساعتی طول می‌کشید تا آب لیوان‌ها کمی خنک شود. روی هر پنجره بیش از سی، چهل لیوان پر از آب با دقت و ظرافت خاصی چیده شده بود. اگر فردی لیوان پایینی را می‌خواست بردارد، بیش از بیست لیوان باید برداشته می‌شد تا این جابه‌جایی انجام می‌گرفت. ساعت از ده، یازده شب گذشته بود. ولید نگهبان شب بود. پشت پنجره بازداشتگاه که حاضر شد با انگشت به یکی از لیوان‌های بالایی زد. اگر یکی از لیوان‌های پایینی و یا بالایی به زمین می‌افتاد، همه‌ی لیوان‌ها یکی پس از دیگری سرنگون می‌شدند و آب زیراندازها را خیس می‌کرد. از امشب به بعد هر وقت ولید و حامد نگهبان شب بودند، روی میله‌های پنجره لیوان نمی‌چیدیم. ولید می‌گفت: لیوان‌ها مانع دید نگهبان شب است! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :9⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور سامی، نگهبانِ خوب عراقی سراغ‌مان
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :0⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور حامد نگهبان کمپ، علی‌شاه آوریده را داخل گونی کرده بود و می‌زد. برای اینکه دیگران درس عبرت بگیرند و عمل او را مرتکب نشوند، جرمش را اعلام کرد. علی‌شاه در جمع اسرا گفته بود: صدام حرامزداه است! دو روز قبل، حامد این بلا را سر یکی از بچه‌های ارومیه آورده بود. اسیر ارومیه‌ای با استفاده از سیم برق، چای درست کرده بود. بچه‌ها یک طرف سیم را لخت کرده، به یک تکه آهن وصل می‌کردند، سر سیمی را که آهن به آن وصل بود، داخل قوطی آب قرار می‌دادند، آب جوش می‌آمد و چای درست می‌کردند. در فصل تابستان از بس هوا گرم بود، تعدادی از اسرا لیوان حلبی خود را پر از آب می‌کردند، مقابل تابش خورشید قرار می‌دادند. چنان آب گرم می‌شد که وقتی بچه‌ها چای داخل لیوان می‌ریختند، چای رنگ می‌گرفت و قابل خوردن بود. جرم علی‌شاه سنگین‌تر از اسیر ارومیه‌ای بود. ظهر امروز بعد از ناهار عراقی‌ها به خاطر این کار علی‌شاه آب را قطع کردند. همه تشنه بودند و هیچ‌کس نمی‌توانست دستشویی برود. ظرف‌های غذا کثیف مانده بود. بچه‌ها به علت نبود آب، چربی ظروف غذا را با تفاله‌های چای که ته سطل چای باقی مانده بود، پاک کردند. غروب شام را در ظرف‌هایی گرفتیم که با تفاله‌ی چای پاک شده بود. امروز بعد از ظهر تشنگی کلافه‌ام کرده بود. هوا گرم‌تر از روزهای قبل بود. این روزها به خاطر بیماری گال مجبور بودیم ساعت‌ها جلوی آفتاب بنشینیم. تشنگی امانم را بریده بود. تمام بدنم عرق کرده بود. پمادی که به خودمان می‌مالیدیم، بدبو و چرب بود. بعضی‌ها در راهرو بازداشتگاه زیر سایه‌بان بی حال و بی‌رمق افتاده بودند. پارچه‌ی سفیدی داشتم که روی سرم می‌انداختم تا گرما کمتر اذیتم کند. از سامی خواستم پارچه‌ام را خیس کند. نگهبان‌هایی مثل سامی و قاسم که می‌خواستند برای افراد سالمند و مجروح آب بیاورند، ولید و رافع مانع‌شان می‌شدند. حاج حسین شکری و محمدکاظم بابایی کنارم بودند. به حاج حسین گفتم: یه کاری می‌کنم؛ خدا رو چه دیدی شاید بهمون آب دادن! حاج حسین گفت: ببینم چه می‌کنی! همان جایی که نشسته بودم، با ته عصایم شروع کردم به کوبیدن زمین. هرکس مرا می‌دید فکر می‌کرد دارم زمین را می‌کَنم. لاستیک ته عصایم از بین رفته بود. نمی‌دانستم چقدر این کارم کارساز بود. با کوبیدن عصایم به زمین خاکی کمپ، توجه سعد جلب شد. او در حالی که آدامس می‌جوید، آمد، منصور اسیر عرب‌زبان خوزستانی را صدا زد و گفت: ها! ناصر، استخباراتی چه‌کار می‌کنی؟ گفتم: سیدی! تشنه‌ام. گفت: چرا زمین رو می‌کَنی؟ گفتم: شما که به ما آب نمی‌دید، می‌خوام چاه بزنم آب بخورم! سعد خنده‌اش گرفت. شوخی بدی نبود. او آدم با جنبه و انعطاف‌پذیری بود. احساس کردم ناراحت نشد. محمدکاظم می‌گفت خوشش آمد. سعد به حبوش، نگهبان جدیدالاورود دستور داد به مجروحین آب بدهند. ولید، حامد و رافع از این دستور سعد ناراحت شدند. وقتی به اتفاق حاج حسین و محمدکاظم آب می‌خوردیم، قیافه‌ی ولید عصبانی‌تر از بقیه به نظر می‌رسید. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست 👇تحول زندگیت در 👇 🏵 📱 @Be_win 📱 میلیونرشو درمسیرسبز نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :0⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور حامد نگهبان کمپ، علی‌شاه آوریده ر
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :1⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور دیروز اربعین امام‌حسین (ع) بود. عراقی‌ها به خاطر سینه‌زنی روز قبل، شیر فلکه‌های توالت‌ها را درآورده بودند. از تشنگی نا نداشتیم. بعضی‌ها از توالت که بیرون می‌آمدند، با جیب پیراهن‌های زرد رنگ‌شان، خودشان را تمیز کرده بودند. پیراهن‌های زرد رنگ اسارت دو جیب پایین داشت که از رو دوخته شده بود. کار بچه‌ها به جایی رسیده بود که جیب پیراهن‌هایشان حکم دستمال کاغذی یک‌بار مصرف را داشت. فکری به ذهنم زد. هر دو ستون پایین عصایم دارای محفظه‌ای بود به طول شصت سانت. هر یک از این ستون‌ها یک درپوش فلزی داشت. درپوش‌ها به راحتی باز می‌شد. نوشته‌ها و نام تعداد زیادی از اسرای ملحق را در آن محفظه نگهداری می‌کردم. هیچ وقت اتفاق نیفتاد عراقی‌ها روپوش‌های عصایم را باز کنند و داخل ستون‌هایش را وارسی کنند. به ذهن‌شان هم خطور نمی‌کرد. عصایم چهار روپوش فلزی روی پیچ‌های پایین ستونش داشت که میله‌ی پایین عصا را به خود عصا وصل می‌کرد. هر درپوش دو سوراخ مربعی شکل داشت که انگار کارخانه‌ی سازنده آن سوراخ‌ها را برای شیر فلکه ساخته بود. امروز برای اولین بار وقتی نگهبان‌ها شیر فلکه‌ی داخل توالت‌ها را درآوردند، پیچ‌های عصا را درآوردم و با یکی از درپوش‌ها، شیر آب را باز کردم. از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. خوشحال بودم عصایم خیلی‌ها را از تشنگی نجات می‌داد. عصایی که بارها به جای کابل بر بدن اسرا فرود می‌آمد؛ این‌دفعه باعث رفع عطش خیلی‌ها شد! هوا گرم بود. سلوان داشت انگور می‌خورد. نمی‌توانستم نگاهش نکنم. وقتی انگور می‌خورد، دهانم آب می‌افتاد. دلم می‌خواست جای سلوان بودم و آن خوشه‌ی انگور مال من بود. احساس کردم باید میوه‌های بهشتی خیلی لذیذ و خوشمزه باشند! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :1⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور دیروز اربعین امام‌حسین (ع) بود.
