eitaa logo
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
816 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
62 فایل
بـِسـْܩِ‌رَبِّ‌الـْـݼُسـَیـنـْـ؏ دَربانی‌بِهشت‌به‌رِضوان‌حَلال‌باد آیینه‌داری‌رُخِ‌جانانَم‌آرزوست⁦؛ ونوکـــری‌مااز¹⁴⁰².¹¹.¹⁶شروع‌شد(: تقدیم‌به‌ساحت‌‌مقدس‌حضرت‌صاحب‌′عج′ و‌محضرمبارک‌خانم‌حضرت‌زهراء′س′ درخدمتم؛ https://abzarek.ir/service-p/msg/2002483
مشاهده در ایتا
دانلود
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
#رمان #رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_سی_و_چهار #شهید_حمید_سیاهکالی خانگی را نمی‌پسندید و با رفقایش که
می لرزاند احساس می‌کردم شبیه کسی که گم شده ای داشته باشد در این شب ها با گریه و توسط دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می گشت می گفت فرزانه حیفه این روزها و شب‌های با برکت رو به راحتی از دست بدیم هیچ کس نمیدونست سال بعد ماه رمضون زنده است یا نه هر جایی که دلت شکست یاد من باش برام دعا کن به آرزوم برسم هر وقت صحبت از آرزو می‌کرد و می‌گفت برای من دعا کن یاد اولین روز عقدم می‌افتادگ که کنار قبور امامزاده اسماعیل باراجین به من گفت من و می برند گلزار شهدا آرزوی من شهادته. دعا کن همونطوری که به تو رسیدم به شهادت هم  برسم از یکی دو روز مانده به جمعه آخر ماه رمضان به مناسبت روز قدس تلویزیون نماهنگ های مربوط به فلسطین را نشان می‌داد دیدن صحنه های دلخراش کشتار کودکان فلسطینی آن هم در آغوش پدر و مادرشان بسیار آزاردهنده بود  حمید همیشه می گفت با اینکه هنوز پدر نشدم تا بتونم احساس پدری که کودک بی جانش را بغل کرده و دنبال سرپناه می‌گردد و رو به خوبی درک کنم ولی خیلی خوب میدونم که چنین مصیبتی به راحتی می تواند کمر یه مرد رو خم کند راهپیمایی ها را همیشه با هم میرفتیم آن سال  هوا خیلی گرم بود از آسمان آتش می بارید با دهان روزه از شدت گرما هلاک شده بودم پیاده روی با زبان روزه کم طاقتم کرده بود. مراسم که تمام شد داخل حیاط شیطنت حمید گل کرد با آب سر و صورتم را خیس کرد هرچه جاخالی دادم فایده نداشت من هم سر تا پایش را خیس کردم.  مثل موش آب کشیده شده بودیم وقتی توی آفتاب به صورت و موهای خیس حمید می تابید   بیشتر دوست داشتنی تر می شد دلم میخواست ساعت ها زیر همین.... 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
آفتاب به صورت حمید نگاه کنم و مثل همیشه حیای این چشمها مرازمین گیر کند. بعدازظهرهای تابستان  به عنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد میداد. من کمربند مشکی کاراته داشتم، ولی دوره دفاع شخصی را نگذرانده بودم یک روز پیله کردم که چند حرکت را یاد بگیرم. حمید شروع کرد  به آموزش حرکت ها و توضیح می داد که مثلا اگر کسی یقه من را گرفت، چکار کنم، یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم. موقع تحویل درس به استاد که شد، هرچیزی که گفته بود را برعکس انجام دادم. به حدی حرکت ها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلند بلند میخندید. جوری که صاحب خانه فکر کرده بود ما داریم گریه میکنیم. حاج خانم کشاورز من را صدا زد. وقتی رفتم سر پله ها گفت: «مامان فرزانه چی شده؟ چرا دارین گریه میکنین؟» با شنیدن این حرف از خجالت آب شدم. گفتم: «نه حاج خانم، خبری نیست. داشتیم میخندیدیم. ببخشید صدای خنده ما بلند بود. حاج خانم هم خنده ای کرد و گفت الهی همیشه لبتون خندون باشه مامان کلاس آموزش ما با همه خنده هایش تا عصر ادامه داشت. شب رفتیم خانه پدرم. گفتم بابا بشین که دخترت امروز چند تا حرکت یاد گرفته. میخوام بهم نمره بدی. داداشم را صدا زدم و گفتم این وسط محکم بایست تامن حرکتها رو نشون بدم.» همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم . بابا در حالی که میخندید چند باری با دست به پشت حمید زد و گفت دست مریزاد به این استادت که روی همه استاد هارو سفید.. 🏴https://eitaa.com/zekrhazratarbab🏴
قند عسل رباب رو نیزه هایی🙂💔