خاطره یکی از نسل سومی های انقلاب..دخترم👇
تا زنگ تفریح به صدا درآمد همه بچه ها مثل فنر از جا بلند شدند یک نفر از کیف کاغذ رنگی و ماژیک های براق اکلیلیاش را بیرون آورد و سارا پلاستیکی که برند شکلات رویش چاپ شده بود را در دست گرفته بود و به زمین نمیگذاشت. بلاخره رضایت داد و ریسه های رنگی براق را از پلاستیک شکلات نشانش در آورد . دیگری هم بادکنکی که داخلش را پر از کاغذ رنگی کرده بود با تلمبه دستی اش باد میکرد. یکی هم مثل من ذوقی نشان نمیداد و در فکرش بود که تزئین کلاس که چی؟ ای کاش به جای اینکه به مدرسه بیاییم، مدرسه را تعطیل کنند و خودمان با خانواده شادی کنیم با اینکه خیلی راضی نبودم ولی کمک میکردم.
مثلاً نگهداری سرچسب،چسب شیشه ایی که یکی از بچه ها آورده بود و نگاهش را از رویش بر نمیداشت که ناگهان به زمین نیافتد یا سرش گم نشود را به دست بلند قد ترین دختر کلاس می رساندم تا ریسه ها را به دیوار ها بچسباند.
شاید در گفتن کار ساده ای باشد ولی سخت بود در آن همهمه که در کلاس هست چسب را در کلاس از دست بچه ها بگیرم. دختری که نگاه به ساعتش میکرد و مثل ساعت سخنگو میگفت چقدر از زنگ تفریح مانده و چقدر برای تزئین کلاس وقت داریم و هول در جان همه می انداخت. سارا که لقمه در دهانش بود جیغ میکشید ریسه هایش پاره نشود برای تولد برادرش لازم دارد.
همه در حالا دویدن و تلاش بودند که کلاس را از بچه های کلاس های دیگر قشنگ تر کنند که ناگهان ساعت سخنگو بلند گفت:یک دقیقه دیگه وقت داریم؛ همه بچه ها به اطراف خود نگاه کردند و دویدند تا خرده کاغذ ها را جمع کنند. دختر قد بلند کلاس داشت به پایین می آمد که دختری دیگر بدون آن که نگاه کند کسی روی آن صندلی است صندلی را کشید تا سر جایش بگذارد دکمه کنار آستین دختر به ریسه ها گیر کرد و خودش هم افتاد با صدای جیغ و دادو گریه او همه به خود آمدند و رو برگرداندند دیدند هم ریسه ها پاره شده اند و هم سر زانوهای دختر.
در همان لحظه معلم و مدیر و معاون مدرسه وارد شدند تا کلاس ما را ببینند که با صحنه دختری در حال گریه برای ریسه های پاره شده اش و دختری درحال گریه برای پای زخمی اش و چهره متعجب و شکست خورده باقی بچه ها رو به رو شدند.
و بدون آن که چیزی بگویند از کلاس رفتند،همه کلاس ساکت شده بود دیگر کسی چیزی نمیگفت و فقط وسایل هایشان را جمع میکردند...
آن طور که پیدا بود آن سال هم مثل سال های قبل در این مسابقه تزئین کلاس در دهه فجر شکست خورده بودند ...
ولی در چشمان همه میشد امید پیروزی در سال آینده را دید...
✍️فاطمه خانی حسینی
#خاطره
#دخترم_فاطمه_۱۵ساله
#یاصاحبنا
https://eitaa.com/joinchat/2319319119C2ce51d5673
نامه ای به خودم!!
دوستی میگفت گاهی برای خودت نامه بنویس! رسمی ، اداری یا عاشقانه و معمولی و...فرقی نمی کند.
امروز می خواهم اولین نامه معمولی را به خودم بنویسم....
سلام و نور آن هم از نوع نور الهی و روشنایی و رحمت.
صباح الخیر!
امیدوارم حال دلت خوب خوب خوب باشد و این روزهای آخر سال را به خوبی و خوشی بگذرانی.
خدا را شکر منم خوبم گاهی دلتنگ زیارت می شوم. پیمانه ی عمر سفر خیلی کوتاه است و حسرت ماندن در حرم و توقف در آن طولانی و دل، سیری ناپذیر.
راستی این آخر سالی چه کارهایی میخواهی بکنی؟ برنامه ای داری؟ نگو خانه تکانی که کار نظافت فقط آخر سال نیست ...
می دانم قبلا این کار را کردی وسواس به خرج نده و وقتت را برای کارهایی که دوست داری تنظیم کن.