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور از تكرار نوارهاي ترانه فارسي به ستوه اومده بوديم. از روزي كه ما را به ملحق آورده بودند، عراقي‌ها هر روز از ساعت نه صبح تا دوازده ظهر و عصرها از ساعت چهار تا شش عصر كه وارد بازداشتگاه‌ها مي‌شديم، از بلندگوهاي كمپ ترانه‌هاي خانم افسر شهيدي، داريوس اقبالي و... پخش مي‌شد. بلندگوهاي بوقي را بالاي كمپ لابه‌لاي سيم خاردار كار گذاشته بودند. از بس اين نوارها هر روز تكرار شده بود شعرهايش را حفظ بوديم. انتخاب ترانه‌هاي خانم شهيدي و داريوش حساب شده بود. مضمون همه‌ي شعرها درباره‌ي غربت و دوري از وطن بود. بعضي‌ها نمي‌دانستند چرا عراقي‌ها از بين آن همه ترانه‌هاي متنوع و شاد فقط اين دو نوار را انتخاب كرده‌اند. برايم روشن بود، از روي عمد انتخاب شده‌اند. از مدت‌ها قبل بزرگ‌ترهاي كمپ از جمله حسن بهشتي پور، اصغر اسكندري، حاج حسين شكري وجعفر دولتي مقدم به عراقي‌ها اعتراض كرده بودند. هر چند بيشتر اسرايي كه گوشه‌گير منزوي بودند، از اين ترانه‌ها استقبال مي‌كردند. پخش اين ترانه‌هاي غم آلود وحسرت آور بعضي از اسرا را راضي مي‌كرد. در اين باره بچه‌ها با ستوان حميد كه آدم منطقي بود، صحبت كرده بودند. قبلاً با سعد صحبت كرده بودم، بي‌فايده بود. هفته قبل سعد در جوابم گفت: من يه آدمي‌ام كه از آرامش و سكوت بيش‌تر خوشم مياد، دست من نيست! سعد بارها گفته بود: من از خدامه تو اين كمپ سكوت و آرامش حاكم باشه! من كه نمي‌فهمم خوانندگان ايراني چي مي‌خونن؛ شفيق عاصم افسر بخش توجيه سياسي مي‌گه اين نوارها رو بزار، من هم مي‌ذارم! سعد راست مي‌گفت. او تشويقم مي‌كرد قضيه را به مسئولين اردوگاه بگويم. چون خودش ذي نفع بود براي اين كار تشويقم مي‌كرد. بچه‌ها گفته بودند از چه دري وارد صحبت شوم. به ستوان حميد گفتم: - سيدي! اردوگاه مثل خونه‌ي ماست. روح بچه‌ها رو ، اين ترانه‌ها خسته كرده، الان يك سال ميشه كه اين دو تا نوار با اعصاب ما بازي مي‌كنن، شعراش رو اگه بتونن براتون ترجمه كنن اون وقت مي‌فهميدين من چي ميگم. - چه نوارهايي براتون بزاريم؟ به نام استاد بنان و شجريان بسنده كردم. خود فاضل مترجم هم نام تعدادي از خوانندگان فارسي خارج نشين را براي ستوان حميد گفت. ستوان كه مي‌دانست آرزوي قلبي‌مان بود از بلندگوي كمپ، راديو ايران پخش شود، با شوخي وطعنه گفت راديو ايران چي؟ - اونوقت هيچ وقت اجازه نمي‌ديد، اما بخش فارسي و راديو بغداد بهتر از اين ترانه‌هاست. - راديو صوت الجماهير عراقي چي؟ - هرچي غير از اين ترانه‌ها! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📌رمان شماره 28 🖌 🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس 🔶تعداد صفحه 108 ✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور از تكرار نوارهاي ترانه فارسي به
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بعد از مدت‌ها که دلم برای میوه لک زده بود، برایمان دسر آوردند. دسر چند ماه پیش هر دو نفر یک خیار بود. دسر امروز انگور بود. جمعیت ملحق ۱۰۶۳ نفر بود. مسئولین غذا برای دریافت دسر جلوی در ورودی کمپ صف کشیدند. یکی از بچه‌ها در حالی که ظرف قُسوه دستش بود، وارد بازداشتگاه شد. تا امروز هیچ کدام‌مان انگور نخورده بودیم. اما عراقی‌ها را در حال خوردن انگور دیده بودیم. بچه‌ها دور تا دور ظرف قسوه جمع شدند. جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه سعی می‌کرد، انگورها را به عدالت بین بچه‌ها تقسیم کند. عارف یزدان‌پناه معروف به عارف دو کله مسئول تقسیم بود. تقسیم انگورها دانه دانه صورت گرفت. مقسم کل، تمام انگورها را دانه‌دانه بین بیست و چهار بازداشتگاه تقسیم کرد. در مرحله دوم داخل بازداشتگاه با جدا کردن دانه‌های کوچک و بزرگ، انگورها بین اسرا تقسیم شد. تقسیم‌بندی انگورها بیش از یک ساعت طول کشید. سهم هر اسیر چهار دانه انگور بزرگ و دو دانه انگور کوچک و یا متوسط شد. در بازداشتگاه هشتاد و پنج نفری ما عدالت به گونه‌ای بود که تکلیف بیست و پنج دانه انگور باقیمانده هم مشخص شد. تقسیم آن بین هشتاد و پنج نفر کار سختی بود. جلال ارشد بازداشتگاه از بچه‌ها نظرخواهی کرد. بچه‌ها قبول کردند بیست و پنج دانه انگور بین افراد سالخورده و مریض تقسیم شود. سالمندان و مجروحان بازداشتگاه دوازده نفر بودند. دوازده دانه انگور را به ما دادند و سیزده دانه دیگر را برای اسرای مبتلا به اسهال خونی که در قسمت درمانگاه بستری بودند، بردند. دکتر بهزاد روشن که در قسمت درمانگاه کار می‌کرد، انگور آنها را تقسیم کرد. بازداشتگاه کناری‌مان بچه‌ها سی و پنج دانه انگور را بین هشتاد و پنج نفر تقسیم کردند. خودشان گفتند، ده نفر از هشتاد نفر آن بازداشتگاه کنار کشیدند، بچه‌ها سی و پنج دانه انگور را بین هفتاد نفر تقسیم کردند. وقتی از محمد رمضانی پرسیدم، چه جوری؟ گفت: سی و پنج دانه انگور را با تیغ از وسط نصف کردیم و بین بچه‌های بازداشتگاه تقسیم کردیم! مدت‌ها بعد یک بار برای‌مان دسر پرتقال آوردند و بین بازداشتگاه‌ها تقسیم کردند. به هر سه نفر یک پرتقال رسید؛ هر چند تقسیم پرتقال بین سه نفر سخت بود. ارشد کمپ از عراقی‌ها خواست چنانچه دفعات بعد قرار شد دسر پرتقال بیاورند، کاری کنند که یا به هر دو نفر یک پرتقال برسد، یا هر چهار نفر. آن روز پرتقال‌ها بین بچه‌ها تقسیم شد. فردی که مسئول نظافت بود، در حالی که سطل پلاستیکی دستش بود، برای جمع کردن پوست پرتقال‌ها وارد بازداشتگاه شد. بیست و چهار بازداشتگاه را که دور زده بود. سطل خالی را به عراقی‌ها نشان داده بود! حبوش پرسیده بود: مگه پوست پرتقال‌ها رو جمع نکردی؟ گفته بود: سیدی! رفتم همه‌ی بازداشتگاه‌ها هیچ پوست پرتقالی نبود. بچه‌ها از گرسنگی پوست پرتقال‌ها رو خورده بودند! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بعد از مدت‌ها که دلم برای میوه ل
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بعد از ظهر عراقی‌ها دو نفر را با ضرب و شتم وارد کمپ کردند. یکی از آنها لاغر بود و قد نسبتاً بلند و چشمان گود رفته‌ای داشت. نفر دوم میان‌سال بود و قیافه‌ای گندمگون داشت. نگهبان‌ها در حالی که کتک‌شان می‌زدند، درون محوطه‌ی کمپ پرتشان کردند. یکی از آنها لهجه‌ی تهرانی داشت، به بچه‌ها گفته بود بسیجی‌ام و جمعی لشگر ۲۵ کربلا. خودش می‌گفت عراقی‌ها مرا به جرم فعالیت‌های مذهبی از اردوگاه ۱۸ بعقوبه این جا تبعید کرده‌اند. نفر دومی خودش را جانشین یکی از گردان‌های لشگر ۱۰ سیدالشهدا معرفی کرد. غروب سامی صدایم زد، عربی و فارسی را قاطی کرد و گفت: این دو نفر مو اسیر! سامی که نمی‌خواست از مترجم استفاده کند، بهم فهماند آن دو نفر اسیر نیستند. بعد ادامه داد: واحد جبهة التحریر، واحد منظمة مسعود رجوی! منظورش این بود که یکی‌شان عضو جبهة‌التحریر است و دیگری از نیروهای سازمان مجاهدین خلق. آن‌ها را که نشانم داد سعی داشت دیگران متوجه نشوند. آن دو نفر خیلی عادی در حیاط کمپ قدم می‌زدند. سامی که به من اعتماد داشت. همیشه می‌گفت: اگر تو نیروی اطلاعات و عملیات نبودی ولید این همه باهات بد نبود! خیلی سعی داشت کاری کند که ولید از روی کینه به من برخورد نکند، اما بی‌فایده بود. علت این که چرا مجبور شدم در المیمونه به بازجوهای سپاه چهارم عراق بگویم، نیروی واحد اطلاعات هستم را برایش گفته بودم. خوشحال بود حرف‌هایم را برایش می‌زدم. می‌دانست برای این که به عراقی‌ها بقبولانم پیک علی هاشمی نیستم، مجبور شده بودم هویت واقعی‌ام را افشا کنم. نمی‌دانم چرا این همه به او اعتماد داشتم و بیشتر حرف‌هایم را برایش می‌گفتم. بعضی از دوستانم می‌گفتند نباید این همه به او اعتماد کنی، بالاخره عراقی است، اما من دوستش داشتم. سامی به معنای واقعی دوستدار انقلاب ایران و امام خمینی رحمة‌الله علیه بود. آرزویش بود در عراق انقلاب شود، سپاه پاسداران شکل بگیرد و خودش هم عضو سپاه عراق باشد. وقتی حامد فحش می‌داد و می‌گفت: لعنة‌الله علیکم ایهاالایرانیون المجوس. (لعنت خدا بر شما ایرانی‌های آتش پرست). سامی ناراحت می‌شد و به او می‌گفت: ایرانی‌ها مجوس نیستن، اونا مسلمانن؛ مسلمان که به مسلمان نمی‌گه مجوس! سامی بهم فهماند و تأکید داشت حواسم به آن دو نفر باشد و جز به کسانی که اطمینان دارم به کسی چیزی نگویم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست 👇تحول زندگیت در 👇 🏵 📱 @Be_win 📱 میلیونرشو درمسیرسبز نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بعد از ظهر عراقی‌ها دو نفر را با
