eitaa logo
یادداشت‌💌✍
331 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
97 ویدیو
12 فایل
📚عملکرد بانوان راوی‌شیعه عصر ابناء الرضا(ع) روش‌های آموزش صید مروارید علم زمزمه‌ قلب من بر دین‌حسین علیه‌السلام ره‌آورد پژوهش۲ ✍️نجمه‌صالحی: نویسنده و پژوهشگر، مدرس‌حوزه و دانشگاه سایت شخصی 🌐https://zemzemh.ir/ https://eitaa.com/zemzemh60
مشاهده در ایتا
دانلود
. باند سبز ✍فاطمه خانی حسینی نفس‌هایم را عمیق می‌کشیدم تا با تمام وجودم در حال و هوای این لحظات و روزها غرق شوم. چشمانم به ظرفِ بلوری که برق می‌زد، خیره ماند. چقدر زیبا سیب‌های بزرگی را که تمام دست را پر می‌کرد؛ در آغوش گرفته بود. دستم را دراز کردم، کوچک‌ترین سیب را برداشتم و نزدیک دهانم بردم. با دو دندان تیز جلویی‌ام به دنیای ترش و دل‌چسب درونش هجوم بردم، دقیقا طعم همان را داشت. همان سیب سبز و آبداری که چند سال پیش یکی از دوستانم از سرزمین آرزوهایم آورده بود و طعمش، مهمان همیشگی دهانم شده بود. چند وقتی می‌شدکه هر طعم سیب، بوی اسپند و آب گوارایی، روح من را به سرزمین آب و‌ عطش پرواز می‌داد؛ سرزمینی که آرزوی دیدنش را در دل داشتم و عکسش را در دیواره‌های قلبم مانند نقش انداختن تیشه بر سنگ، حک کرده بودم. در فکر آرزوی زیارت بودم و دندان‌هایم را که از ترشی سیب کُند شده بود، روی هم فشار می‌دادم‌؛ صدای‌طبل و شیپور دستهٔ عزا، من را به سمت پنجره کشاند‌. دیدار حرکت منظم و زنجیرزدن‌های هماهنگ دسته عزادار حسینی، اشک را به چشمانم هدیه داد. ناگهان از راهروی مجتمع صدای ضعیفی به گوشم رسید؛ انگار در بین این صداهای بلند، گمشده بود؛ چه ناامیدانه کمک می‌طلبید! شایدبه دنبال گوش شنوایی می‌گشت؛ شایدآن گوش شنوا، گوش من باشد؟! انگار این همان حال و هوای کربلایی بود که من می‌خواستم، یاری رساندن هنگامی که فریاد رسی نیست. آهنگ نوای «هل من ناصر ینصرنی» را می‌شنیدم، دست یاری خواستن کسی سویم دراز شده بود و صدایم می‌زد علی بیا کمک! خود را وسط راهرو دیدم، به صدا نزدیکتر شده بودم. دستم را به سمت در چوبی بردم تا بر آن بکوبم. ه‍ُرم آتش و داغی چوب سوخته، یک آن، مرا به عقب راند ولی قدرتش به اندازه‌ای نبود که داغی نیزه‌های عاشورا را از یاد ببرم. دستگیره را در دست گرفتم و با شانه‌ام ضربه‌ٔ محکمی به در وارد کردم. شعله‌های بلند و داغ آتش، مادر و دختری را که هر دو مادربزرگ بودند؛ نقش زمین کرده بود. کم‌کم فریاد کمک کمک‌شان، سکوت و سکوت شده بود. دود غلیظ، اشک چشمانم را بیشتر می‌کرد؛ باید دل به آتش می‌زدم. به سمت‌شان رفتم؛ با هر زحمتی بود آنها را کشان‌کشان به بیرون خانه بردم. نیرویم دو برابر شده بود؛ قدرت پسر شهید این خانه را هم در بازوانم حس می‌کردم. سر شانه‌هایم آتشی کوچک نشسته بود و با پارچه لباسم بازی می‌کرد؛ به تدریج آتش، با تنم نیز هم‌بازی شد و تمام وجودم را در آغوش گرفت. تنم می‌سوخت، لااقل چیزی که احساس می‌کردم از تنم مانده؛ اما وضع چشمانم بدتر بود. مثل اینکه بسوزی و بخواهی بدوی و آتشت شعله‌ورتر شود. من نمی‌دویدم، تکان نمی‌خوردم، اما با پلک زدنم بیشتر می‌سوختم و دلم می‌خواست ضجه بزنم؛ اما دهانی برای ناله نداشتم. شاید ناله زدن مانند قطره‌ای روی دردم بریزد و از آن بکاهد. هرلحظه بیشتر و بیشتر می‌سوختم و آتشم شعله‌ورتر می‌شد. پوستم سوخته بود اما آتش از درونم برخاسته بود؛ گرما و عطش روز عاشورا را کاملا حس می‌کردم، قطره‌ای آب برای کویر تنم، حکم دریا را داشت. چشمانم در دود و گرما بسته شد و در خنکای باد کولر بیمارستان، باز. تنم بی‌حس بود، دستانم رمق نداشت. آن لحظه فقط برای خداحافظی با دل مادرم و نگاه پدرم آمده بودم. دست راستم را که در بین باندها گم شده بود؛ بالا آوردم، فقط همین... همیشه از صحبت‌های هنگام خداحافظی خوشم نمی‌آمد، فکر می‌کنم حرف‌هایی که در طول مهمانی می‌زدیم خیلی مهم‌تر از کلام آخر است، مهمانی من در این دنیا تمام شده بود و حرف‌هایم نیز ... تقدیم به شهید نوجوان علی لندی 🍃متن برگزیده جشنواره فردا http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @zemzemh60