پیشنهاد میدهم لیستی از کارهایی که تا حالا کردی را بنویسی یعنی کارهایی که در سال ۹۹ انجام دادی.هر کاری مفید یا غیر مفید. روی مفیدها بیشتر تمرکز کن! خب بعدش برای کارهای سال آینده ات هم یک لیست جدید درست کن .یک سررسید هم بخر برای کارهای روزانه ات و در آن جدولی بکش و از اول صبح کارهایی که انجام دادی را بنویس یا تیک بزن اگر مفید بود که چه بهتر.. سی دقیقه های طلایی نوشتن را ثبت کن..مثلا سه تا ده دقیقه طلایی این هم با تیک زدن.سعی کن ده دقیقه های طلایی ات بیشتر شود.سی دقیقه برای سال قبل بود.
وای چه خوب میشود قول بدهی و وقتی در جواب نامه ام می نویسی "حتما، حتما انجام می دهم" چقدر خوشحااال می شوم .
از همه بهتر می دانی چیست؟ اینکه در نیمه سال به من نامه بدهی و بگویی همه کارهایی که اول سال نوشتم به نیمه سال نرسیده تمام شد . آن ها زودتر از برنامه ریزی دفتری و ثبت شده، انجام شد. وای،خیلی عالی می شود.خیلی...
دوستم! خودم! وجودم! کاش بیشتر کتاب بخوانی! خلاصه ی کتاب یا حتی چکیده اش را حتما بنویس یک روزی به کارت می آید.
آخ چقدر توصیه داشتم. ادامه بدهم حوصله خواندن نداری .دوباره برایت مینویسم.آنقدر قافله عمر زود میگذرد که می ترسم وقت کم بیاوریم. بماند که توصیه کردن راحت تر از عمل کردن است. اما بخواهیم می شود.
ما می توانیم.
قربانت نجمه ی درون!!
✍️نجمه صالحی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#یاصاحبنا
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
کمک!
رضا در صف نانوایی ایستاده بود که پیامک "کمک به دادم برس" از طرف برادرش،روی صفحهی گوشی آمد.
رنگ صورتش مثل لبو سرخ شد و به سرعت به سمت خانه رفت. دلشوره داشت. یاد پیامک "کمک" دوستش افتاد که دیر دیده بود و او به کما رفته بود.
هرچه تماس می گرفت، حمید پاسخ نمیداد، نگران تر شد. قدم هایش را تندتر کرد.راه ۵ دقیقه ای برایش طولانی تر شده بود.
دست و پایش جان نداشت، به سختی کلید را به در انداخت. وقتی داخل خانه شد،همه جا ساکت بود.
به زحمت خود را به اتاق حمید رساند، در را باز کرد. حمید را ایستاده روی صندلی دید. با اشاره گوشه دیوار را نشان داد و گفت: "موش !موش!"
✍️نجمه صالحی
#مینی_مال
#نجمه_صالحی
#یاصاحبنا
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
کوچه
چشمان مشکی اش با صدای آلارم گوشی باز شد .خمیازه کشداری کشید و رو بروی آینه نیم نگاهی به خود انداخت.از تخت پایین آمد و با قدم های کوتاه و آهسته به سمت آشپزخانه رفت پیچ گاز را با انگشتان بلندش چرخاند.آبی به صورت کشیده و پف کرده اش پاشید .
میز صبحانه را با ظرفهای زیبای رنگارنگ چید ومقدمات نهار را آماده کرد. چند تکه ظرف از شب قبل مانده بود بعد از شستن آنها، با آه بلندی خود را روی صندلی آشپزخانه انداخت. موهای بلوندش دورش ریخت، شبنم های آب روی مژه های بلندش مانند الماسی میدرخشید. وحیده خانم کارگر خانه پدری به یادش آمد. او همیشه صبح زودتر از بقیه بیدار بود و با لبخندی از آنها پذیرایی میکرد.
راستی چقدر سریع از آن زندگی راحت و رختخواب پرقو، به اینجا پرتاب شده بود! یک ماهی از ازدواجش با علی می گذشت،همیشه آرزوی زندگی ساده و دو نفره را در سر میپروراند ولی حالا دلشوره عجیبی گرفته بود. می ترسید در مقابل این تغییر ناگهانی کم بیاورد.
با صدای تق و تق رقص درب کتری روی گاز از روی صندلی بلند شد،چای را دم کرد و علی را بیدار.
هنوز چشمان ریز قهوه ایش نیمه باز بود، پاهای بلند و مردانه اش را روی زمین می کشید بعد از شستن صورت لاغر و پرمویش، مشغول خوردن صبحانه شد.
