عشق بورزید بدون اینکه از صدمات ناشی از آن بترسید.
ترسناک ترین چیز در مورد عشق این است که آغوش خود را به روی آن باز کنید. زمانی که آغوش خود را باز کنید، احتمال اینکه صدمه ببینید، وجود دارد.
اگر از صدمه دیدن می ترسید، ممکن است به صورت ناخودآگاه مانع از نزدیک شدن به فرد دلخواه خود شوید.
ریسک کنید و آغوش خود را به صورت کامل به روی عشق باز کنید.
شما عشقی را که میخواهید، پیدا خواهید کرد.❤️
🌱@zendegi_bato
🦋دخترهای واقعی هرگز بینقص نیستن
و دخترهای بینقص هرگز واقعی نیستن!
🌱@zendegi_bato
🌵بعد از هر شکست:
👈🏻 به خودت زمان بده
👈🏻 اگه نیازبه گریه کردن داری گریه کن، خودتوتخلیه کن.
👈🏻 میتونی از دست خودت ناراحت باشی، ولی نباید خودتو سرزنش کنی.
👈🏻 هر جراحتی زمان میبره تا ترمیم بشه، پس عجله نکن این راه آخر نیست...
🌱@zendegi_bato
🌱 ܝ۬ܢߺ߭ࡅࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ ܝߺ̈ߺߺ၄ 🔗
#پگاه #قسمت_پنجاهوششم در سمت من که باز شد... نتونستم چیزی بگم... درست نبود.... بالاخره نمی شد ت
#پگاه
#قسمت_پنجاهوهفتم
وارد خونه که شدم... مامان لبخند معنی داری زد و گفت: خوش گذشت؟
بی حوصله دستمو تکون دادم و گفتم: به زور منو برداشته برده کافی شاپ. آخه مگه عشقم زوری میشه؟
- تو هم که خیلی بدت اومد!
با اعتراض گفتم: مامان! به خدا تو رودربایستی موندم... رفتم بهش بگم نه... یهو بحث مهمونی و پیش کشید...
یک دفعه انگار چیزی یادم اومده باشه رو به مامان گفتم: راستی مامانش زنگ زد؟!
- بله زنگ زد... مارو هم دعوت کرد... البته من قبول نکردم... فکر کنم مهمونی جوونا باشه و بر حسب وظیفه تعارف زد!
با همون لباسها خودمو ول کردم رو مبل و نالیدم: برم؟
- نمیدونم مامانی... هر طور دوست داری... اگه جوابت صد در صد منفیه نه نرو... اما اگه دو به شکی به نظرم بری بهتره... اینطوری می تونی بهتر بشناسیشون...
- شما نظرت چیه؟
- در چه مورد؟ اگه در مورد پسره و خانوادش میگی! پسر خوبی بود... خانواده خوبی هم داشت... اما اینطوری نمیشه قضاوت کرد... تو اگه جوابت مثبت باشه ما باید خوب تحقیق کنیم... این مهمونی هم به تو فرصت شناخت بیشتر و میده... اما یه چیزی رو بگم... عجله نکن... این اولین خواستگارته... شاید بهترینشم باشه... شاید از این بهتر هم بیاد... پس خوب فکر کن و درست تصمیم بگیر...
- باشه مامان... من میرم استراحت کنم..
تا پنجشنبه دو روز مونده بود... باید فکر میکردم و تصمیم می گرفتم... آهنگی گذاشتم و خیره شدم به سقف!
به ناشناس عاشق فکر کردم.. ناخودآگاه تو ذهنم ظاهر و قیافهشو تصور میکردم که چه شکلی میتونه باشه!
بعد چند دقیقه به خودم اومدم و دستمو تو هوا تکون دادم!
" اه پگاه خاک تو سرت... پسر به این خوش تیپی و با کلاسی تو واقعیت جلوت داره بال بال می زنه! تو به یه عشق مجازی و خیالی دل بستی!؟
نمیگم باراد بهترینه... اما ارزش فکر کردن رو داره..
