eitaa logo
🌱 ܝ۬‌ܢߺ߭ࡅ‌ࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ‌ ܝߺ̈ߺߺ၄‌ 🔗
14.5هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
233 ویدیو
4 فایل
سبک زندگی🌱 داستان 📖 و.... . حرف‌، نظر و پیشنهاد: 👇🏻 (اسم کانال رو حتما توی پیامتون بگید🙏🏼) 💌https://daigo.ir/s/21041373140 🟢تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1467547841C310d874767 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ܝ۬‌ܢߺ߭ࡅ‌ࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ‌ ܝߺ̈ߺߺ၄‌ 🔗
#پگاه #قسمت_پنجاه‌وهشتم بلند شدم و خودم تو آیینه نگاه کردم... اینقدر خوابیده بودم چشمام پف کرده
اون روز پنجشنبه بود و روز مهمونی... از اونجایی که حدس می زدم این مهمونی، یه مهمونی ساده نباشه و تولد باشه... با مشورت مامان رفتم تا یه هدیه بخرم... هر چی بود درست نبود دست خالی برم... هدیه رو می ذاشتم تو کیفم... اگر تولد بود می دادم... اگرم نه که هیچی... بعد از کلی گشتن و پرسه زدن و فکر کردن به این نتیجه رسیدم که یه ساعت مارکدار بخرم... یه ساعت خوشگل خریدم .... و لباسی که به رنگ سفید مشکی بود... یه دسته گل رز مشکی خوشگل هم خریدم...می دونستم با این هوای سرد تا شب خراب نمیشه... به خونه رسیدم و کادو رو به مامان نشون دادم... اونم خیلی خوشش اومد... دسته گل رو هم دید و باز لبخند پر معنی اما با غصه به روم زد! بعد از اینکه دوش گرفتم تا موهام تا شب خشک بشه رو تخت دراز کشیدم و لپ‌تاپمو گذاشتم رو پام و شروع کردم به وب گردی... با دیدن ایمیل ناشناس خوشحال شدم... خیلی وقت بود خبری از اون ناشناس نبود... اما انگار باز یاد من کرده بود... "سلام... از آخرین باری که برایت دست به قلم شده ام مدتها می گذرد. با خودم عهد کردم جز برای عشق و لبخند تو ننویسم و شاید از روی اتفاق این یک بار عهد نشکسته و ننوشته ام. حس عجیبیست در این لحظات برایت نوشتن... لرزش دستانم نوشتن را برایم مشکل کرده! دیشب خوابت را دیدم... نمی دانم چه شد؟ اما ناگهان طوفانی شد.. و تو از من جدا شدی... در آن لحظه من بودم .. بدون تو... و نگاه کردم... تو دور از من.... کنار دیگری نگاهم میکردی...! تو؟ با دیگری؟ من دیوانه میشم اگر چنین روزی برسد! اگر چنین روزی رسید.... فاتحه ای نثارم کن! صبور ترین عاشقت..." تنم می لرزید... بعد این همه مدت الان باید ایمیل بدی... اونم با این مضمون... لعنتی من داشتم فراموشت میکردم... نمی دونست خواستگار دارم ولی خواب دیده بود؟ همین الان باید خواب می‌دید؟ جیغ بلندی کشیدم و لپ تاپ و گذاشتم رو پاتختی و رفتم زیر پتو... مامان اومد پشت در و بدون اینکه اجازه بدم در و باز کرد و گفت: چی شد پگاه جان! داد زدم: ولم کن..می خوام بخوابم... مامان زیبای بیچاره باز هم صبورانه در و بست و رفت... اینقدر فکر کردم تا خوابم برد...... 🌱@zendegi_bato