خمیازه میکشید ودهانش تا انتها باز می شد، اشک در چشمانش حلقه زده بود ؛زیبا با چشمان گشاد شده به او نگاه می کرد، با لبخندی دلنشین و چشمکی زیبا گفت: فکت از پاشنه در نیاد !! علی لبخند کجی زد . با خوردن هرلقمه چشمانش کاملاً باز و هنگام قورت دادن دوباره بسته میشد. زیبااز حرکات او خنده بلندی کرد و گفت: نتیجه شب زنده داری هاست ها !!!
علی با صدای بم و بلندش گفت:" نه بانوی زیبا، دیشب بکسل ماشین احمدآقا کار دستم داد.زیبا اوهوم بلندی گفت و لبخندی تحویلش داد.
با رفتن علی به اداره، زیبا به حیاط رفت. تارهای طلایی گیسوان زیبا،زیر نور خورشید میدرخشید. آفتاب خودش را روی موزاییک های قدیمی سوراخ سوراخ شده پهن کرده بود و خنکای صبح را می مکید. نگاهش به سطح لغزان آب حوض گره خورد. رقص ماهی موج هایی روی آب انداخته بود.
گلهای کوچک باغچه به آفتاب خیره شده بودند دستی به لبه های مخملی گلها کشید، نرمی پرده های مخملی خانه پدربزرگ به یادش آمد یکبار گوشه پرده ها را قیچی کرده و دامنی برای عروسکش دوخته بود،بعد هم با ذوق و شوق زیاد میان کوچه عریض و طویل فرش انداخته بود. به امید دوستی که با او بازی کند. کوچه ای که آنقدر فاصله خانه ها زیاد بود که باد صدا را با خود می برد و صدا در آن گم می شد.
باغچه خانه علی گلدان کوچک حیاط پدری هم نبود. دو ردیف باغچه کوچک و بزرگ درختان کوتاه و بلند که بابرگ های سرسبز و میوه های رنگارنگ خود را آراسته بودند. صدای قار قار کلاغ ها، رقص گنجشک ها در بین درختان،بوی عطر گل ها، نفس عمیقی کشید با لبخندی بر لب در خاطرات گذشتهاش غوطهور بود وخط نگاهش به نقطه ای نامعلوم .
با صدای آژیر بلندی از کوچه خلوت کودکی به حیاط خانه علی آمد. با عجله به اتاق رفت و شالش را به سر انداخت، سرکی به کوچه کشید، نگاهش به دیوار خانه ها که با تن پوش سرخ و سفید سیمانی به هم چسبیده بودند افتاد.جمعیت زیادی اطراف خانه آقای علوی ایستاده بودند، خانم حیدری کنارش ایستاد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: خانواده آقای علوی مسافرت رفتند تا سر و صدا شنیدم فوراً به ۱۱۰ زنگ زدم.
دوپلیس بلندقد و چهار شانه، جوانی لاغر با چشمان گشاد و رنگ پریده را از خانه بیرون می بردند. زیبا با ابروان بالا رفته و دهانی باز به آنها مینگریست. دوباره یاد خانه پدری افتاد .هیچ وقت همسایه ها را در کوچه ندیده بود کوچه ای که سه خانه بیشتر در آن نبود. دیوارهای بلند با حفاظ های آهنی و درب های بزرگ بزرگ سفید و قابهای طلایی وحیاط های به ظاهر بی سر و ته. آن روز هم صدای آژیر می آمد. همسایه پدربزرگ در خانه فوت کرده بود،باغبان آنها که ماهی یک بار آنجا می آمد، متوجه شده بود؛ ولی بازهم هیچکس از خانه ها بیرون نیامد. زیبا هم چون وسط کوچه ی خلوت فرش انداخته بود متوجه این رفت و آمد ها شده بود.گاهی از آن همه سکوت کوچه وحشت میکرد؛پرنده هم پر نمیزد.
با صدای خداحافظی خانم حیدری نگاهش به انتهای کوچه افتاد، خانه ها به هم نزدیک و برخی خانه ها روی هم سوار بودند. درب های کوچک و رنگ و رو رفته و پر رفت و آمد. پسرهای ده، دوازده ساله با لباسهای خاک آلود میان کوچه با یک توپ چهل تیکه فوتبال بازی می کردند.گنجشک کوچکی به زمین نوک میزد که با آمدن توپ طرف آن به آسمان پرواز کرد.گربه ای با شکم بزرگ و و چشمان نگران به اطراف نگاه می کرد و استخوان مرغ میجوید.
با صدای بلندگوی سبزیفروش یادش آمد باید برای اشرف خانم آش بپزد.امروز نوبت زیبا بود که برای آن پیرزن همسایه که تنها و مریض بود،ناهار ببرد.
✍️نجمه صالحی
#داستانک
#یاصاحبنا
#ادامه
#ادامه
جلوی درب خانه اشرف خانم وقتی بخار آش به صورتش می خورد، باخودش گفت :"همیشه آرزوی همین شلوغی ها و مهربانی ها را داشتم ، کوچه ای که وقتی وارد می شوی چند سلام و احوالپرسی را پاسخ بدهی تا به خانه برسی، خدا را شکر که این جا هستم."
✍️نجمه صالحی
#داستان
#یاصاحبنا
#عید_نوروز
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
#جملات_تاثیرگذار
تنها اتاقی همیشه مرتبه و همه چیز سر جاش میمونه، که توش زندگی نکنی!
اگه زندگیت گاهی آشفته میشه و هیچی سر جاش نیست، بدون هنوز زندهای!
اما اگر همیشه همه چی آرومه و تو چقدر خوشحالی! یه فکری برای خودت بکن!
....
آسمان فرصت پرواز بلندی است.
قصه اين است چه اندازه کبوتر باشی!
✍️نجمه صالحی
#ماه_شعبان
#یاصاحبنا
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
خدایا
ببخش که جز تو را هم در دل دارم!
جز خودت را از من بگیر!
✍️نجمه صالحی
#ماه_شعبان
#یاصاحبنا
#مناجات_شعبانیه
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
یادداشت💌✍
سازش با شاد ناشاد (کرونا و شاد) ویروس کرونا تمامی ابعاد زندگی بشر را تحت تأثیر قرار داد و به صور
چاپ شده در فصل نامه کوثر☝️
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#یاصاحبنا
#یا_امام_رضا
#یا_ضامن_آهو
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
خدای من
آن کس که به تو شناخته شد ناشناخته نیست
و آن کس به تو پناهنده شد خوار نیست
و آن کس که تو به او روی آوری برده نیست...
( با تو همه چی دارم و بی تو هیچی ندارم ، کنارم بمون )
✍️نجمه صالحی
#مناجات_شعبانیه
#ماه_شعبان
#یاصاحبنا
#امام_زمان
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
رب ادخل مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق
🕊🕊سلام ماه بی همتا
سلام ماه دعا
سلام ماه ثنا
سلام ماه عنایت
سلام ماه هدایت
سلام ماه تلاوت
سلام ماه شهادت
سلام ماه ولایت
سلام ماه طهارت
سلام ماه سعادت
خوش آمدی🕊🕊
✍️نجمه صالحی
#ماه_رمضان
#یاصاحبنا
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
دل و دریا
هنگامی که یک سنگ در دریا انداخته میشود، تنها برای چند ثانیه می تواند دریا را متلاطم کند و بعد از آن به دل دریا می رود. دریای زیبای آبی و عمیق سنگ را در خود هضم می کند.
دریا دل که باشیم با افتادن هر سنگی در دلمان به جای متلاطم شدن، آرام آن را در درون خود جای می دهیم . هر چند موجب سنگینی می شود ولی آرامش دریا را به هم نمی ریزد .
دریا خود می داند چه وقت مواج باشد و چه وقت آرام... نباید خودش را درگیر سنگینی قطعه سنگی کوچک کند.
#زندگی جریان دارد و دریایی آرام پیش رو...
🌊دل تان دریایی🌊
✍️نجمه صالحی
#یادداشت
#یاصاحبنا
#ماه_مبارک_رمضان
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
و اما جمعه ...
داستان خلقت، داستان عجیبی است، خداوند در شش روز یا شش دوره یا شش هنگام، جهان خلقت(آسمانها و زمين و... ) را آفرید، در دو روز اول زمين و دنيای مادی آفريده شد و مواد مورد نياز حیات در دو روز بعدی و در نهايت در دو روز آخر آفرينش، آسمانها و حيات معنوی خلق شد؛ و خلاصه که در روز آخر ابر و باد و مه و خورشید و فلک گرد هم آمدند؛ گویی در روز جمعه، تمام آفرینش تکمیل شده است و جمعه شد روز اجتماع و چه روز مبارکی!
جمعه با این هدایای الهی مبارک شد بر ما و چه مبارکتر خواهد شد با رسیدن آخرین بهارش!!
ای بهار دلهای منتظر، روزها همچو دوندهای پرشتاب میدَوَند و دل از انتظار رویت رخسارت، به نفس نفس افتاده، نفسها تنگ تنگ شده، بیا آرامش وسکون جانمان باش!!
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#جمعه
#امام_زمان
#یاصاحبنا
#یامهدی
#ماه_رجب
http://salehi60.blogfa.com/
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60