#ادامه
یکی از راه های مقابلهی دشمنان با
دستاوردهای علمی کشورایران، حذف فیزیکی دانشمندان است لکن عالم مجاهد، خستگی ناپذیر است، روحیه مضاعف دارد، دلسرد و ناامید نمیشود حتی موجب ایجاد انگیزه ی تحرک در دیگران میشود زیرا به قول مولا علی (علیه السلام) به افق های دور میاندیشد و آینده را روشن میبیند.مجاهد علمی باید چند گام از دشمن جلوتر باشد و تمام جوانب کار را بسنجد و با شجاعت ضربات احتمالی دشمن را پیش بینی کند و آن ها را خنثی سازد.
تنها راه اقتدار در مقابل استکبار، بسط دامنه ی علم است، عالم مجاهد با به دوش کشیدن سلاح دانش و قدرت گرفتن، در مقابل سلطه طلبان ظالم، قطار علم را با سرعت به پیش میبرد و تا سپردن به صاحب اصلی اش، امام زمان ارواحنا له الفداء، از پای نمیایستد. تلاش یک مسلمان منتظر، در چشم انداز آینده و نگاه به افق های دور، موجب تغییر سرنوشت جهان میشود؛ کوششی که گسترش عدالت را فراهم میآورد و جهادگران عرصه علم را در محضر خداوند سربلند میسازد.
✍️نجمه صالحی
#یادداشت
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
@zemzemh60
#ادامه
سازش با شاد ناشاد
شاد را بخاطر شادی کاذب حذف نکنیم!
همیشه درابتدای راه اندازی برنامه های جدید مشکلاتی وجود دارد که با آسیب شناسی و ارائه راهکار می توان در صدد مرتفع کردن آن کوشید و شدت آسیب های آن را کاهش داد. مقاومت نکردن در مقابل تغییر و پذیرفتن تحول و دگرگونی موجب پیشرفت جامعه خواهد شد . برنامه شاد نیز در ابتدای راه است و کاستی هایی دارد ولی امکان ارتقاء آن وجود دارد و نیاز به همفکری و همکاری دلسوزان عرصه آموزش و رشد فرهنگی جامعه دارد.
باید توجه داشت صرف ایجاد مشکل در یک برنامه داخلی، نباید آن را کنار گذاشت یاحذف کرد و به دنبال جایگزین خارجی بود. شاید حذف آن شادی زود گذر داشته باشد ولی وابستگی به برنامه های خارجی در همه زمینه ها مردود است لذا باید با صبوری با مشکلات کنار آمد و اگر راهکاری به ذهن فراگیران و والدین و معلم ها می رسد با متولیان امر آموزش در میان بگذارند.
بستر سازی و ایجاد شرایط مناسب تر از سوی مسئولین و همکاری اولیا مدرسه و معلم ها برای تدریس آنلاین و پرهیز از استفاده از کلیپ های آماده و ارتباط گیری بیشتر با دانش آموزان و تهیه برنامه هایی جهت آگاهی والدین و افراد مرتبط با دانش آموزان در صدا و سیما گام مثبتی در ارتقاء این برنامه خواهد بود.
طبیعی است در برخی مواردبخاطر نامناسب بودن آموزش مجازی در مقایسه با آموزش حضوری وکاهش نمرات دانش آموز، اضطراب هایی بر خانواده ها وارد شود که همکاری با اولیاء مدرسه و در جریان گذاشتن آن هاو درک کردن شرایط دانش آموز و در نهایت استمداد از درگاه الهی بسیار راهگشاست. دعا وذکر خدا و بالاترین آن نماز میتواند آرامش را ایجاد کند و شادی آفرین باشد و موجب تحمل مشکلات و تقویت سیستم ایمنی شود .
به این ترتیب هم کرونا شکست داده می شود و هم برنامه شاد نوید بخش شادی خواهد بود.
✍️نجمه صالحی
#یادداشت
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2319319119C2ce51d5673
کوچه
چشمان مشکی اش با صدای آلارم گوشی باز شد .خمیازه کشداری کشید و رو بروی آینه نیم نگاهی به خود انداخت.از تخت پایین آمد و با قدم های کوتاه و آهسته به سمت آشپزخانه رفت پیچ گاز را با انگشتان بلندش چرخاند.آبی به صورت کشیده و پف کرده اش پاشید .