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور دوشنبه ۱ آبان ۱۳۶۸ - تکریت - کمپ ملحق برایم سخت بود دو نفر که اصلاً اسیر نبودند، در نقش اسیر کنارمان زندگی کنند. آن‌ها سعی داشتند با افراد مختلف ارتباط برقرار کنند، از بچه‌ها حرف بکشند، فرماندهان را شناسایی کنند، چهره‌های فرهنگی و تأثیر گذار را بشناسند، برای عراقی‌ها جاسوسی کنند و... قبل از ظهر سراغ یکی از آن‌ها رفتم. به روی خودم نیاوردم چیزی می‌دانم. آنها مطمئن بودند هیچ کس نمی‌داند اسیر نیستند. کنار یکی از آن‌ها که نشستم سعی داشت دلم را خالی کند. از موقعیت نظامی و سکونتم پرسید. وقتی از شرایط و زندگی کمپ ملحق برایش گفتم، گفت: هیچ امیدی نیست آزاد بشیم، تنها راه نجاتمون پناهنده شدن به سازمان مجاهدین خلق است! قضیه‌ی آن دو نفر را به محمد کاظم بابایی، جعفر دولتی مقدم، علی اصغر انتظاری، حاج سعدالله گل محمدی و ع - م گفتم. در حیاط کمپ آن‌ها را به بچه‌هایی که نام بردم، نشان دادم. می‌خواستم حواس‌شان به آن‌ها باشد. بچه‌ها از روی کنجکاوی دوست داشتند بدانند چطور به ماهیت‌شان پی برده‌ام. هیچ نامی از سامی نبردم. بعد از ظهر حامد احضارم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. قلبم تندتند می‌زد. می‌دانستم هر سری که از دو نفر گذشت دیگر راز محسوب نمی‌شود. ع - م دوست سست عنصرم، قضیه را به یکی از دوستانش گفته بود. عراقی‌ها مطمئن بودند موضوع باید از طریق یکی از نگهبان‌ها به گوش اسرا رسیده باشد. به جز عراقی‌ها هیچ کس از هویت واقعی آن دو نفر اطلاعی نداشت. آن دو در ملأ عام به اتاق سر نگهبان نمی‌رفتند. سر وقت نماز می‌خواندند، امروز و دیروز را روزه بودند. اهل ذکر بودند، به مسئولین عراق به جز صدام فحش می‌دادند، تلویزیون عراق را نگاه نمی‌کردند، می‌گفتند ترویج بی عفتی است و... این‌ها حالات و اعمال آن‌ها در طی این دو روز بود. نگهبان‌ها در برابر دیگر اسرا با آن‌ها هم کلام نمی‌شدند و تحویل‌شان نمی‌گرفتند. قبل از این که وارد اتاق سرنگهبان شوم، سامی کنار در ورودی ایستاده بود، آرام و قرار نداشت، از نگاه نگرانش خیلی چیزها را خواندم. چشمان سامی حرف‌های زیادی را با من رد و بدل کرد. با نگاهش فهماند اگر از او چیزی بگویم سرنوشت بدی در انتظارش خواهد بود. سامی حق داشت نگران باشد. شک نداشتم اگر نامی از سامی می‌بردم، بعثی‌ها او را به جرم خیانت به رژیم عراق و همکاری با دشمنان به مرگ محکوم می‌کردند. شاید هم سال‌ها در سیاه چال‌های حزب بعث محبوس می‌شد. سامی همیشه می‌گفت: شما صدام و حزب بعث را نمی‌شناسید. صدام وزیر بهداری خودش را نیز در جلسه هیئت دولت با گلوله به قتل رساند. صدام خون هزاران نفر از شیعیان بی‌گناه عراق را ریخته است. صدام به یک شیعه‌ی عراقی به زور بنزین خوراند، وقتی شکمش پر از بنزین شد، با گلوله‌ی آتش‌زا به طرفش شلیک کرد تا شاهد انفجارش باشد. می‌گفت: صدام اواخر سال ۱۳۵۸ که بر اریکه‌ی قدرت نشست، به وفاداری هر که مشکوک شود او را به جوخه‌ی اعدام می‌سپارد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور دوشنبه ۱ آبان ۱۳۶۸ - تکریت - کمپ
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور قبل از اینکه وارد اتاق سرنگهبان شوم سعی کردم با نگاهم به سامی بفهمانم آدم دهن قرصی هستم. وارد اتاق شدم. ستوان فاضل، ستوان قحطان، و ستوان شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه و خود مؤذن درجه‌دار بخش استخبارات آنجا بودند. شفیق عاصم که سؤالاتش توسط فاضل ترجمه می‌شد، پرسید: -شما چطور یکی از اسرای ایرانی رو مأمور و جاسوس سازمان مجاهدین خلق معرفی کرده‌ای؟ از سؤالش پیدا بود می‌خواست از من حرف بکشد، از طرفی هم می‌خواست ماهیت حقیقی آن‌ها را کتمان کند. برای آن دو نفر که یکی‌شان عضو سازمان مجاهدین خلق و دیگری عضو جبهةالتحریر بود، واژه‌ی اسیر را به کار می‌برد. به او گفتم: - فقط از روی حدس و گمان فکر کردم اونا جاسوسن، البته برای سازمان مجاهدین خلق تبلیغ می‌کردن، یکی‌شون به خودم گفت امیدی به آزادی نیست، باید پناهنده‌ی سازمان مجاهدین خلق بشیم. شفیق عاصم گفت: به قد و قیافه‌ات نمی‌آد این همه زیرک باشی، خیلی‌ها تو این اردوگاه طرفدار آقای رجوی و خلق عرب‌اند، اسیر هم هستند! نمی‌دانستم چه بگویم. ستوان تهدیدم کرد بگویم کی قضیه را به من گفته است. برای بار دوم همان حرف اولی‌ام را تکرار کردم و گفتم: فقط از روی حدس! ستوان از کوره در رفت، به ولید دستور داد مرا بزند. ولید که مثل آقای مرزبان معلم انگلیسی دوره راهنمایی‌ام دستش سنگین بود، بعد از این که چند ضربه‌ی کابل به کمرم کوبید، به طرف پنجره پرتم کرد. هر دو عصایم از زیر بغلم زمین افتاد؛ گوشه‌ی ابروی سمت راستم به سنگ روی پنجره اصابت کرد و خون سرایز شد. سر و صورت و لباس‌هایم خونی شد. با همان وضعیت وقتی دیدند نمی‌توانند از من حرف بکشند، ع - م را آوردند. او را که دیدم، قلبم ریخت. عراقی‌ها از او خواسته بودند اقرار کند به او چه گفته‌ام. تنها زیرکی که به خرج دادم، به او نگفتم سامی این قضیه را به من گفته است. شاید خدا سامی را دوست داشت که برای این موضوع بچگی نکردم. به چشمان ع - م که نگاه کردم، شرم داشت. برای لحظاتی که به لباس‌های خونی، ابروی شکافته و چشمانم خیره شد، خجالت می‌کشید. وقتی صحبت می‌کرد، نگاهش به نقطه‌ی دیگری بود. شاید فکر نمی‌کرد عراقی‌ها او را با من رو در رو کنند. خیلی از دستش عصبانی بودم. ناراحت بودم چرا این مدت با او دوست بودم. چرا هیچ وقت نتوانستم او را بشناسم. پشیمان بودم چرا موضوع را با او در میان گذاشته بودم، پشیمانی‌ام دردی را دوا نمی‌کرد. همان جا توی دلم گفتم: خدایا! این یک بار منو از این معرکه نجات بده، قول می‌دم به هر کسی اعتماد نکنم. هر حرفی را هر جایی نزنم و پخته‌تر عمل کنم! این دعا را از ته قلب و از روی ترس از خدا خواستم. ستوان شفیق عاصم پرسید: ها؟ ناصر سلیمان، حالا چی می‌گی، بگو کدوم یک از نگهبان‌ها قضیه رو بهت گفته؟ گفتم: سیدی! من فقط از روی برداشت خودم یه چیزی گفتم! بعد از شهادت و اقرار ع ـ م آسمان روی سرم سنگینی می‌کرد از خدا کمک خواستم. می‌دانستنم اقرار حقیقت موضوع چه مکافاتی برایم در پی دارد. ستوان شفیق دستور داد مرا به سلول انفرادی ببرند. با همان سر و صورت خونی به سلول‌های انفرادی اردوگاه که در ضلع جنوبی ساختمان فرماندهی اردوگاه ۱۶ قرار داشت، انتقالم دادند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📌رمان شماره 28 🖌 🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس 🔶تعداد صفحه 108 ✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور قبل از اینکه وارد اتاق سرنگهبان ش