پس اون چی؟ اصلا بهش ایمیل میزنم و میگم می خوام ازدواج کنم... ببینم چیکار می کنه!
بعد اگه گفت به جهنم چی؟ اگه گفت خب ازدواج کن... کی خواست تو رو بگیره چی؟
نه بابا... این همه دم از عاشقی میزنه یعنی براش مهم نیست؟
اه... می خواد باشه می خواد نباشه... غلت زدم و سعی کردم دیگه فکر نکنم و بخوابم... بالاخره موفق شدم و جوری خوابیدم که ساعت هفت صبح مامان بیدارم کرد تا برم دانشگاه.......
🌱@zendegi_bato
🌱
حکایت از چه کنم سینهسینه درد اینجاست
هزار شعلهی سوزان و آه سرد اینجاست
نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیریست
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیلهمرد اینجاست
بیا که مسئلهی بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا میرود، نبرد اینجاست
بهار آن سوی دیوار ماند و باد خوشش
هنوز با غم این برگهای زرد اینجاست
به روزگار شبی بیسحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبح شبنورد اینجاست
جدایی از زن و فرزند سایه جان! سهل است
تو را ز خویش جدا میکنند، درد اینجاست
👤هوشنگ ابتهاج
🌱@zendegi_bato
❣ احساس امنیت توی رابطه یعنی چی ؟
👈🏻نه نیاز داری خودت رو سانسور کنی نه احتیاجه به چیزی تظاهر کنی که نیستی.
نگرانی نداری اگه از احساسات واقعیت حرف بزنی یا عقایدت رو مطرح کنی با چه واکنشی مواجه میشی .
هرکسی مسئولیت اشتباه خودش رو میپریزه نه اینکه همش دنبال مقصر بگردن.
نه بابت ایراداتی که داری مورد تمسخر واقع میشی و نه ازت توقع داره آدم کاملی باشی.
شاید به نقطه ضعف ها و حساسیت هایی که داری حق نده ولی سرزنشت هم نمیکنه .
رابطهی امن و آدم امن بهت این اطمینان رو میده که میتونی با خود واقعیت به رشد و شکوفایی برسی.🌱
🌱@zendegi_bato
🌱 ܝ۬ܢߺ߭ࡅࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ ܝߺ̈ߺߺ၄ 🔗
#پگاه #قسمت_پنجاهوهفتم وارد خونه که شدم... مامان لبخند معنی داری زد و گفت: خوش گذشت؟ بی حوصله
#پگاه
#قسمت_پنجاهوهشتم
بلند شدم و خودم تو آیینه نگاه کردم... اینقدر خوابیده بودم چشمام پف کرده بود... دلم می خواست حموم کنم... بدون یه دوش آب گرم محال بود از در بیرون برم. فوقش کلاس اول و از دست میدادم...
دوش پنج دقیقه ای گرفتم و موهام و همونطور خیس بالای سرم جمع کردم مانتو پوشیدم...
هنوز مقنعه سرم نکرده بودم که مامان اومد تو و گفت: بدو دیر شد...
وقتی موهای خیسمو دید گفت: موهاتو خشک نکردی؟؟
- وقت ندارم مامان.
- نمیزارم اینجوری بری... سرما میخوری...
در حالی که مقنعه ام رو می کشیدم سرم گفتم: بیخیال مامان...
- همین که گفتم... یا نمیری... یا موهاتو خشک می کنی میری... ماشین که نمیتونی ببری تو این برف... تازه ماشین هم ببری تو محوطه می خوای چیکار کنی؟
- مامان دیرم شد...
- کلاس اول و بهش نمی رسی... پس فرقی نمی کنه... موهاتو خشک کن بعد برو.
بی راه هم نمی گفت... مقنعه ام رو درآوردم و با سشوار موهامو شروع کردم به خشک کردن...
بیست دقیقه ای کارم طول کشید ... اما ارزش داشت.. کیفمو برداشتم و با عجله رفتم پایین.
مامان زیبا: زنگ زدم آژانس... الان میاد!
