eitaa logo
یادداشت‌💌✍
342 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
99 ویدیو
13 فایل
📚عملکرد بانوان راوی‌شیعه عصر ابناء الرضا(ع) روش‌های آموزش صید مروارید علم زمزمه‌ قلب من بر دین‌حسین علیه‌السلام ره‌آورد پژوهش۲ ✍️نجمه‌صالحی: نویسنده و پژوهشگر، مدرس‌حوزه و دانشگاه سایت شخصی 🌐https://zemzemh.ir/ https://eitaa.com/zemzemh60
مشاهده در ایتا
دانلود
سَ زالام و نوزُروز سازال نوزُ هَزَمزِگیزی دوزوستازان عَزَزیززیز مُزُبازارَزَک صَزَدسازال بِزِه اَزَزیزین سازال ها زا اُزُمیزیدوازارزم کِزِه دَزَر سازال جَزیدیزید خوزُش وَزَقت، خوزُش بَزَخت و خوزُش عازاقِزِبَت بازاشیزید و تَزَمازامِ دِزِلخوزُشی زی هازای عازالازَم بَزاراتوزون رَزَقَزَم بُزُخورُزه، سَزَختی زی هازای کَزَمتَزَر، شیزیرینی زی هازای بیزیشتَزَر توزو زِزِندِزگی زی توزون موزُج بززنزه و دِزِلازاتوزون سَزَرشازار مُزُحبزَت ازهل بِزِیت (ع). ترجمه: سلام و نور سال نو همگی دوستان عزیز مبارک صدسال به از این سال ها امیدوارم که در سال جدید خوش وقت ، خوش بخت و خوش عاقبت باشید و تمام دلخوشی های عالم براتون رقم بخوره، سختی های کمتر و شیرینی های بیشتر تو زندگی تون موج بزنه و دلاتون سرشار از محبت اهل بیت (ع). بچه که بودیم چون تعدادمان زیاد بود و خانه ها کوچک و اتاق های تکی کم،مامان و بابا گاهی برای اینکه ما بچه ها سر از کارشان در نیاوریم با یک زبانی با هم حرف می زدند. حتی گاهی وقتی مهمانی های خانوادگی می رفتیم دوباره بزرگترهای فامیل با همان زبان عجیب و غریب، صحبت می کردند و ما متعجب به دهانشان نگاه می کردیم و لجمان در می آمد. آخر دیدیم اینطور نمیشود باید یک چاره ای اندیشید، بزرگترها داشتند به ما کلک می زدند و در دلشان به ما می خندیدند ؛بخاطر همین یک تیم ارتش سری تشکیل دادیم تا از این زبان عجیب بزرگترها رمز گشایی کنیم. اسم این زبان عجیب را زبان زرگری گذاشته بودند و ما گروه نوجوانان فامیل با شعار ما می توانیم،توانستیم تا حدودی از این زبان سر دربیاوریم و تا چند وقت لو ندادیم که گویش آنها را متوجه شدیم ولی از یک جایی دیگر لو رفتیم . یک روز بزرگترها داشتند قرار بیرون رفتن بدون بچه ها می گذاشتند و ما طاقت نیاوردیم و جیغ کشان گفتیم ما هم می آییم و خاله های عزیز با چشمان گشاد ما را نظاره کردند و این شد که از آن پس ناچار شدند دیگر مخفیانه و رمزی جلوی ما حرف نزنند . گویش این زبان از دوره نوجوانی در ذهنم مانده بود ...البته هنوز هم که هنوز است بزرگترهای فامیل گاهی جلوی بچه ها وقتی بخواهند رمزی به جمله ای اشاره کنند از این گویش یا زبان یا هرچه بشود اسمش را گذاشت استفاده می کنند‌. من تا به حال این گویش را ننوشته بودم، خزیلیزی سَزَخت بوزود... حتما غلط هم دارد ، البته تلاش خودم را کردم☺️ ایام به کام عزتتان مستدام ✍️نجمه صالحی ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