میز صبحانه را با ظرفهای زیبای رنگارنگ چید ومقدمات نهار را آماده کرد. چند تکه ظرف از شب قبل مانده بود بعد از شستن آنها، با آه بلندی خود را روی صندلی آشپزخانه انداخت. موهای بلوندش دورش ریخت، شبنم های آب روی مژه های بلندش مانند الماسی میدرخشید. وحیده خانم کارگر خانه پدری به یادش آمد. او همیشه صبح زودتر از بقیه بیدار بود و با لبخندی از آنها پذیرایی میکرد.
راستی چقدر سریع از آن زندگی راحت و رختخواب پرقو، به اینجا پرتاب شده بود! یک ماهی از ازدواجش با علی می گذشت،همیشه آرزوی زندگی ساده و دو نفره را در سر میپروراند ولی حالا دلشوره عجیبی گرفته بود. می ترسید در مقابل این تغییر ناگهانی کم بیاورد.
با صدای تق و تق رقص درب کتری روی گاز از روی صندلی بلند شد،چای را دم کرد و علی را بیدار.
هنوز چشمان ریز قهوه ایش نیمه باز بود، پاهای بلند و مردانه اش را روی زمین می کشید بعد از شستن صورت لاغر و پرمویش، مشغول خوردن صبحانه شد.
خمیازه میکشید ودهانش تا انتها باز می شد، اشک در چشمانش حلقه زده بود ؛زیبا با چشمان گشاد شده به او نگاه می کرد، با لبخندی دلنشین و چشمکی زیبا گفت: فکت از پاشنه در نیاد !! علی لبخند کجی زد . با خوردن هرلقمه چشمانش کاملاً باز و هنگام قورت دادن دوباره بسته میشد. زیبااز حرکات او خنده بلندی کرد و گفت: نتیجه شب زنده داری هاست ها !!!
علی با صدای بم و بلندش گفت:" نه بانوی زیبا، دیشب بکسل ماشین احمدآقا کار دستم داد.زیبا اوهوم بلندی گفت و لبخندی تحویلش داد.
با رفتن علی به اداره، زیبا به حیاط رفت. تارهای طلایی گیسوان زیبا،زیر نور خورشید میدرخشید. آفتاب خودش را روی موزاییک های قدیمی سوراخ سوراخ شده پهن کرده بود و خنکای صبح را می مکید. نگاهش به سطح لغزان آب حوض گره خورد. رقص ماهی موج هایی روی آب انداخته بود.
گلهای کوچک باغچه به آفتاب خیره شده بودند دستی به لبه های مخملی گلها کشید، نرمی پرده های مخملی خانه پدربزرگ به یادش آمد یکبار گوشه پرده ها را قیچی کرده و دامنی برای عروسکش دوخته بود،بعد هم با ذوق و شوق زیاد میان کوچه عریض و طویل فرش انداخته بود. به امید دوستی که با او بازی کند. کوچه ای که آنقدر فاصله خانه ها زیاد بود که باد صدا را با خود می برد و صدا در آن گم می شد.
باغچه خانه علی گلدان کوچک حیاط پدری هم نبود. دو ردیف باغچه کوچک و بزرگ درختان کوتاه و بلند که بابرگ های سرسبز و میوه های رنگارنگ خود را آراسته بودند. صدای قار قار کلاغ ها، رقص گنجشک ها در بین درختان،بوی عطر گل ها، نفس عمیقی کشید با لبخندی بر لب در خاطرات گذشتهاش غوطهور بود وخط نگاهش به نقطه ای نامعلوم .
با صدای آژیر بلندی از کوچه خلوت کودکی به حیاط خانه علی آمد. با عجله به اتاق رفت و شالش را به سر انداخت، سرکی به کوچه کشید، نگاهش به دیوار خانه ها که با تن پوش سرخ و سفید سیمانی به هم چسبیده بودند افتاد.جمعیت زیادی اطراف خانه آقای علوی ایستاده بودند، خانم حیدری کنارش ایستاد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: خانواده آقای علوی مسافرت رفتند تا سر و صدا شنیدم فوراً به ۱۱۰ زنگ زدم.
دوپلیس بلندقد و چهار شانه، جوانی لاغر با چشمان گشاد و رنگ پریده را از خانه بیرون می بردند. زیبا با ابروان بالا رفته و دهانی باز به آنها مینگریست. دوباره یاد خانه پدری افتاد .هیچ وقت همسایه ها را در کوچه ندیده بود کوچه ای که سه خانه بیشتر در آن نبود. دیوارهای بلند با حفاظ های آهنی و درب های بزرگ بزرگ سفید و قابهای طلایی وحیاط های به ظاهر بی سر و ته. آن روز هم صدای آژیر می آمد. همسایه پدربزرگ در خانه فوت کرده بود،باغبان آنها که ماهی یک بار آنجا می آمد، متوجه شده بود؛ ولی بازهم هیچکس از خانه ها بیرون نیامد. زیبا هم چون وسط کوچه ی خلوت فرش انداخته بود متوجه این رفت و آمد ها شده بود.گاهی از آن همه سکوت کوچه وحشت میکرد؛پرنده هم پر نمیزد.
با صدای خداحافظی خانم حیدری نگاهش به انتهای کوچه افتاد، خانه ها به هم نزدیک و برخی خانه ها روی هم سوار بودند. درب های کوچک و رنگ و رو رفته و پر رفت و آمد. پسرهای ده، دوازده ساله با لباسهای خاک آلود میان کوچه با یک توپ چهل تیکه فوتبال بازی می کردند.گنجشک کوچکی به زمین نوک میزد که با آمدن توپ طرف آن به آسمان پرواز کرد.گربه ای با شکم بزرگ و و چشمان نگران به اطراف نگاه می کرد و استخوان مرغ میجوید.
با صدای بلندگوی سبزیفروش یادش آمد باید برای اشرف خانم آش بپزد.امروز نوبت زیبا بود که برای آن پیرزن همسایه که تنها و مریض بود،ناهار ببرد.
✍️نجمه صالحی
#داستانک
#یاصاحبنا
#ادامه
#ادامه
جلوی درب خانه اشرف خانم وقتی بخار آش به صورتش می خورد، باخودش گفت :"همیشه آرزوی همین شلوغی ها و مهربانی ها را داشتم ، کوچه ای که وقتی وارد می شوی چند سلام و احوالپرسی را پاسخ بدهی تا به خانه برسی، خدا را شکر که این جا هستم."
✍️نجمه صالحی
#داستان
#یاصاحبنا
#عید_نوروز
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
#ادامه
بوی تغییر
کیسه گوشت را به مرد میانسال تحویل داد و با همان دستان گوشتی و چرب مقنعه قهوه ای اش را روی سر تنظیم کرد.
شقه گوشت دیگری را که با پا در یخچال ویترینی آویزان بود،بیرون آورد و مشغول خرد کردن شد. همزمان با جدا کردن گوشت از استخوان، خرده گوشت و چربی ها را به بیرون پرت میکرد و گربه ها را خوشحال.
مرد میانسال کنار پیشخوان آمد و بعد از حساب و کتاب و کارت کشیدن رفت.
زینب با لبخند جلو آمد و سفارشش را داد و کنار میزی که چرخ گوشت روی آن بود به تماشا ایستاد.
با چرخش پنکه چربی گرفته بالای سرش، فکرش دور مهمانی شب چرخید، آن شب چیز جالبی برای تعریف کردن داشت. وقتی به خانه رسید دیگر از امیر ناراحت نبود درس بزرگی گرفته بود باید در خودش تغییر ایجاد میکرد، باید خودش را برای شرایط مختلف زندگی آماده میکرد.
با خودش گفت :"من میتوانم. باید این "من می توانم "را قاب کنم و به دیوار بکوبم. پیش به سوی تغییر.."
نفس عمیقی کشید. بوی تغییر را حس می کرد.
✍️نجمه صالحی
#ماه_شعبان
#نوروز
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60