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور می‌زد. در فکر سامی بودم. با این که از او چیزی به زبان نیاورده بودم، برایش می‌ترسیدم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، می‌ترسیدم بهش شک کنند. به خودم مطمئن بودم که از سامی حرف نمی‌زنم؛ اما می‌ترسیدم اذیتم کنند، تحمل بعضی شکنجه‌ها را نداشته باشم، کم بیاورم و مجبور شوم از سامی حرف بزنم. چند دقیقه بعد همین باور را هم از دست دادم. برای این که از فکر و خیال بی‌فایده نجات یابم، شروع به خواندن قرآن کردم؛ قدری آرام و سبک شدم. سلول مثل تاریک‌خانه‌ی عکاسی بود. در قسمت بالای در سلول پنجره‌ی کوچکی بود که عراقی‌ها از آنجا مرا زیر نظر داشتند. درست مثل سلول‌های دژبان مرکز بغداد. ... بعد از نماز صبح خوابم برد. با باز شدن درِ سلول از جا پریدم. زندان‌بانی که تا امروز او را ندیده بودم، یک نان ثمون با یک ظرف حلبی که مقدار کمی شوربا بود، جلویم گذاشت. دو ساعت بعد از صبحانه مرا به اتاق بازجویی بردند. ستوان فاضل، شفیق عاصم و درجه‌دار بخش استخبارات با یک مترجم عرب زبان دیگر آن جا بودند. افسر استخبارات برای بار چندم همان سؤالات روز گذشته را تکرار کرد و گفت: برای ما مهمه بدونیم کدام‌یک از نگهبان‌ها به شما گفته آن دو اسیر مأمور سازمان رجوی و خلق عربند. گفتم: اسیر که نیستن، اگه اسیر بودن، شما با من کاری نداشتین! در بد هچلی افتاده بودم. استخباراتی از جایش بلند شد، جلو آمد، زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را بلند کرد، جوری که چشمم به چشمش بیفتد و گفت: من تا حالا حرمت وضعیت جسمی تو رو داشتم، اما شما ایرانی‌ها لایق احترام نیستین! بر خلاف میل باطنی‌ام سعی کردم خودم را به مظلوم‌نمایی بزنم، گفتم: سیدی! رابطه‌ی ما و نگهبان‌ها رابطه‌ی یه زندانی و زندانبانه، نگهبان‌ها به ما اعتماد ندارن. افسران عراقی به نگهبان‌های شیعه مشکوک بودند. نام نگهبان‌های شیعه را می‌برد و می‌خواست بداند کدام‌یک از آن‌ها اسرارشان را فاش کرده. خود نگهبان‌های شیعه و حتی نگهبان‌های اهل سنت به هر کسی اعتماد نمی‌کردند. هر یک از آنان به افراد خاصی اعتماد داشتند. علی جاراللّه به رامین حضرت‌زاد اعتماد داشت. سامی به من و حکیم خلفان و دکتر مؤید به بهزاد روشن و کامبیز فرحدوست. بازجویی که به جایی نرسید، مرا به سلولم برگرداندند. از ناهار و شام بخور و نمیر اردوگاه هم خبری نبود. آبم را هم قطع کرده بودند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :8⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور شب قبل از شدت تشنگی خواب درستی نداشتم. بعد از ظهر زندانبان در سلول را باز کرد و مقداری برنج با ته مانده‌ی گوشت مرغ جلویم گذاشت. از استخوان‌های سینه‌ی مرغ و پوست و پیه بدون گوشت آن فهمیدم باید غذای اضافی خودشان باشد. ته سیگار عراقی‌ها در گوشه‌ی بشقاب برنج بود. تشنه و گرسنه بودم. معده‌ی خالی‌ام بدجوری می‌سوخت. فکرهای عجیب و غریب باعث ترشح اسیدهای معده‌ام شده بود. به اجبار غذای اضافی عراقی را خوردم. چند اسیر در سلول‌های روبه‌رویی و کناری‌ام بودند. صدای اسرای ناشناسی که هرگز قیافشان را ندیدم، شنیده می‌شد. از بین کسانی که توی سلول‌های کناری‌ام بودند، یکی از آنها را می‌شناختم. ایرج صادقی بچه‌ی کرمان بود. در کمپ ملحق او را دیده بودم. نمی‌دانستم فرمانده‌ی گردان است. چند روز قبل از طریق جاسوسان و افراد خودفروخته لو رفته بود. عراقی‌ها از این که تا آن روز موقعیت نظامی‌اش را پنهان کرده بود او را انفرادی برده بودند. ایرج صادقی بدون این که بداند کی‌ام، گفت: صدای عصا شنیدم، مجروح هستی؟! خودم را که معرفی کردم فهمید اسیر قطع پا هستم. از او پرسیدم: شما رو چرا آوردن این جا؟ ایرج را یکی از اسرایی که از اردوگاه نهروان آمده بود، لو داد. جاسوس‌ها یکی از سربازان لشکر ۷۷ خراسان را به عنوان فرمانده‌ی گروهان ارتش لو داده بودند. او را ندیدم. سلول کناری ایرج بود. از بچه‌های سوله‌ی ۵ بود. با چند نفر از افراد خود فروخته که کارشان خبر چینی بود، دعوایش شده بود. یکی از آنها را توی حمام کتک زده بود. به عراقی‌ها گفته بودند: او فرمانده گروهان توپخانه است و چند تانک عراقی را هدف قرار داده. آدم با روحیه‌ای بود. به عراقی‌ها گفته بود من یک نیروی عادی‌ام. عراقی‌ها او را به شوک الکتریکی و جریان برق وصل کرده بودند. غروب امروز بهم گفت: عراقی‌ها باورشون شده فرمانده گروهان توپخانه‌ام. بعد به شوخی گفت: ما که توی جنگ یه سرباز بیشتر نبودیم، ولی نمردیم و تو اسارت فرمانده گروهان شدیم، اون هم توپخانه! شب قبل صدای تلاوت قرآن و دعای مخصوص حضرت امام موسی‌بن‌جعفر (ع) از سلول کناری‌ام صفا و حال خاصی به زندان بخشیده بود. یکی از بچه‌ها که صدای دلنشینی داشت، دعای حضرت امام موسی‌بن‌جعفر (ع) را خواند. افتخار می‌کردم یکی از نوادگان امام هفتم شیعیان هستم. انگار سرنوشت امام و فرزندانش در زندان بهم گره خورده بود. یاد نوارهای مرحوم شیخ احمد کافی افتادم که با چه سوزی این دعا را می‌خواند. با شنیدن دعای مخصوصم جدم در زندان‌ها هارون‌الرشید گریه‌ام گرفت. قبل از ظهر مرا بیرون بردند. از دیروز اسهال خونی گرفته بودم. هر چه خورده بودم را بالا آوردم. افسر بازجو که آدم سمجی بود، بیشتر به دکتر مؤید مشکوک بود. می‌خواستند مرا قسم بدهند. نمی‌دانم موضوع قسم دادن را کی به آنها گفته بود. در بازجویی‌ها هیچ وقت ندیدم و نشنیدم کسی را قسم بدهند. افسر بادجو گفت: می‌گن شما ایرانی‌ها خیلی حرف‌هایی رو که به حالت عادی نمی‌گید، اگه قسم‌تون بگن می‌گید؟ یکه خوردم. فکر می‌کنم جاسوس‌ها و افراد خودفروخته این شناخت را به بازجوها داده بودند. افسر بازجو دستش را به طرف قرآن کشید و گفت: اگه به قرآن قسم بخوری که این قضیه رو عراقی‌ها بهت نگفتن، باورمون می‌شه! گفتم: قسم راستش هم گناه داره! گفت: برای فرار از قسم این حرف رو می‌زنی! این را که گفتم دستور داد شنا بروم. به اجبار شنا رفتم. در حال شنا رفتن بودم که یکی از نگهبان‌ها دست راستم را با پوتینش لگد کرد. آج‌های پوتینش را که روی دستم چرخاند، صدایم درآمد. افسر بازجو گفت: با شکنجه‌ی هوایی چطوری؟ ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :8⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور شب قبل از شدت تشنگی خواب درستی ن
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :9⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور افسر بازجو گفت: با شکنجه‌ی هوایی چطوری؟ منظورش را نمی‌دانستم. دستو داد با طناب دو دست و یک پایم را بستند و به چنگک پنکه‌ی سقفی آویزانم کردند. با این کار مچ دست و ساق پایم زخمی شد. حدود سه، چهار ساعتی آن بالا نگه‌ام داشتند. احساس کردم الان است که مچ پایم از بدنم جدا شود. سرم گیج می‌رفت. نگهبان‌ها با کابل به پایم می‌زدند و رحم نداشتند. یکی‌شان لیوان چایی را به صورتم پاشید. چای داغ بود و صورتم را سوزاند. سر طناب را به میله‌ی آهنی پنجره بسته بودند. (عراقی‌ها چند نوع شکنجه داشتند. شکنجه‌ی هوایی، دریایی و زمینی. شکنجه‌ی هوایی‌شان همان آویزان کردن به حلقه‌ی پنکه‌ی سقفی بود. شکنجه‌ی زمینی سینه‌خیز، کلاغ‌پر، شنا رفتن و روی زمین غلت زدن بود. شکنجه‌ی دریایی نیز انداختن داخل کانال فاضلاب بود. شکنجه دیگری هم داشتند که بچه‌ها به آن جوجه‌کباب می‌گفتند. در این شکنجه بچه‌ها را در گرمای سوزان، بدون زیرپیراهن روی آسفالت داغ می‌خواباندند و روی پشت بچه‌ها راه می‌رفتند. این شکنجه در دژبان مرکز بغداد زیاد مرسوم بود.) دو روز بعد با اسهال خونی از انفرادی نجات پیدا کردم. ضعف جسمی‌ام طوری بود که نه توان حرکت داشتم، نه قدرت راه رفتن. بعد از ظهر مرا به بازداشتگاه برگرداندند. از بچه‌های سلول روبه‌رویی‌ام خداحافظی کردم. یکی از آن‌هایی که هیچ وقت او را ندیدم، بهم گفت: اگه همیشه با خدا باشی