eitaa logo
🌱 ܝ۬‌ܢߺ߭ࡅ‌ࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ‌ ܝߺ̈ߺߺ၄‌ 🔗
16.6هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
190 ویدیو
4 فایل
سبک زندگی🌱 داستان 📖 و.... . منتظر حرف‌ها، نظرات و پیشنهاداتتون هستم: 🫶🏼👇🏻 💌https://daigo.ir/s/5310761401 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ܝ۬‌ܢߺ߭ࡅ‌ࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ‌ ܝߺ̈ߺߺ၄‌ 🔗
#پگاه #قسمت_پنجاه‌ونهم اون روز پنجشنبه بود و روز مهمونی... از اونجایی که حدس می زدم این مهمونی،
ساعت چهار بود که با نوازش‌های مامان بیدار شدم... - پگاه جان مامان... نمیخوای آماده بشی؟ میدونم آماده شدنت چند ساعت طول میکشه! وگرنه بیدارت نمیکردم... بلند شدم و رو تختم نشستم... صورتشو بوسیدم و گفتم: خوب کاری کردی! لیوان شیر و عسل و گرفت جلوم و گفت: - اینو بخور... ناهارم نخوردی... لیوان و گرفتم یک نفس سر کشیدم... دوباره یاد ایمیل اون ناشناس افتادم. .. لعنتی... یک روز زودتر ایمیل می زدی خب... گیرم که می زد پگاه خانوم... باز هوای یه عشق خیالی برت داشت؟ تو دیگه دهنتو ببند..... - پگاه خل شدی؟ با کی داری دعوا میکنی؟ خنده ای کردم و گفتم: هیچی داشتم با خودم حرف میزدم.... مرسی مامان بخاطر شیر... بلند شد و در حالی که از در بیرون میرفت گفت: نوش جونت... کاری داشتی صدام کن... - چشم! بلند شدم و شروع کردم به اتو کردن موهام... یک ساعتی کارم طول کشید... بعد شروع کردم به آرایش کردن.... ساعت حدود شش بود... هنوز خیلی زود بود... رفتم پایین و با مامان چایی خوردیم... و یک ساعتی از هر دری حرف زدیم... خجالت و گذاشتم کنار و جریان شایان رو براش گفتم... بعد از کلی دردودل رفتم تا لباسمو بپوشم... یه پیراهن ساتن سفید با گلهای مشکی و انتخاب کردم... در حین آماده شدنم، هربار که یاد اون ایمیل می‌افتادم، از رفتن پشیمون میشدم... پالتو و روسریمو پوشیدم و کیفمو برداشتم و پایین رفتم... مامان گفته بود برام آژانس می گیره... اینجور وقتها آقای ساجدی همیشه منو اینور اونور می برد... آقای ساجدی یکی از راننده های مورد اعتماد بابا بود..... 🌱@zendegi_bato