eitaa logo
″ذِڪْࢪِحَـضْـࢪَتِ‌اَࢪْبــٰابْ″
794 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
5.7هزار ویدیو
70 فایل
-「 بِٮــم‌ࢪَب‌حُٮــین‹؏› 」 دَربانی‌بِهشت‌به‌رِضوان‌حَلال‌باد آیینه‌داری‌رُخِ‌جانانَم‌آرزوست⁦؛ ونوکـــری‌مااز¹⁴⁰².¹¹.¹⁶شروع‌شد(: تقدیم‌به‌ساحت‌‌مقدس‌حضرت‌صاحب‌′عج′ و‌محضرمبارک‌خانم‌حضرت‌زهراء′س′ درخدمتم؛ https://harfeto.timefriend.net/17485168710524
مشاهده در ایتا
دانلود
هم ننه رو ببینیم، هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه.» نماز مغرب را خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست هایش  را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا میکند. جلو رفتم و گفتم: «ننه! دو ساله که جور نمی‌شه برم اردو. دعا کن امسال قسمتم بشه.» ننه اخمی کرد و گفت: «میبینی حمید این قدر تورو دوست داره، کجا میخوای بری؟» گفتم: «خودمم سختمه بدون حمید بخوام برم. برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم.» تازه سفره ی شام را جمع کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد. همراه عمه آمده بود. از در وارد شد، چهره اش خبر می داد جور نشده مرخصی بگیرد. به تنها رفتن من هم زیاد راضی نبود. از بس به من وابسته شده بود، تحمل این چند روز سفر را نداشت. من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم. وسایل را مرتب می کردم. لباس ها را از چمدان ها پایین ریخته بودم. یک روسری سبز چشمم را گرفت، به عمه گفتم: «عمه جان! این روسری رو سر کن. فکر کنم خیلی به شما بیاد.» روسری را سر کرد. حدسم درست بود. گفتم: «عالی ‌شد. ساخته شده برای شما.» عمه قبول نمی کرد. گفت: «وقتی رفتید زیارت، به عنوان سوغات بدین به بقیه. من روسری زیاد دارم.»حمید را صدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند. مادرم آن قدر اصرار کرد تا عمه پذیرفت. بعد از چند دقیقه با چشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم. دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یا نه. روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد و گفت : «اگه مادرم این هدیه رو قبول نمی کرد، شده کل قزوین رو می گشتم تا یه روسری هم رنگ این پیدا کنم و برایش بخرم. خیلی بهش می اومد.» این احترام به مادر... https://eitaa.com/zekrhazratarbab ❤️🌹ذکر حضرت ارباب🌹❤️