هیچ وقت بهت سخت نمی‌گذره! قبل از اینکه وارد بازداشتگاه شوم فاضل رحیم که در قسمت درمانگاه اردوگاه کار می‌کرد بهم گفت: با دکتر مؤید صحبت کردم ببرنت بیمارستان! امروز دکتر مؤید به جای دکتر جمال درمانگاه اردوگاه را مدیریت می‌کرد. دکتر جمال معروف بود به قصاب اردوگاه. وارد بازداشتگاه که شدم، بچه‌ها دورم جمع شدند. سامی سراغم آمد. شاد و خوشحال به نظر می‌رسید. از این که حرفی نزده بودم، خوشحال بود. باورم نمی‌کردم به این راحتی دست از سرم بردارند. از امروز به بعد رابطه‌ام با سامی صمیمی‌تر شد. او حرف‌هایی را که قبلاً اطمینان نمی‌کرد به من بگوید، با خیال راحت می‌گفت. از نظر او امتحان پس داده بودم و این برایم زیبا بود. از بازداشتگاه بیرون رفتم. در بین اسرا در جستجوی آن دو جاسوس بودم. آمدن‌شان برای من شوم بود. آن دو کار دستم داده بودند. هر چند ناشی‌گری خودم هم بی تأثیر نبود. می‌خواستم آن‌ها را ببینم و بهشان بگویم ماه همیشه پشت ابر نمی‌ماند. دلم می‌خواست بهشان بگویم هیچ چیز بدتر از نفاق و دو رویی نیست. در حیاط بازداشتگاه دنبال‌شان گشتم، سامی بهم فهماند آن‌ها را برده‌اند اردوگاه ۱۵. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :9⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور افسر بازجو گفت: با شکنجه‌ی هوایی
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :0⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور سوار آمبولانس که شدم، دو دژبان مسلح چشم‌ها و دست‌هایم را بستند. ساعتی بعد آمبولانس بیمارستان القادسیه‌ی تکریت توقف کرد. دژبان‌ها مرا به آسایشگاه مخصوص اسرای ایرانی انتقال دادند. وارد سالن نسبتاً بزرگی شدم که بیش از شصت اسیر ایرانی تحت درمان بودند. بیشترشان اسهال خونی داشتند. آن‌ها را از اردوگاه‌های مختلف تکریت آورده بودند. دکتر جمال وقتی با اعزام بیماران خاص و اورژانسی به بیمارستان تکریت موافقت می‌کرد، که کار از کار گذشته بود و اسیر مریض با مرگ دست و پنجه نرم ‌می‌کرد. بیشتر اسرای مریض در اردوگاه جان می‌دادند و کارشان به بیمارستان القادسیه‌ی تکریت نمی‌رسید. (طبق آماری که از قسمت درمانگاه اردوگاه به دست آوردم، تعداد هشتاد و چهار اسیر ایرانی در اردوگاه ۱۶ تکریت بر اثر اسهال خونی و دیگر امراض ناشناخته به شهادت رسیدند.) بیمارستان تکریت، محل شهادت اسرای مظلومی بود، که دور از چشم دیگران جان می‌دادند. دکتر مؤید گفت: عراقی‌ها اسرایی را که در بیمارستان تکریت جان می‌دهند، بدون کفن و سنگ لحد در کویرهای اطراف تکریت خاک می‌کنند! بیشتر بچه‌ها بر اثر ضرب و شتم، بدن‌شان سیاه و کبود شده بود. زخم بدن این افراد به عفونت تبدیل می‌شد. بعضی‌ها به خاطر حمام نکردن طولانی، بدن‌شان قارچ‌های پوستی و کورک‌های چرکین زده بود. در کشاله‌ی ران بعضی‌ها جوش‌های زخمی و عفونی دیده می‌شد. همزمان با فصل گرما، بیماری‌های این فصل شیوع پیدا می‌کرد. در بیمارستان تکریت بیماری‌هایی از قبیل اسهال و استفراغ، مسمومیت‌های غذایی، بیماری‌های باکتریایی، عفونی و انگلی، گرمازدگی، حتی سرطان پوست و... فراوان بود. با وجود آب آشامیدنی ناسالم و کمبود آب، عملاً رعایت بهداشت فردی و گروهی غیر ممکن بود. نبود آب برای حمام، غذاهای آلوده و فاسد، انتقال میکروب‌ها توسط مگس، پشه و سایر عوامل مداخله‌گر نیز از مواردی بود که در ایجاد امراض و بیماری‌های گوناگون نقش داشت. بیمارستان القادسیه یکی از بیمارستان‌های قدیمی تکریت بود. از دیوارهای رنگ و رو رفته‌اش پیدا بود قدمت زیادی دارد. آن جا تحت کنترل شدید امنیتی بود و هیچ راهی برای فرار وجود نداشت، اگر هم راهی بود، رمقی نبود. تکریتی‌هایی که آن جا کار می‌کردند، اگر می‌فهمیدند فردی بسیجی و یا پاسدار است، به او داروی عوضی می‌دادند. استفاده از یک سرنگ برای تزریق به چند اسیر برای عراقی‌ها عادی بود. آن‌ها بدون این که از بچه‌ها تست بگیرند به آن‌ها آمپول پنی‌سیلین تزریق می‌کردند. عده‌ای از بچه‌ها به علت نشستن زیاد بواسیر گرفته بودند. بر اثر آلودگی هوا و ورود گرد و غبار در کویرهای پادگان صلاح‌الدین خیلی‌ها به عفونت چشمی مبتلا بودند. صورت بیشتر بچه‌ها از جمله خودم پر بود از جوش‌های عفونی، دانه‌های سرسیاه و سرسرخ و کُورک. اسیری که سمت راستم دراز کشیده بود، عفونت کلیه و مثانه داشت. از بچه‌های اردوگاه ۱۳ بود. همان روز عراقی‌ها او را بردند. هوای داخل آسایشگاه بوی تعفن می‌داد. پنج تشک آن جا بود که به خاطره بوی بد تشک‌ها از آن‌ها استفاده نمی‌شد. صبحانه‌مان مقدار کمی آب عدس، ناهارمان یک عدد سمون نپخته و مقدار کمی برنج با آب پیاز بود. هیچ دارویی به اندازه‌ی نان‌های خمیری به اسرایی که اسهال خونی داشتند، خدمت نکرد. وقتی خمیر نان می‌خوردیم، یبوست پیدا می‌کردیم. شکم‌مان کار نمی‌کرد و کمتر خون‌مان می‌رفت! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست 👇تحول زندگیت در 👇 🏵 📱 @Be_win 📱 میلیونرشو درمسیرسبز نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📌رمان شماره 28 🖌 🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس 🔶تعداد صفحه 108 ✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :0⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور سوار آمبولانس که شدم، دو دژبان م
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :1⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۶۸ در بیمارستان القادسیه‌ی تکریت، علی‌اصغر انتظاری جریان اسارتش را تعریف کرد. وقتی اسیر عراقی‌ها شده بود، با دستش مشتی خاک برداشته بود به عراقی‌ها نشان داده بود؛ یعنی در خاک ما چه می‌کنید؟ عراقی‌ها منظورش را فهمیده بودند. در اسارت شوخی‌ها و حرف‌های علی‌اصغر همیشه دست اول بود. خودش می‌گفت: می‌خوام با این حرفام به بچه‌ها روحیه بدم. با حرف‌هایش حرص عراقی‌ها را در می‌آورد. وقتی به من می‌رسید، به جای سلام می‌گفت: سید! تو کجایی تا شوم من چاکرت! علی اصغر اهل نماز شب و دعا بود. یک‌بار نمی‌دانم چرا قنوت را به فارسی خواند. وقتی بچه‌ها گفتند: چرا قنوت رو فارسی خوندی؟ گفت: دلم خواست این طوری با خدا حرف بزنم، تازه مگه خدا عربه! حامد نگهبان کمپ، آتش سیگارش را پشت او خاموش کرده بود. زخم پشت او چرکین و عفونی شده بود. امروز وقتی علی‌اصغر گفت: شُکراً للّه، یکی از پرستارها به او گفت: مگه اسارت هم شکر داره؟ علی‌اصغر بهش گفت: بندگی خدا رو به جا آوردن شکر داره. پرستار مانده بود چه بگوید. آدم حاضر جوابی بود. وقتی پرستار با طعنه به او گفت: شما اسیران جنگی رانده‌شدگان درگاه خداوند هستید، در جوابش گفت: خدا را شکر می‌کنیم که در این زندان به غربت و مصیبت گرفتاریم نه به معصیت، به اسارت تن گرفتاریم، نه اسارت روح. قبل از ظهر وقتی از آسایشگاه خارج شدم که وضو بگیرم، علی‌اصغر صدایم زد و گفت: سید! وایسا. برگشتم ببینم چه‌کارم دارد که گفت: تو رو خدا رفتی تو حال ... بعد مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: در رو ببند! خیال کردم می‌خواهد بگوید: تو رو خدا رفتی تو حال، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن. روز قبل به من گفت: الهی دستت بشکنه. گفتم: چرا دست من بشکنه؟ گفت: بگو چی رو بشکنه؟ گفتم: خب چی رو بشکنه؟ جواب داد: گردن صدام رو! بعد از ظهر قرار بود علی‌اصغر را به اردوگاه ببرند. وقتی از آسایشگاه خارج شد، به دکتر قادر گفت: دکتر! می‌خوام برای سلامتی صدام دعا کنم. وقتی مترجم این جمله را ترجمه کرد، دکتر قادر باورش شد و لبخند رضایت‌بخشی زد. می‌دانستم علی‌اصغر طبق معمول قصد دارد حرف قشنگی بزند. دکتر قادر به علی‌اصغر گفت: تو حالا آدم شدی! علی‌اصغر حالت دعا به خود گرفت و گفت: خداوندا! صدام و دوستان صدام رو با یزید و معاویه، ما رو هم با حسین‌بن‌علی (ع) محشور کن! بچه‌ها همه آمین گفتند! دکتر قادر به محض شنیدن نام یزید و معاویه و امام حسین (ع) فهمید علی‌اصغر به جای دعا نفرین کرده. جلو آمد و با لگد به کمر علی‌اصغر کوبید. علی‌اصغر به دکتر گفت: اگه یزید و معاویه خوبن چرا از محشور شدن با اونا ناراحت می‌شید! اگه امام حسین (ع) خوبه، چرا بهش متوسل نمی‌شید، شما هم خدا رو می‌خواید هم خرما رو. با امام حسین (ع) دشمنی می‌کنید، اما دلتون می‌خواد فردای قیامت با او محشور بشید، از یزید و معاویه خوشتون می‌آمد، دلتون نمی‌خواد باهاش محشور بشید؛ شما دیگه چه مردم عجیبی هستید! حال و احوال و نگاه دکتر قادر دیدنی بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :1⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۶۸ در بی
