eitaa logo
🌱 ܝ۬‌ܢߺ߭ࡅ‌ࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ‌ ܝߺ̈ߺߺ၄‌ 🔗
16.6هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
190 ویدیو
4 فایل
سبک زندگی🌱 داستان 📖 و.... . منتظر حرف‌ها، نظرات و پیشنهاداتتون هستم: 🫶🏼👇🏻 💌https://daigo.ir/s/5310761401 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ܝ۬‌ܢߺ߭ࡅ‌ࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ‌ ܝߺ̈ߺߺ၄‌ 🔗
#پگاه #قسمت_شصتم ساعت چهار بود که با نوازش‌های مامان بیدار شدم... - پگاه جان مامان... نمیخوای آ
رفتم پایین که دیدم صدای بابا میاد. نمی‌دونم چرا خجالت کشیدم... انگار از اینکه میخواستم به مهمونی خواستگارم برم خجالت می کشیدم. پایین که رسیدم، بابا تا چشمش به من افتاد سوتی زد و گفت: به به عروس خانوم... - بابا نمیرما! - خب بابا... بالاخره عروس میشی دیگه... حالا چی پوشیدی که ما نباید ببینیم... مامان زیبا: راست میگه... در بیار ببینم چی تنت کردی... با خجالت (چیزی که از من بعید بود) پالتومو در آوردم... بابا فرخ: ای بابا! اینجوری که پسر مردم و میکشی... با عصبانیت داد زدم: بابا! من برای پسر مردم لباس نپوشیدم... اگرم اینجوری فکر میکنید اصلا نمیرم. مامان زیبا: فرخ! بس کن! کی تا حالا پگاه بد لباس پوشیده که این بار برای شخص خاصی خوش لباس بوده باشه؟ و بعد به طرفم اومد و مهربانانه بغلم کرد و گفت: قربونت برم خوش تیپ من... بابا فرخ: خیلی خب بابا! منظوری نداشتم! حالا بغل منم بیا... حسودیم شد! به سمت بابا رفتم و پریدم تو بغلش! هردوشونو بوسیدم و گفتم: خیلی دوستتون دارم... اندازه همه دنیا... بابا هم منو بوسید و گفت: منم همینطور خوشگله! صدای زنگ در اومد... به سمت در رفتم و دیدم مامان هم داره پالتو میپوشه! از بابا خداحافظی گفتم و بعد رو به مامان گفتم: شما هم میاید؟ - تا دم در میام... می ترسم با این پاشنه‌ها بخوری زمین... زمین یخ زده! - قربونت برم که اینقدر مهربونی! همینطور که با هم قدم می زدیم... مامان پرسید: یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟ با دلخوری نگاش کردم و گفتم: من کی به شما دروغ گفتم؟ فقط گاهی اوقات بعضی چیزا رو نگفتم. - پس یه چیزی بپرسم بهم میگی؟ - اگه بتونم آره! - امیدوارم بتونی! تو با باراد رابطه‌ای داشتی از قبل؟ - وا.. نه بابا... اون روزی که زنگ زدن برای خواستگاری من برای اولین بار باهاش مستقیم هم کلام شده بودم... و جریان و تند و تند براش تعریف کردم! 🌱@zendegi_bato