- دستت درد نکنه مامان... خوب کردی... تو این برف نمی شد با تاکسی و اتوبوس رفت... الان تو اتوبوس همه مثل خرما میچسبن به هم... تاکسی ها هم که قربونشون برم پول خون باباشونو می گیرن اینجور وقتها... تازه اگه وایسن و در بست نبرن! حداقل پول آژانس میدی از جلو در بدون دردسر سوار میشی...
تند تند داشتم حرف می زدم که در زدن و آژانس اومد. نیم بوتم و پام کردم و به سمت در دویدم...
با وجود ترافیکی که بود یک ربع از ساعت دوم هم گذشته بود که رسیدم... با عجله به سمت کلاس رفتم و بعد از تقهای به در، در و باز کردم و با دیدن استادمون با دهن باز وسط کلاس موندم... اما زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
- پس استاد خودمون کوش؟
باراد: ایشون تشریف نمی آوردن... بنده رو فرستادن سر کلاس شما...
"این همه دانشجو سال بالایی و بچه زرنگ... حتما اینو باید می فرستادن؟ خب بالاخره باباش یه کاره ایه... بایدم سوگلی باشه... اصلا مگه خودش کلاس نداره؟"
در حالی که به سمت صندلی کنار آهو که ظاهرا برای من خالی نگه داشته بود میرفتم گفتم: مگه ما بچه ایم؟ خب کلاس و کنسل می کردن...
- ناراحتید می تونم برم!
با دستپاچگی گفتم: وای نه استاد! به خدا منظوری نداشتم!
لبخندی زد و گفت: می دونم... بفرمایید...
و رو به تخته کرد و شروع کرد به حل کردن بقیه معادله!
آخر کلاس وقتی اعلام کرد کلاس تموم شده، در حالی که بچه ها داشتن از در بیرون می رفتن صدام زد: خانوم شیانی... لطف کنید بمونید کارتون دارم.
آهو و فرشته چشم و ابرویی برام اومدن و گفتن: بیرون منتظریم...
رفتم سمت میزش و منتظر ایستادم... همونطور که کیفشو جمع می کرد نگاهی بهم انداخت و گفت: برای مهمونی منتظرت باشم؟
فکری که تو ذهنم بود و به زبون آوردم!
- می ترسم آشنایی ببینتم! هنوز که اتفاقی نیفتاده... دوست ندارم سر زبونها بیفتم!
- به عنوان دوست باران بیا!
- باران کیه؟
- خواهرم... اینطوری مشکلت حل میشه؟
فکر خوبی بود! بله ای گفتم و ادامه دادم: میتونم برم؟
لبخندی از روی رضایت زد و گفت: البته! خواهش می کنم...
و در همین حین ایستاد و خیلی محترمانه دستشو به سمت در دراز کرد!
🌱@zendegi_bato
🌱 ܝ۬ܢߺ߭ࡅࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ ܝߺ̈ߺߺ၄ 🔗
#پگاه #قسمت_پنجاهوهشتم بلند شدم و خودم تو آیینه نگاه کردم... اینقدر خوابیده بودم چشمام پف کرده
#پگاه
#قسمت_پنجاهونهم
اون روز پنجشنبه بود و روز مهمونی... از اونجایی که حدس می زدم این مهمونی، یه مهمونی ساده نباشه و تولد باشه... با مشورت مامان رفتم تا یه هدیه بخرم... هر چی بود درست نبود دست خالی برم... هدیه رو می ذاشتم تو کیفم... اگر تولد بود می دادم... اگرم نه که هیچی... بعد از کلی گشتن و پرسه زدن و فکر کردن به این نتیجه رسیدم که یه ساعت مارکدار بخرم...
یه ساعت خوشگل خریدم .... و لباسی که به رنگ سفید مشکی بود...
یه دسته گل رز مشکی خوشگل هم خریدم...می دونستم با این هوای سرد تا شب خراب نمیشه...
به خونه رسیدم و کادو رو به مامان نشون دادم... اونم خیلی خوشش اومد... دسته گل رو هم دید و باز لبخند پر معنی اما با غصه به روم زد!