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز یکی از بچه‌های اردوگاه ۱۳ را آوردند. رضا نام داشت و از بچه‌های لشگر ۲۵ کربلا بود. عراقی‌ها به جرم بسیجی بودن، تاید به خوردش داده بودند. اسهال خونی گرفته بود. مشکل تنفسی داشت. ریه‌هایش عفونت کرده بود، زیاد سرفه می‌کرد و از درد قفسه‌ی سینه و تولید خلط و سر درد می‌نالید. رضا می‌گفت: در عملیات فاو که اسیر شدم بعثی‌ها مرا از آیفای در حال حرکت، نرسیده به یک پادگان نظامی در حومه‌ی بصره پرت کردند. به همین خاطر، کتفش شکسته بود و مهره‌های کمرش آسیب دیده بود. ساعت‌ها بعد در پادگان نظامیِ جبیله‌ی بصره به‌هوش آمده بود. می‌گفت: اردوگاه ما بهتر از بیمارستان تکریت است. گویا در اردوگاه‌شان دندانپزشک داشتند. داندانپزشک‌شان با تیغ و سیم خاردار دندان بچه‌ها را عصب‌کشی می‌کرد. طوری که می‌گفت: سیم خاردار را داغ می‌کرد تا سرخ شود، بعد فرو می‌کرد توی لثه و سوراخ دندان بچه‌ها. یکی دونفر از بچه‌های اردوگاه‌شان کار جراحی عمومی انجام می‌دادند. با سنجاق قفلی ترکش‌های ریز و درشت را از دست و پای کسانی که ترکش در بدنشان جا خوش کرده بود، در می‌آوردند. یکی از نگهبان‌های اردوگاه‌شان از او خواسته بود به مناسبت جشن تولد صدام، برقصد. رضا قبول نکرده بود. دیگر اسیر همراهش درجه‌دار و از پرسنل لشگر ۷۷ خراسان بود. هر دو گوشش عفونت کرده بود. دچار اختلال شنوایی شده و از خارش و سوزش گوش و ناراحتی میگرن می‌نالید. در عملیات نصر شش که رزمندگان ارتفاعات ۶۲۰ معروف به تپه‌ی سیدالشهدا را آزاد کردند، از شکم مجروح شده بود. به خاطر موج انفجار گلوله‌ی کاتیوشا یک گوشش نمی‌شنید. پیراهن ارتشی او چند وصله داشت. هنوز یونیفورم زرد رنگ اسرای جنگی را به او نداده بودند. یکی از مجروحین دشداشه‌اش را به او داد. بعدازظهر دکتر وسام عبدالرحمن عزت، برای معاینه وارد آسایشگاه شد. او بر خلاف دکتر جمال آدم با وجدان، متین و مؤدبی بود. دکتر وصام به اسیری که در بیگاری زخمی شده بود گفت: مطابق کنوانسیون ژنو کسی نمی‌تونه از اسیر جنگی مثل برده کار بکشه! دکتر وسام از روی دلسوزی این حرف‌ها را می‌زد. یکی از اسرا به دکتر گفت: از همان اوایل جنگ، عراقی‌ها کنوانسیون ژنو رو رعایت نمی‌کردند. اونا اسیران پاسدار و بسیجی رو تابع مقررات بین‌المللی اسیران جنگی نمی‌دونستن، به همین خاطر، صدام دستور داده بود اسرای سپاهی و بسیجی رو دسته‌جمعی اعدام کنن! تعدادی از اسرای آسایشگاه در بیگاری زخمی شده بودند و خون بدن‌شان دیر بند می‌آمد. دکتر وصام گفت: به خاطر سوء تغذیه و کمبود هموگلوبین، خون بدن‌تون دیر بند می‌آد و زخم‌هاتون دیر خوب می‌شه. دکتر وصام ادامه داد: به خاطر کمبود پروتئین، بیشتر اسرای ایرانی به بیماری اسکوربوت مبتلا هستن. بچه‌ها پرسیدند: دکتر! باید چه‌کار کنیم؟ دکتر گفت: باید غذای پروتئین‌دار بخورید، البته تو عراق چنین غذایی رو به اسیر جنگی نمی‌دن. خیلی از بچه‌ها به بیماری زخم زبان دچار بودند. این بیماری از کمبود ویتامین و مخصوصاً خوردن زیاد بادمجان به وجود می‌آمد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز یکی از بچه‌های اردوگاه ۱۳ ر
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور آخرهای شب یک‌شنبه ۱۴ آبان ۱۳۶۸ بود، سرباز عراقی که لیسانس وظیفه و اهل استان کرکوک عراق بود، وارد آسایشگاه‌مان شد. عبدالمنعم نام داشت. خودش به دکتر وسام گفته بود پرستاران به اسرای ایرانی داروهای فاسد که تاریخ مصرف‌شان گذشته، می‌دهند. عبدالمنعم گفت: همه‌ی کسانی که به نحوی با حزب بعث مخالفند تو عراق زندگی فلاکت‌باری دارند. فکر می‌کردم می‌خواهد دلمان را خالی کند و از بچه‌ها حرف بکشد، حسین مروانی گفت: این آدم با ما صداقت داره. از شهادت آقازاده‌های آیت‌الله حکیم ابراز ناراحتی می‌کنه. او جریان دو نفر از چهره‌های معروف شهرِ تکریت به نام‌های دکتر حسین‌الجبوری استاد دانشگاه و سرهنگ عادل‌الجبوری یکی از فرماندهان گارد ریاست جمهوری را برایمان تعریف کرد و گفت: این دو نفر هم‌شهری صدام بودند. در کردستان توسط عوامل سازمان اطلاعات و امنیت عراق "امن العام" ¹ با سَمِ کشنده‌ی تالیوم مسموم شدند. هر دوتاشون از سوریه خودشون رو به انگلستان رسوندند و تحت درمان قرار گرفتند. عبدالمنعم گفت: اونایی که لقب تکریتی رو یدک می‌کشن، تو عراق جولان می‌دن. تکریتی‌ها خیال می‌کنن چون هم‌شهری صدامند، از نژاد برترند، درست مثل اسرائیلی‌ها ... صدام به خاطر پیشروی شما ایرانی‌ها در شلمچه و عقب‌نشینی نیروهای عراقی، تو یک روز ۴۹ افسر عالی‌رتبه رو به جوخه‌ی اعدام سپرد. دو روز بعد با اجازه‌ی دکتر قادر ترخیص‌مان کردند. همراه سه اسیر دیگر دست‌هایمان را بستند و سوار ماشین کردند. باور نمی‌کردم روزی با دست‌های بسته و یک پای قطع شده خیابان‌های تکریت زادگاه صدام را ببینم. احساس غربت داشتم. با خودم گفتم: اگر الان ما را توی یکی از این خیابان‌ها تحویل هم‌شهری‌های صدام بدهند، مردم تکریت تکه‌تکه‌مان خواهند کرد. ماشین در پمپ بنزین خروجی تکریت توقف کرد. دو دژبان مسلح مراقب‌مان بود. مردم عادی که در پمپ بنزین مشغول سوخت‌گیری اتومبیل‌هایشان بودند، وقتی فهمیدند اسیر ایرانی هستیم، به تماشا آمدند. بعضی از جوانان ماجراجو دیگران را صدا زدند و با گفتن: مجوس ... الاسرای الایرانی ... حرس خمینی دیگرتن را برای تماشای ما فرا می‌خواندند. فردی که مسئول جایگاه سوخت بود، کارش را رها کرده بود و به دیدن‌مان آمده بود‌. برخورد تکریتی‌ها با ما چهار نفر کینه توزانه بود. بعضی‌هاشان زیاد فحش و ناسزا می‌دادند. دژبان‌ها به مردم تذکر می‌دادند نزدیک نشوند و متفرق شوند. چنان محو تماشای ما بودند که احساس کردم اولین بارشان بود ایرانی می‌بینند. خیلی از فحش‌هاشان را متوجه می‌شدم. بعضی‌ها فحش‌های رکیک می‌دادند. دو، سه نفرشان با پرتاب گوجه‌فرنگی و لنگ کفش کینه‌شان را بروز دادند. سوخت‌گیری تمام شد. ماشین در حال خارج‌شدن از پمپ بنزین بود؛ پیرزن عربی که عقب یک تویوتای سبز رنگ مدل قدیمیِ رنگ و رورفته‌ای بود، لنگ دمپایی‌اش را به طرف‌مان پرت کرد. دمپایی به شانه‌ام خورد و توی ماشین کنارم افتاد. می‌گویند: عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد. دمپایی پیرزن عرب، لنگ چپ بود و من پای راستم قطع بود. مدتی بود لنگ دمپایی‌ام از چند جا پاره و فرسوده بود. این کار او را لطف خدا دانستم. شکر کردم که بالاخره در این گیر و دار پمپ بنزین، صاحب یک لنگ دمپایی آن هم پای چپ شدم! از بین همه‌ی کسانی که به طرفم گوجه و لنگ کفش، پرت کردند، پیرزن عربی که لنگ دمپایی‌اش نصیبم شد را بخشیدم! برزان تکریتی برادر ناتنی صدام ریاست این سازمان را برعهده داشت. صدام برای این که جنایات و اسرارش مخفی بماند، از نزدیکان خود برای ریاست این سازمان استفاده می‌کرد. این سازمان وظایف جاسوسی و ضدجاسوسی را در ارتش بر عهده داشت، یکی از وظایف این سازمان خنثی کردن کودتاهای احتمالی از طریق عملیات شنود و تعقیب و مراقبت بود. مردم بعضی شهرهای شمال عراق مانند تکریت و موصل از دیرباز بعثی‌نشین و دارای تفکرات تکفیری هستند. کما این که وقتی داعش به عراق حمله کرد، این شهرها بدون هیچ مقاومتی تسلیم داعش شدند. پس نباید اخلاق چنین مردمی را به کل مردم عراق خصوصاً مردم شریف مرکز و جنوب عراق که عاشق ایران و محب اهل‌بیت علیهم‌السلام هستند تعمیم داد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز یکی از بچه‌های اردوگاه ۱۳ ر
