﷽
در هفته کتابخوانی سال ۱۳۹۹ تصمیم به افتتاح کانال گرفتم.
نوشتن را دوست داشته و دارم اما همیشه دلم که میگرفت، مینوشتم و خطخطیهایم را بعد از تخلیهٔ روح آزرده و خستهام دور میریختم؛ اما اکنون تصمیم گرفتم شطحیات و درونیات را برون ریزم تا ثبت شود.
در مرحلهای از زندگی باید خود را نوشت، باید خود را شناخت؛ مینویسم چون زندگی بدون بیان کردن خویش قابل تحمل نیست!
با نوشتن زوایای نهفته زندگی هویدا میشود و میتوان فکر را در قالب نوشتار در بند کشید و او را مجبور به تمرکز کرد؛ باشد که با مطالعه عمیقتر شود.
مطالبم در قالب#خاطره، #یادداشت،#داستانک، #شعر، #دلنوشته، #تجربه_زیسته و ... نگاشته میشود، شاید که روزی اثری شد و اثرگذار!
به امید حق.
✍️نجمه صالحی
#خود_نوشت
http://salehi60.blogfa.com/
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
@zemzemh60
خرید مهمانی!
رگهای گردن علی به اندازه یک بند انگشت باد کرده بود و گونههای چاقش میلرزید. لبان نخ مانند زیر انبوهی از تصاویر تکان میخورد. میخواست فریاد بزند ولی با آمدن مهمانها لبش را گزید و نقاب آرامش به صورت زد و به استقبال آن ها رفت.
سارا بدون آنکه به علی نگاه کند از مهمانها پذیرایی و سفره را پهن کرد. ماهیها با چشمان باز خود را میان سفره جای دادند همه دور سفره حلقه زدند. بوی زحم و طعم بد ماهیها آزار دهنده بود ولی به رسم ادب چند لقمهای را با سالاد فرو دادند.
سارا تند تند گوشت ماهی ها را از استخوان جدا میکرد و باولع در دهانش می گذشت و وانمود میکرد که خیلی راضی است و اصلاً به علی که پوزخندی عصبی روی لب داشت و عصبانیتش را با لا اله الا الله قورت می داد، نگاه نمیکرد.
دیس ماهی جلوی مهمان ها و علی تقریبا دست نخورده به آشپزخانه رفت. با رفتن مهمان ها سارا خود را به مرتب کردن ظرف ها مشغول کرد.
علی با صدای بلند و لرزان گفت: همه پس اندازمان را ماهی خریدی؟ آن هم از وانتی جلوی خانه؟ مرغ که داشتیم چرا دوباره از خلاقیتها به خرج دادی؟
سارا گرهی به ابروان نازکش انداخت و رشته ای از موهای مشکی اش را دور انگشت بلندش پیچید و گفت:" چه میدونم، فکر میکردم هم راحتتر و هم ارزانتر ."صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد:"میدونی حلوا سیاه تو بازار چنده؟" منتظر جواب نماند و چشمان درشتش را به او دوخت با صدای نازک گفت:" عزیزم چیزی نشده خودتو ناراحت می کنی" بعد هم خمیازه ای کشید و شانه های نازکش را بالا انداخت و با قدمهای آهسته به سمت اتاق رفت.
دوباره علی مثل کوه آتشفشانی که گدازه هایش آماده پرتاب است، سرخ شد و با نفس های عمیق و لیوانی آب خنک خشمش را بلعید و چند استغفرالله هم چاشنی اش کرد.
علی خود را روی مبل انداخت و غر غر کنان گفت :"آخه بار اولت نیست.. بارها ماجرا های رنگ و وارنگ خلق کردی .."
اتفاقات گذشته جلوی چشمشانش رژه میرفتند ولی از صبح آنقدر آجر بالا و پایین کرده بود که توانش از دست رفت و پلکش سنگین شد و به خواب رفت.
نیمههای شب با صدای ناله ای از خواب پرید. روی مبل نشست. سارا را دید که با رنگ پریده در میان هال قدم میزند. با دیدن علی سرش را پایین انداخت و با گریه گفت:"فکر کنم مسموم شدم منو ببر بیمارستان!!"
✍️نجمه صالحی
#داستانک
#نجمه_صالحی
#ماه_رجب
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
کوچه
چشمان مشکی اش با صدای آلارم گوشی باز شد .خمیازه کشداری کشید و رو بروی آینه نیم نگاهی به خود انداخت.از تخت پایین آمد و با قدم های کوتاه و آهسته به سمت آشپزخانه رفت پیچ گاز را با انگشتان بلندش چرخاند.آبی به صورت کشیده و پف کرده اش پاشید .
میز صبحانه را با ظرفهای زیبای رنگارنگ چید ومقدمات نهار را آماده کرد. چند تکه ظرف از شب قبل مانده بود بعد از شستن آنها، با آه بلندی خود را روی صندلی آشپزخانه انداخت. موهای بلوندش دورش ریخت، شبنم های آب روی مژه های بلندش مانند الماسی میدرخشید. وحیده خانم کارگر خانه پدری به یادش آمد. او همیشه صبح زودتر از بقیه بیدار بود و با لبخندی از آنها پذیرایی میکرد.
راستی چقدر سریع از آن زندگی راحت و رختخواب پرقو، به اینجا پرتاب شده بود! یک ماهی از ازدواجش با علی می گذشت،همیشه آرزوی زندگی ساده و دو نفره را در سر میپروراند ولی حالا دلشوره عجیبی گرفته بود. می ترسید در مقابل این تغییر ناگهانی کم بیاورد.
با صدای تق و تق رقص درب کتری روی گاز از روی صندلی بلند شد،چای را دم کرد و علی را بیدار.