بعد از اینکه دوش گرفتم تا موهام تا شب خشک بشه رو تخت دراز کشیدم و لپتاپمو گذاشتم رو پام و شروع کردم به وب گردی... با دیدن ایمیل ناشناس خوشحال شدم... خیلی وقت بود خبری از اون ناشناس نبود... اما انگار باز یاد من کرده بود...
"سلام...
از آخرین باری که برایت دست به قلم شده ام مدتها می گذرد. با خودم عهد کردم جز برای عشق و لبخند تو ننویسم و شاید از روی اتفاق این یک بار عهد نشکسته و ننوشته ام.
حس عجیبیست در این لحظات برایت نوشتن... لرزش دستانم نوشتن را برایم مشکل کرده!
دیشب خوابت را دیدم... نمی دانم چه شد؟ اما ناگهان طوفانی شد.. و تو از من جدا شدی... در آن لحظه من بودم .. بدون تو... و نگاه کردم... تو دور از من.... کنار دیگری نگاهم میکردی...!
تو؟ با دیگری؟ من دیوانه میشم اگر چنین روزی برسد!
اگر چنین روزی رسید.... فاتحه ای نثارم کن!
صبور ترین عاشقت..."
تنم می لرزید... بعد این همه مدت الان باید ایمیل بدی... اونم با این مضمون... لعنتی من داشتم فراموشت میکردم...
نمی دونست خواستگار دارم ولی خواب دیده بود؟ همین الان باید خواب میدید؟
جیغ بلندی کشیدم و لپ تاپ و گذاشتم رو پاتختی و رفتم زیر پتو...
مامان اومد پشت در و بدون اینکه اجازه بدم در و باز کرد و گفت: چی شد پگاه جان!
داد زدم: ولم کن..می خوام بخوابم...
مامان زیبای بیچاره باز هم صبورانه در و بست و رفت... اینقدر فکر کردم تا خوابم برد......
🌱@zendegi_bato
نیاز دارم به آدمی که
حرفامو، عصبانیت هامو، گله هامو، خستگیهامو، داستانامو بشنوه...
یکی که بیاد و باشه و بمونه...
کاش میشد گله کرد
ولی خب، این آدمِ من،
خیلی وقته دیگه
پشت سرشو نگاه نمیکنه...💔
🌱@zendegi_bato
❤️- کلا "عشق" مقولهی عجیبیه!
یهو میاد، یهو میمونه؛
یهو یه کاری میکنه هیچکی اندازه اون به چشمت نیاد...
نگاش، صداش، خندههاش، حتی هارمونی صورتش برات منحصربهفرد میشه!
انگار تو کلِ این دنیا فقط یه خوشگل هست؛ اونم اونه :)
🌱@zendegi_bato
📌
❣ دفعه بعدی که داشتی با شریک عاطفیت دعوا میکردی این نکات رو به خودت یادآور شو :
۱. این فردی که دارم باهاش صحبت میکنم دشمن نیست، یکی از عزیزترین افراد زندگیم هست.
۲. الان چون عصبانیم همه چیز رو بد میبینم نه رابطم و نه شریک عاطفیم اونقدرام که الان فکر میکنم بد نیستن.
۳. جروبحث و دعوا در هر رابطه ای پیش میاد و طبیعیه، اینکه ما باهم بحث میکنیم به این معنا نیست که رابطمون داغونه.
۴. هدف از این جروبحث اثبات برحق بودن خودم و اشتباه شریک عاطفیم نیست، هدف اینه که همدیگرو بهتر درک کنیم.
۵. ممکنه که در آخر این جروبحث به نتیجه ای نرسیم و این خیلی طبیعیه مسائل رابطه اونقدر ساده نیستند که با یک گفتگو چند دقیقه ای حل بشن.
۶. نیازهای شریک عاطفیم به اندازه نیازهای من مهمه و اولویت داره باید اونها رو هم در نظر بگیرم.
🌱@zendegi_bato
تمام رویاهای ما،
می توانند محقق شوند...
اگر ما شجاعت دنبال کردن
آنها را داشته باشیم...✨
👤والت دیزنی
🌱@zendegi_bato