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور سرهنگ عراقی به همراه سروان خلیل فرمانده‌ی اردوگاه برای بازدید وارد کمپ شد. از مدت‌ها قبل حسن بهشتی‌پور دنبال فرصتی بود تا از عراقی‌ها بخواهد برای من یک پای مصنوعی تهیه کنند. به او گفته بودم عراقی‌ها قبول نمی‌کنند، همین عصایی را که به من داده‌اند از سرم هم زیاد است! بهشتی‌پور با ضرب و تفریق برایم محاسبه کرد قیمت یک پروتز پای مصنوعی چقدر است. او گفت: یه پروتز پای مصنوعی شصت الی هفتاد دینار که بیشتر نمی‌شه، حقوق یک ماه پنجاه اسیر ایرانی، هر اسیر ۱/۵ دینار، یک ماه می‌شه هفتاد و پنج دینار. کافیه پنجاه نفرمون از قید این ماهی ۱/۵ دینار بگذریم، مشکل شما حل می‌شه. بهشتی‌پور و دوستانش می‌دانستند زندگی با یک پای قطع میان آن همه اسیر سالم سخت است. بارها اتفاق افتاده بود، وقتی نگبهان‌ها با کابل و باتوم به جان بچه‌ها می‌افتادند، من به زمین می‌افتادم و زیر دست و پای بچه‌ها لگد می‌شدم. برای عراقی‌ها اهمیت نداشت یک اسیر قطع عضو چه می‌کشد و چه به روزش می‌آید. از پیشنهاد بهشتی‌پور خوشحال شدم. خوب بود می‌توانستم من هم در اردوگاه راه بروم. بهشتی‌پور در راهروی کمپ جلوی سرهنگ بازدید کننده را گرفت و قضیه‌ی پروتز پای مصنوعی را مطرح کرد. حرف‌های بهشتی‌پور با مزاق سرهنگ و سروان خلیل سازگار نبود. احساس کردم به آن‌ها برخورد که بهشتی‌پور گفته از حقوق ماهیانه‌ی تعدادی از اسرا مشکل تنها جانباز قطع عضو ملحق را حل کنید. سرهنگ گفت: مگه عراق فقیره که از ۱/۵ دینار حقوق اسرای جنگی این کارو انجام بده! بهشتی‌پور به سرهنگ گفت: سیدی! من می‌دونم عراق کشور غنی و ثروتمندیه، شما با نفت‌تون می‌تونید هرکاری که بخواید انجام بدید، مهم اینه که مشکل تنها اسیر قطع عضو این کمپ حل بشه، چطوریش مهم نیست! سرهنگ به بهشتی‌پور قول داد مرا به هلال احمر عراق ببرند و برایم پروتز مصنوعی تهیه کنند. هیچ وقت جرأت نکردم به سروان خلیل بگویم آن سرهنگ که بود، قولش چه شد، ماه‌ها دلم را به قولی خوش کرده بودم که هیچ وقت عملی نشد. ¹ بعدازظهر چند اسیر جدید را به کمپ آوردند. نام خانوادگی یکی از آن‌ها رجوی بود. گویا از اردوگاه بعقوبه آمده بود. او با تیغ با یکی از اسرا درگیر شده بود. عراقی‌ها او را به کمپ ما تبعید کرده بودند. قبل از این که بازداشتگاه او را مشخص کنند، با کابل به جانش افتادند. رجوی برای این که از ضرب و شتم عراقی‌ها خلاص شود، به نگهبان‌ها گفت: من از بستگان مسعود رجوی‌ام، شما حق ندارید منو کتک بزنید! مطمئن بودم عراقی‌ها را سر کار گذاشته؛ اما سعد باورش شده بود او از بستگان رجوی است. تا مدتی با او کاری نداشتند. بعدها که چند نفر از اردوگاه بعقوبه به کمپ ما آمدند، یکی از اسرای عرب‌زبان که او را می‌شناخت به حامد گفته بود این رجوی در بعقوبه هم از نام رجوی سوء‌استفاده می‌کرد. دستش که رو شد، نگهبان‌ها به خاطر این سوء‌استفاده تلافی کردند! شش ماه بعد از آزادی‌ام اولین پروتز پای مصنوعی‌ام را در مجتمع هلال احمر در میدان ونک تهران تهیه کردم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
📌رمان شماره 28 🖌 🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس 🔶تعداد صفحه 108 ✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور سرهنگ عراقی به همراه سروان خلیل ف
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور چند روزی بود با اسیری به نام نورتاغن آنه‌تاغن غراوی اهل روستای نارلی آجی‌سو از توابع بندر ترکمن رفیق و هم‌خرج شده بودم. برای انجام کارهای شخصی‌ام کمک کارم بود. اخلاق و رفتارش به علی‌اصغر انتظاری ( ) نزدیک بود. بهلول بازداشتگاه بود. حرف‌ها و شوخی‌هایش به بچه‌ها نشاط و شادابی می‌بخشید. بعضی وقت‌ها به شوخی می‌گفت: خدایا تا ما رو نکشتن از دنیا مبر! یک شب نورتاغن به یکی از اسرا که بیشتر اوقات در بازداشتگاه در حال رد شدن، دست و پای بچه‌ها را لگد می‌کرد، گفت: رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند ... وقتی با نگهبان‌ها بحث می‌کرد و آن‌ها حرف حساب در گوش‌شان نمی‌رفت، به آن‌ها می‌گفت: حقیقت را می‌شود خم کرد، اما نمی‌توان شکست. امروز وقتی حامد عکس امام را که در روزنامه‌ی القادسیه‌ی عراق چاپ شده بود، پاره کرد، نورتاغن به حامد اعتراض کرد و گفت: کسی با عکس مرجع تقلید این جوری نمی‌کنه. هر چی باشه آیت‌الله خمینی مرجع تقلید است! حامد با گذاشتن خودکار بین انگشتان نورتاغن و فشردن آن امانش را برید. نورتاغن پاره‌های عکس حضرت امام را برداشت، جلوی چشمان نگهبان‌ها بوسید و گفت: شما وقتی خودتون عکس امام رو تو روزنامه‌هاتون چاپ می‌کنید، خودتون پاره‌اش نکنید! دو هفته قبل ترجمه بعضی از کلمات عربی را اشتباهی به جمیل نگهبان عراقی یاد داده بودم. منظور خاصی نداشتم، چون از دستش اذیت شده بودم گفتم تلافی کنم. جمیل که یکی از صنایع دستی‌ام را به زور گرفته بود، برای این که دوباره کار جدیدی برایش درست کنم، سعی داشت با من ارتباط دوستانه‌ای داشته باشد. از گلدوزی‌هایم خوشش می‌آمد. به سامی گفته بود می‌خوام این ناصر سلیمان منصور را خر کنم تا برام کارهای خوب گلدوزی کند. این را سامی بهم گفته بود. از چند روز قبل از من خواسته بود فارسی ِ اعضا و جوارح بدن را یادش بدهم. ضریب هوشی بالایی داشت. هر چه را می‌گفتم سریع یاد می‌گرفت. به تلافی ظلم‌هایش گفتم اذیتش کنم. همان موقع قضیه را که به محمدکاظم بابایی و حسین مقیمی گفتم، تشویقم کردند، اما جلال رحیمیان گفت: نباید کلمات رو اشتباهی یادش بدی، بفهمه حالتو می‌گیره. در هر صورت من دست را پا، پا را دست، بینی را سبیل، سبیل را بینی، ریش را گوش و گوش را ریش به او یاد داده بودم. این اولین شوخی من با نگهبانی که قرار بود با من ارتباط بیشتری برقرار کند تا کارهای دستی خوبی برایش انجام دهم، امروز کار دستم داد. روزهای قبل وقتی جمیل سراغم می‌آمد، کلماتی را که به او یاد داده بودم تکرار می‌کرد. من هم سرم را به علامت تأیید تکان می‌دادم، یعنی درست یاد گرفته‌ای! بدشانسی از آن‌جا به من رو کرد که جمیل در بازداشتگاه هفت ریش دهقان منشادی که تازه از بیمارستان تکریت آمده بود را گرفت و گفت: لیش نزدی گوش؟! (چرا گوشتو نزدی)؟! صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند شده بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور چند روزی بود با اسیری به نام نور