هنوز چشمان ریز قهوه ایش نیمه باز بود، پاهای بلند و مردانه اش را روی زمین می کشید بعد از شستن صورت لاغر و پرمویش، مشغول خوردن صبحانه شد.
خمیازه میکشید ودهانش تا انتها باز می شد، اشک در چشمانش حلقه زده بود ؛زیبا با چشمان گشاد شده به او نگاه می کرد، با لبخندی دلنشین و چشمکی زیبا گفت: فکت از پاشنه در نیاد !! علی لبخند کجی زد . با خوردن هرلقمه چشمانش کاملاً باز و هنگام قورت دادن دوباره بسته میشد. زیبااز حرکات او خنده بلندی کرد و گفت: نتیجه شب زنده داری هاست ها !!!
علی با صدای بم و بلندش گفت:" نه بانوی زیبا، دیشب بکسل ماشین احمدآقا کار دستم داد.زیبا اوهوم بلندی گفت و لبخندی تحویلش داد.
با رفتن علی به اداره، زیبا به حیاط رفت. تارهای طلایی گیسوان زیبا،زیر نور خورشید میدرخشید. آفتاب خودش را روی موزاییک های قدیمی سوراخ سوراخ شده پهن کرده بود و خنکای صبح را می مکید. نگاهش به سطح لغزان آب حوض گره خورد. رقص ماهی موج هایی روی آب انداخته بود.
گلهای کوچک باغچه به آفتاب خیره شده بودند دستی به لبه های مخملی گلها کشید، نرمی پرده های مخملی خانه پدربزرگ به یادش آمد یکبار گوشه پرده ها را قیچی کرده و دامنی برای عروسکش دوخته بود،بعد هم با ذوق و شوق زیاد میان کوچه عریض و طویل فرش انداخته بود. به امید دوستی که با او بازی کند. کوچه ای که آنقدر فاصله خانه ها زیاد بود که باد صدا را با خود می برد و صدا در آن گم می شد.
باغچه خانه علی گلدان کوچک حیاط پدری هم نبود. دو ردیف باغچه کوچک و بزرگ درختان کوتاه و بلند که بابرگ های سرسبز و میوه های رنگارنگ خود را آراسته بودند. صدای قار قار کلاغ ها، رقص گنجشک ها در بین درختان،بوی عطر گل ها، نفس عمیقی کشید با لبخندی بر لب در خاطرات گذشتهاش غوطهور بود وخط نگاهش به نقطه ای نامعلوم .
با صدای آژیر بلندی از کوچه خلوت کودکی به حیاط خانه علی آمد. با عجله به اتاق رفت و شالش را به سر انداخت، سرکی به کوچه کشید، نگاهش به دیوار خانه ها که با تن پوش سرخ و سفید سیمانی به هم چسبیده بودند افتاد.جمعیت زیادی اطراف خانه آقای علوی ایستاده بودند، خانم حیدری کنارش ایستاد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: خانواده آقای علوی مسافرت رفتند تا سر و صدا شنیدم فوراً به ۱۱۰ زنگ زدم.
دوپلیس بلندقد و چهار شانه، جوانی لاغر با چشمان گشاد و رنگ پریده را از خانه بیرون می بردند. زیبا با ابروان بالا رفته و دهانی باز به آنها مینگریست. دوباره یاد خانه پدری افتاد .هیچ وقت همسایه ها را در کوچه ندیده بود کوچه ای که سه خانه بیشتر در آن نبود. دیوارهای بلند با حفاظ های آهنی و درب های بزرگ بزرگ سفید و قابهای طلایی وحیاط های به ظاهر بی سر و ته. آن روز هم صدای آژیر می آمد. همسایه پدربزرگ در خانه فوت کرده بود،باغبان آنها که ماهی یک بار آنجا می آمد، متوجه شده بود؛ ولی بازهم هیچکس از خانه ها بیرون نیامد. زیبا هم چون وسط کوچه ی خلوت فرش انداخته بود متوجه این رفت و آمد ها شده بود.گاهی از آن همه سکوت کوچه وحشت میکرد؛پرنده هم پر نمیزد.
با صدای خداحافظی خانم حیدری نگاهش به انتهای کوچه افتاد، خانه ها به هم نزدیک و برخی خانه ها روی هم سوار بودند. درب های کوچک و رنگ و رو رفته و پر رفت و آمد. پسرهای ده، دوازده ساله با لباسهای خاک آلود میان کوچه با یک توپ چهل تیکه فوتبال بازی می کردند.گنجشک کوچکی به زمین نوک میزد که با آمدن توپ طرف آن به آسمان پرواز کرد.گربه ای با شکم بزرگ و و چشمان نگران به اطراف نگاه می کرد و استخوان مرغ میجوید.
با صدای بلندگوی سبزیفروش یادش آمد باید برای اشرف خانم آش بپزد.امروز نوبت زیبا بود که برای آن پیرزن همسایه که تنها و مریض بود،ناهار ببرد.
✍️نجمه صالحی
#داستانک
#یاصاحبنا
#ادامه
﷽
با نوشتن زوایای نهفته زندگی هویدا میشود و میتوان فکر را در قالب نوشتار در بند کشید و او را مجبور به تمرکز کرد؛ باشد که با مطالعه عمیقتر شود و اثرگذارتر.
🌐مطالب کانال یادداشت✍💌 در قالب#خاطره، #یادداشت،#داستانک، #شعر، #دلنوشته، #تجربه_زیسته،#روایت #مناسبتی و ... نگاشته میشود.
با من همراه باشید👇
🌐https://eitaa.com/joinchat/2319319119C2ce51d5673