قطار سال همیشه بعد از گذشت: ۳۶۵روز ۱۲ماه ۸/۷۶۰ساعت ۵۲۵/۶۰۰دقیقه ۳۱/۵۳۶/۰۰۰ثانیه فصل بهار می آید و زیباییها و فرصت ها تغییر و نو شدن را نوید می دهد. قطار سال ، قطار در حال حرکتی است که از مسیر های متفاوتی عبور کرده است؛عبور از طوفان ها و رسیدن به آرامش و نسیم. عبور از تونل های تاریک و پر ابهام شب و رسیدن به نور و طلوع خورشید؛عبور از آتش و التهاب به آب و آرامش ساحل ؛ عبور از دره های عمیق و راههای پر گردش و تاب ، به جاده ای هموار و بالاخره عبور از جاده سرد زمستان به مسیر سر سبز بهار... این قطار توقف ناپذیر، نوید بخش پویایی است . او در جستجوی نتیجه ی مطلوب است ، نتیجه ای که محصول تلاش ۳۶۵ روز و چند ثانیه ای است. او در جستجوی رسیدن به زیباترین چهره،پولدار ترین فرد و ...ترین ها نیست بلکه به دنبال پاک ترین و زیباترین قلوبی است که تیرگی ها هنوز در آن ها نفوذ نکرده است. او برای آن ها، بهترین و برترین فرصت ها و نقشه ی هموارترین مسیر ها را به ارمغان آورده است. رسیدن فصل بهار یعنی سوت قطار سال، دوباره برای تلاش بیشتر زده شده و در حال گذر است و کسانی سوت این گذار را می شنوند که مانند او پویا و در پی تکاملند. به قول نادر ابراهیمی نویسنده کتاب یک عاشقانه آرام: "حق است که بهار را یک آغاز پر شکوه بدانیم؛ نه تنها به دلیل رویشی خیره کننده: امروز، بوته ی سبز روشن؛ فردا غرقِ صورتیِ گلِ محمدی؛ امروز، یاسِ بسته ی خاموش؛ فردا سیلابِ نوازنده ی عطر ... نه فقط به دلیل این رویش خیره کننده، بل به علت حسی از خواستن، طلبیدن، عاشق شدن، بالا پریدن، فریاد کشیدن، خندیدن، شکوفه کردن، باز شدنِ روح ..."  حال که بهار آغاز رویش است، ایستایی و رکود مساوی است با جاماندن از قطار، پس باید تلاش را بیشتر کنیم تا هنگام برداشت ثمره ی آن ،محصولی مقبول برداشت کنیم. ✍️نجمه صالحی ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
بوی تغییر _پس کجاست ؟ امیر بی‌تفاوت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" به جای سین جیم برو یه لیوان آب بیار!!" لحظه‌ای به او خیره شد،باورش نمی شد. شاید قرار است با یک پیک موتوری بیاورند. امیر خیلی آرام روی مبل دراز کشید. لب باز کرد تا چیزی بگوید ولی با نگاه به علی کوچولو  که در رختخوابش خواب بود، حرفش را قورت داد و لب نازکش را گاز گرفت. "آخه من براش پیام فرستادم. چرا انقدر آرومه؟ شاید میخواد شوخی کنه؟ لابد اون ها رو بیرون گذاشته!" با لبخند به حیاط رفت و با آهی برگشت. دهانش باز ماند. امیر در این چند دقیقه خوابش برده بود .روبروی امیر ایستاد، دلش می‌خواست امیر را از روی مبل به پایین بیندازد. همراه با نفس عمیقی دستی به صورت گرد و سفیدش کشید.با خودش گفت:" مطمئنم دیگه از خونه بیرون نمیره. آخه امشب مهمون داریم چرا اینقدر بیخیاله...قیمت ها روهم که نمیدونم اگه سرم کلاه بگذارند اون موقع امیره که طلبکارمیشه.. چقدر بهم گفته بود که باید مستقل بشم ولی، ولی آخه الان؟  امروز؟"  تصور برخورد با قصاب و ساطور قصابی لرزی به بدن نحیفش انداخت. صورت سرخش را در قاب چادر پوشاند و بادستان باریکش که انگار هیچ خونی در آن جریان نداشت کیف پول چرمی اش را از روی میز برداشت و از خانه بیرون زد.  هوا گرمایش را مانند شلاق به صورت او می کوبید و آن را سرخ تر کرده بود. تازه به محل آمده بودند و خیابان‌ها برایش غریب بود.چشم‌هایش را تنگ تر کرد تا تابلوها را بهتر ببیند. بعد از کمی پرس و جو قصابی را پیدا کرد.  نزدیک مغازه دو گربه ی پشمالو زرد رنگ نشسته بودند و با دمشان مگس ها را فراری می دادند .چشمانش از حدقه بیرون زد، نمی دانست چه کند. آرام با خود گفت:"قوز بالا قوز!" یک قدمی به عقب برگشت. آب دهانش را قورت داد. چند پسر بچه مشغول فوتبال بودند، عقب گرد کرد و به سمت آنها رفت ولی ناگهان ایستاد. " یعنی با خودشون چی فکر می‌کنند.  نکنه شیطنتشون گل کنه و گربه ها رو به طرفم پرت کنند. به خودت بیا  زینب! نترس دو تا گربه که اینقدر ترس نداره! " از حرف زدن با آنها پشیمان شد و به سر جای قبلیش بازگشت. بال چادرش را جمع کرد و با اخم و قدمهای لرزان از کنار دوگربه با صلواتی که ترسش  را کمتر می کرد گذشت.  بوی گوشت و چربی می آمد، تصویر خود را روی شیشه مغازه دید. چادرش را روی سر محکم تر کرد. چینی روی بینی اش افتاده بود و با صدای تق و توق ساطور بی اختیار چشمانش باز و بسته می شد. آهسته و با قدم های سنگین وارد مغازه شد. کنار کاشی های قدیمی پر از لک خون و چربی، مرد میانسالی روی یک صندلی پلاستیکی زرد رنگ منتظر نشسته بود، قصاب هم روی سکوی فلزی جلوی تخته کارش تند تند راسته ها را بی استخوان می کرد و استخوان ها را بی گوشت.  زینب با چشمان گرد و صدای لرزان، سلام کرد.فکرش را نمی‌کرد یک خانم قصاب محله شان باشد .با خود گفت:  "من از دو تا گربه ترسیدم ولی این خانم سر گاو و گوسفند می برد." خط نگاه قصاب از گوشت ها  روی صورت او چرخید. پیش بند تمیزی به تن داشت جواب سلامش را با لبخند داد .دست سفیدش را از دستکش بیرون آورد و خود را معرفی کرد .زینب با کمی تاخیر دستش را دراز کرد. لبخندی گوشه لبش نشست که با چادر آن را مخفی کرد. آهسته زیر لب گفت:"ای امیر بدجنس!!" "حتما همیشه دستاش بوی گوشت می دن. چطور این بو را تحمل می‌کنه! ساطور زدن خیلی نیرو می خواد. من که تو خرد کردن یک کیلو گوشت موندم. وای اگر دست هاش زیر ساطور بره؟" ابروان نازکش در هم گره خورد و گفت: "چه شغل خشنی. باورم نمیشه!آخه چطوری؟.راستی چرا این شغل را انتخاب کرده؟ " خانم سلیمی که متوجه تعجب زینب شده‌ بود،با صدای دورگه گفت :"من چند ساله که برای کمک به شوهرم اینجا میام ولی دیگه موندگار شدم." زینب آهسته و با خجالت پرسید:" حالتون  از بوی گوشت و دیدن خون های دلمه شده بد نمی‌شه؟" خانم سلیمی نفس عمیق کشید و گفت:" خب آره روزهای اول حالم بد میشد، ولی عادت کردم" بعد در حالی که فیله های  روی میز را در  کیسه پلاستیکی می گذاشت گفت: "آبجی همسرم زمین‌گیر شده، نمیشه به هر کس هم اطمینان کرد ، مجبور شدم،غم نانه دیگه...شکرر" ✍️نجمه صالحی   ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
بوی تغییر کیسه گوشت را به مرد میانسال تحویل داد و با همان دستان گوشتی و  چرب مقنعه قهوه ای اش را روی سر تنظیم کرد. شقه گوشت دیگری را که با پا در یخچال ویترینی آویزان بود،بیرون آورد و مشغول خرد کردن شد. همزمان با جدا کردن گوشت از استخوان، خرده گوشت و چربی ها را به بیرون پرت میکرد و گربه ها را خوشحال. مرد میانسال کنار پیشخوان آمد و بعد از حساب و کتاب و کارت کشیدن رفت.   زینب با لبخند جلو آمد و سفارشش را داد و کنار میزی که چرخ گوشت روی آن بود به تماشا ایستاد. با چرخش پنکه چربی گرفته بالای سرش، فکرش دور مهمانی شب چرخید، آن شب چیز جالبی برای تعریف کردن داشت. وقتی به خانه رسید دیگر از امیر ناراحت نبود درس بزرگی گرفته بود باید در خودش تغییر ایجاد می‌کرد، باید خودش را برای شرایط مختلف زندگی آماده می‌کرد. با خودش گفت :"من میتوانم. باید این "من می توانم "را قاب کنم و به دیوار بکوبم. پیش به سوی تغییر.." نفس عمیقی کشید. بوی تغییر را حس می کرد. ✍️نجمه صالحی ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
پ.ن: شهر تاریخی کاریز_واقع استان هرمزگان درجزیره کیش و دارای جاذبه های گردشگری و موزه است. مکانی بسیار زیبا و دیدنی، جای جای این مکان با مرجان ها و فسیل های خارق العاده و زیبا آذین بسته شده و دیدار آن ها چشم را نوازش می دهد. بسیار لذت بخش و دیدنی. ✍️نجمه صالحی ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
بِسم‌ِ رَب‌ِّالمَهدی گردش ایام و گذر فصل‌ها و آغاز بهار، نوید جوانه زدن و رویشی تازه می‌دهد، روزهای سال نوی شما سرشار از رشد، قلب‌هایتان مملو از مهربانی و صفا و تمام لحظه‌هایتان همواره احسن الحال. دعا کنیم مفرد مذکر غایب همه جمع‌هایمان، متکلم وحده شود و ندای «انَا المَهدی» سر دهد. دعا کنیم که این شجره طیبه به دست موعود آبیاری گردد و جهان در سایه‌سارش آرام گیرد. امیدوارم سال ۱۴۰۱ شمسی برای همه پر از نام و نگاه مولا و صاحب عصر و زمانمان باشد. 🍃اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ...🍃 ✍️ملتمس دعای خیر_نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما اون موقع که دانش آموز بودیم آخرهای تعطیلات عید، پیک بهاری تکمیل می‌کردیم، فاطمه بانو و دوستش هم نوروز امسال انیمیشن بهاری درست کردند... 🍃 الحمدلله علی کل حال🍃 (فاطمه خانی حسینی) ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
. روزی تو خواهی آمد از کوچه‌های باران امام صادق عليه السلام : هيچ نوروزى نيست مگر آن كه ما در آن روز منتظر فرج [ظهور قائم آل محمّد صلي الله عليه و آله] هستيم ؛ چرا كه نوروز از روزهاى ما و شيعيان ما است. 🕊الهی امسال و این بهار که نه؛ همین جمعه وعده ظهور محقق بشه🍃🤲🕊 مستدرك الوسائل ، ج 6 ، ص 352 . ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60