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند شده بود. بچه‌ها که خندیدند، جمیل گفته بود: لیش تضکحون؟ (چرا می‌خندید؟) به جمیل گفته بودند: سیدی! به ریش نمی‌گن گوش! جمیل گفته بود: لحیه شینو بل فارسی؟ (ریش چی می‌شه به فارسی) کریم به جمیل گفته بود: به فارسی یعنی ریش. او فهمید اعضاء و جوارح بدن را اشتباهی یادش داده‌ام، جمیل عصبانی شد و سراغم آمد. من که به عاقبت این شوخی فکر نکرده بودم، حرفی برای گفتن نداشتم. جایی برای دفاع نبود. جمیل در قبال هر کلمه‌ی اشتباهی که به او یاد داده بودم، یک سیلی محکم به صورتم زدم! وقتی سیلی‌ها را نوش جان کردم، توی این فکر بودم این چه کاری بود من کردم. سیلی‌ها حقم بود. با هر سیلی به آن اعضاء اشاره می‌کرد، فارسی اشتباهی آن را تکرار می‌کرد و از من می‌پرسید: به این چی می‌گن! من هم همان کلمات اشتباهی را که به او یاد داده بودم با هر سیلی‌ای که می‌خوردم تکرار می‌کردم. کتک‌ها که تمام شد، محمدکاظم بابایی که شاهد کتک خوردنم بود، سراغم آمد و گفت: قضیه‌ی تو شد مثل ملانصرالدین؛ از او سؤال کردند چند سال داری؟ گفت: چهل سال. سی سال بعد ازش پرسیدند: ملا چند سال داری؟ گفت: چهل سال. گفتند: ملا سی سال پیش هم گفتی چهل سال. ملا گفت: حرف مرد یکی‌یه. محمد کاظم ادامه داد: وقتی یه چیزی رو اشتباهی یادش دادی هی دوباره اونا رو تکرار می‌کنی! گفتم: محمدکاظم حرف مرد یکی‌یه، لحیه بل فارسی مو ریش! امروز اولین روز سال ۱۳۶۹ بود. عید را مثل سال قبل سفره‌ی هفت‌سین نداشتیم. برای سال جدید تقسیم کار کردیم. قرار شد در بازداشتگاه وظایف و کارهای روزانه در قالب چهار وزارت‌خانه انجام شوند. وزارت بهداشت و درمان، وزارت آموزش و پرورش، وزارت اطلاعات و دفاع و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی! اصل مطلب پیشنهاد جلال رحیمیان بود. جلال که مسئول بازداشتگاه بود، گفت: این اردوگاه کشور کوچکی است در گوشه‌ای از کشور عراق؛ همه‌ی ایران در یک‌جا جمع شده‌اند، باید برای کارها وزیر داشته باشیم. چهار نفر برای تصدی مسئولیت چهار وزارت‌خانه به بچه‌های بازداشتگاه پیشنهاد شدند. قرار شد افراد معرفی شده، از اسرای بازداشتگاه رأی اعتماد بگیرند. من برای وزارت دفاع و اطلاعات معرفی شدم و توانستم از اسرا رأی اعتماد بگیرم. کسب اطلاعات لازم از عراقی‌ها و دادن اطلاعات سوخته به آنان، بحث اسرای سیگاری که آدم فروشی می‌کردند، ... به عهده‌ی من بود. وزیر بهداشت و درمان مسئول پیگیری درمان، تهیه‌ی داروهای لازم از طرق گوناگون، معاوضه‌ی آثار دستی با دارو و ارتباط با پزشکان عراقی بود. وزیر آموزش و پرورش مسئولیت ساماندهی کلاس‌ها در سطوح مختلف، تهیه‌ی کاغذهای سیمان و زرورق سیگار برای استفاده‌ی بچه‌ها و ترجمه‌ی روزنامه‌های عراقی را بر عهده داشت. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نیز برگزاری مراسم مختلف شامل جشن‌ها، میلادها و رحلت ائمه اطهار را با توجه به شرایط خاص زمانی بر عهده داشت. بحث امنیت اجرای برنامه‌های فرهنگی بازداشتگاه و مسئولیت آیینه‌دار پنجره هم برعهده‌ی وزارت اطلاعات و دفاع بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند شده بود.
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۶۹ رفتار عراقی‌ها با روزهای قبل تفاوت داشت. عراقی‌ها با ملایمت با بچه‌ها رفتار می‌کردند. نامه‌ی روز قبل صدام به رئیس جمهور کشورمان در روزنامه‌های عراق منتشر شده بود، صدام در این نامه از آقای هاشمی رفسنجانی خواسته بود، برای برقراری صلح، در مکه‌ی معظمه با او دیداری داشته باشند. نامه‌ی صدام را یاسر عرفات به مقامات ایرانی تحویل داده بود. روزنامه‌های امروز عراق در تمجید از صدام به عنوان مردِ صلحِ خاورمیانه افراط کردند. روزهای بعد که مقامات ایرانی پیشنهاد ملاقات با صدام در مکه‌ی معظمه را نپذیرفتند، طبق معمول به بدگویی و فحش و ناسزا به آقای هاشمی رفسنجانی پرداختند. شنبه ۸ اردیبهشت، به مناسبت جشن تولد صدام اجازه دادند بچه‌ها والیبال بازی کنند. قبلاً بچه‌ها فقط اجازه داشتند تنیس ‌روی میز بازی کنند. بچه‌ها با نگهبان‌ها کمتر تنیس بازی می‌کردند. به جز سلوان که در بازی تنیس روی میز مهارت خاصی داشت، دیگر نگهبان‌ها در مقابل بچه‌ها کم می‌آوردند. بچه‌ها برای این‌که از ضرب و شتم بعد از پیروزی در امان بمانند، سعی می‌کردند با اختلاف کم بازی را ببازند. در مسابقه‌ی تنیس هر کس برنده می‌شد کتک می‌خورد. وقتی عراقی‌ها کم جنبه بودن‌شان را با زدن بچه‌ها نشان می‌دادند، بچه‌ها حاضر نمی‌شدند با آن‌ها بازی کنند. در مسابقه‌ی امروز، ترکیب اصلی تیم والیبال را بچه‌های شمال تشکیل می‌دادند. بهترین بازیکنان تیم، بچه‌های بندر ترکمن از جمله نورتاغن غراوی بود. اوایل مسابقه، بازی چندان مطلوب نگهبان‌ها نبود. آن‌ها نورتاغن یکی از بهترین بازیکنان تیم را اخراج کردند. نتیجه بازی با پیروزی تیم اسرای ایرانی به پایان رسید. نگهبان‌ها عصبانی شدند. یکی، دو نفرشان که آدم‌های با جنبه‌ای بودند، باخت‌شان را قبول داشتند، اما ولید و رافع عصبانی شدند و دنبال تلافی بودند. نورتاغن به عراقی‌ها گفت: ما چون اسیریم حتماً باید شکست بخوریم؟ باید ببازیم تا شما خوشتون بیاد؟ جام مسابقه را یکی از بچه‌های تبریز با گچ درست کرده بود. این مسابقه‌ی تلخ، جام زیبایی داشت که نگهبان‌ها جام را بردند. از چند شب قبل گفته بودند قرار است به خاطر جشن تولد صدام با اسرای ایرانی مسابقه بدهند. بچه‌ها شرط کرده بودند اگر تیم اسرا برد، آن‌ها کتک نزنند. نگهبان‌ها هم قول داده بودند به نتیجه‌ی مسابقه احترام بگذارند. جام قهرمانی دو رو داشت. یک طرف نقشه‌ی ایران بود و روی دیگرش نقشه‌ی عراق. جام قهرمانی امروز نصیب تیم شکست خورده شد. در دنیای اسارت این کار یک امر عادی بود، اما در دنیای ورزش نه! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۶۹ رفتا
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :8⃣8⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز پنج‌شنبه ۱۱ مرداد ماه سال ۱۳۶۹ روز عاشوراست. صدای هلهله و شادی عراقی‌ها بلند شد. نمی‌دانم چه خبر بود. دلم می‌خواست بدانم چرا عراقی‌ها در روز عاشورا این همه خوشحالند، از خوشحالی عراقی‌ها استفاده کردیم و برنامه‌ی سینه‌زنی روز عاشورا را در بازداشتگاه اجرا کردیم. با این که تهدیدم کرده بودند نوحه نخوانم، اهمیتی ندادم. عراقی‌ها از بس خوشحال بودند کاری به کارمان نداشتند. حدس می‌زدم باید اتفاق مهمی افتاده باشد که برای عراقی‌ها عزاداری عاشورا اهمیتی نداشت. سراغ سامی رفتم ببینم چه خبر است. سامی گفت: امروز ارتش عراق، کویت را اشغال کرد! خبر عجیبی بود. باورش سخت بود. خبر که پیچید همه تعجب‌زده شدیم. برای‌مان سؤال بود که چرا کویت؟ چرا در روز عاشورا. کویت در خوش خدمتی برای عراق کم نگذاشته بود؛ این دیگر چه بلایی بود که به روزش می‌آمد. ظاهراً این حق امیر کویت نبود. خدمات امیر کویت به صدام در جنگ هشت ساله ارزش این را داشت که صدام کاری به کویت نداشته باشد. بچه‌ها گفتند، صدام چه کار به این مینی کشور داشت! به قول رامین حضرت‌زاد با یک مینی کاتیوشا هم می‌شد این مینی کشور را تصرف کرد. غروب صدام در تلوزیون ظاهر شد و برای مردم عراق سخنرانی کرد. صدام گفت: ارتش عراق با یک یورش دو ساعته کویت را اشغال کرد. این جمله صدام در تیتر اول روزنامه‌ی القادسیه در ذهنم نقش بسته است. کویت جزء من العراق فی عهد العثمانی ... کویت در عهد عثمانی جزئی از عراق بوده و باید به عراق ملحق می‌شد. صدام در مصاحبه‌ی تلوزیونی رسماً کویت را به عنوان استان نوزدهم عراق اعلام کرد. بچه‌ها با طعنه به نگهبان‌ها گفتند: شما هر چند وقت یک بار به کشوری حمله می‌کنید و یکی از استان‌های اون کشور را استان نوزدهم خودتون اعلام می‌کنید. یک روز استان خوزستان، حالا هم کویت فلک‌زده! اوایل جنگ عراقی‌ها استان خوزستان را به نقشه‌ی خود ضمیمه کردند. نقشه‌ای را که در کتاب‌های دوره‌ی ابتدایی عراق چاپ شده بود دیدم. علی جاراللّه برایم آورده بود. استان خوزستان در نقشه‌ی عراق ضمیمه‌ی خاک عراق بود. می‌خواستند به کودکان عراقی القا کنند خوزستان متعلق به شماست. تا ندیدم باور نکردم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت