eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
25.7هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.6هزار ویدیو
82 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان بازی زن برای شوهرش❌ به وسیله به عهده گرفتن همه مسئولیت ها خانومها فکر میکنند اقایون فراموش کار اند. به همین دلیل مسئولیتهای را خودشان به عهده میگیرند ونمیگذارند اقایون کار کنند دقیقا مثل بچه ها و دائما به مرد گوش زد میکند. چون فکر میکنه او سر به هواست. ✖مثلا زنگ میزنه به شوهرش به او میگوید دخترمان را لب استخر نکاری ها. ✖یا خانوم رفته مسافرت زنگ میزنه به مرد میگه 9 شب یادت نره اشغال را دم در بزاری ها ✖یا به او میگوید یادت باشه بری حموم یا یادت باشه فلان کار را بکنی و.... دقیقا مثل بچه ها خانوم محترم لطفا مامان شوهرت نباش⛔️⛔️⛔️ 👤 دکتر شاهین فرهنگ 👇 @zendegiasheghane_ma 💖💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر و پسری که قبل از ازدواج به رستوران رفته اند ... در هنگام غذا خوردن لکه ای غذا روی لباس دختر میریزد . پسر میگوید اجازه بده کمکتان کنم و لباستان را تمیز کنم . بعد از آن پسر کلید ماشین را گم میکند. دختر میگوید من هم گاهی کلید کم میکنم . سه سال بعد ازازدواج هنگام غذا خوردن لکه غذا روی لباس زن میریزد .شوهر میگوید رفتارتو بیزارکننده است وشوهر کلید ماشین را گم میکند. زن میگوید؛ مغز تو اندازه مغز یک گنجشک هم نیست همان رفتار همان موقعیت ولی برخورد متفاوت است ... بنابراین ما انتخاب میکنیم دیگران را چگونه ببینیم ... اگر میخواهی کسی را دوست داشته باشی میتوانی خیلی صبور و پر تحمل باشی . این رفتار دیگران نیست بلکه طرز فکر و نگرش ماست که احساس ما را درباره دیگران معین میکند 👌 @zendegiasheghane_ma 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕زندگی عاشقانه💕
#جلسات_همسرداری خانم پرتو #اعلم #جلسه1_قسمت2 👇👇👇👇👇 ❌مراجع داشتم ناخن دستاشو هر کدوم یه لاک زده بو
خانم پرتو جلسات سرکار خانم پرتو اعلم در مهرآباد جنوبی 👇👇👇👇👇👇 ⬅️ 1⃣ دوری می یاره 2⃣ چهل روز دعات حبس می شه. حالا هی بشین دعا کن خونه دار شم، بچه دار شم. ❌ دعات نمی گیره. بعد بگو خدا ما رو فراموش کرده. نه عزیزم، تو صالحات نبودی. ❌ 4⃣ رزقت به شدت افت پیدا می کنه. ❌شوهرت هر چی کار می کنه. خودت کار می کنی نمی رسه. ❌ 5⃣ نفوذ کلامتون رو از دست می ره ❌ هی به شوهرش می گه نماز بخون، گوش نمی ده. ⏪ چون نفوذ کلام نداری.❌ ✅ حالا از امروز چی کار کنم صالحات بشم❓❓❓❓ ⭐️ سوره هود آیه 52 ⬅️ باید در طول روز استغفار بگیم. یعنی چی❓❓ بگو « استغفرالله ربی و اتوب الیه » 👌والسلام ⭐️ رسول اکرم( صلی الله علیه و آله) می فرمایند ⬅️ تنها چیزی که عادت کردن بهش بد نیست، ذکر است. 💐 هر روز بگید. چی می شه❓❓ 1⃣ قوت جسم ❌خانومایی که احساس می کنند ضعف جسمانی دارند مثلا مادر شوهره می یاد می گه خانم پرتو، عروس من لاجونه، همه ش مثل یه تیکه گوشته، از این ور می افته اون ور،❌ استغفار بگن این آثارشه⬅️ 👈 سوره هود، آیه 53 : قوت جسم پیدا می کنی، مخصوصا تو بارداری که خدا می گه وهن علی وهن، سستی بر سستی. ❌یعنی بچه هایی که الان مدام سر کلاس ما می یان، دوقلو داره خانومه، می گه خانوم ببخشید من ساعت 11 صبح دیگه هیچ کاری ندارم. اشکالی نداره؟ وکیوم سالادمو کشیدم، جارو کردم، نمازامو خوندم، نظافت صورتمو کردم، آرایشش مونده برای وقتی که شوهرم می خواد بیاد... عیبی نداره؟ این قدر قوت جسم پیدا می کنی ❌ 2⃣ برکت وقت می یاره استغفار گفتن، یعنی شما هزار تا کار می کنی تازه می بینی ساعت 11 قبل از ظهره، دوباره کار می کنی می بینی تازه ساعت چهاره... خیلی برکت وقت می یاره 3⃣ متاعاً حَسَنا؛ زندگیتون نو می شه، پولدار می شین، 4⃣ آمرزش گناهانتون 5⃣ نفوذ کلام 👈 خانومایی که هی به شوهرشون یه حرفی می زنند بعد شوهرشون می گه غر نزن این نشونه اینه که خانومه نفوذ کلام نداره ✅ وگرنه مادر شهید چمران به شهید چمران گفت؛ پسرم داری می ری آمریکا،« خدا رو فراموش نکن »... همین یه جمله، والسلام. انقدر نفوذ کلام داشت که چمران رفت با همین خود‌شو درست کرد و اونجا آلودگی ای پیدا نکرد ⭕️ ماها به خاطر اینکه گناهان کلامی داریم و به خاطر اینکه نفوذ کلام نداریم خانواده از ما تبعیت نداره. در صورتیکه زن باید رهبری خانواده رو به عهده بگیره. 💐حضرت زهرا( سلام الله علیها) می فرمایند؛ زینب جون روز عاشورا زیر گلوی حسینم رو ببوس، این لباس رو بده بپوشه و.... داره رهبری می کنه. 📣📣 چه مادری رهبریش مورد قبوله❓❓❓ مادری که صالحات باشه. @zendegiasheghane_ma
جلسات سرکار خانم پرتو اعلم در مهرآباد جنوبی 👇👇👇👇👇👇 🔥 من الان از اینجا می خوام برم خونه، حوصله ندارم، امشب افطاری درست نکنم. من جنگ آفرین هستم، صالحات نمی شم. 🔥مادرشوهر تون زنگ می زنه خونه، شما همینجور سر باز بلند می گی الله اکبر...( یعنی من دارم نماز می خونم) آروم به شوهرت می گی مادرته مادرته.. بلد نیستی ارتباط بگیری 🔴 این نکته مهم رو بگم. هر وقت مادرشوهر به خونه تون زنگ می زنه می خواد با شما صحبت کنه. هر وقت به موبایل همسرتون زنگ می زنه می خواد با او صحبت کنه. وقتی مادرشوهرتون به خونه تون زنگ می زنه گوشی رو بردارید. ❌مادرشوهره می یاد می گه خانوم خسته شدم از بس عروسم خودشو از من پنهان کرده. این ضعف زنه. نمی تونه با یه همجنس خودش دو کلام صحبت کنه( این نمونه جنگ آفرینی است)❌ 🔥 اگر توی نماز هاتون کاهلید. دو روز می خونید سه روز نمی خونید( جنگ آفرین هستید صالحات نیستید) 📛📛📛 قابل توجه خانومایی که قهر قهری اند⬅️ 😱😱 خانوما نمی دونید این قهرهای شما چه بلایی داره سر مردا می یاره، بیاین گوشی منو بردارید بخونید. مَرده کار خطا کرده... ❓❓اولین سوال من: علت چیه❓❓ ❌باهام قهر بوده. با اینکه زنش بوده ها. یا مثلا توی اتاق بودیم به من محل نمی زاشت یا مثلا آشپزی نمی کرد❌ 👌👌خانوما هر زمان دعواتون شد در آشپزخونه رو نبندید. همیشه مادر جون من به من می گفت آشپزخونه نباید هیج وقت بسته شه چون خوراکی رحمت می یاره. ❌همون خوراکی رو آقا می خوره( با لحن قلدرانه )می گه دستت درد نکنه. شما هم( با همون لحن) می گی خواهش می کنم. بعد کم کم ارتباط کلامی که اتفاق بیفته قهرتون هم تموم می شه.❌ ✅✅حتما قضیه آشپزی رو جدی بگیرید. خیلی مهمه. متاسفانه توخونه ها در بحث حلال و حرام و طیب و‌خبیث، خیلی موارد رعایت نمی شه. @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
📚 ســرزمــیـن زیــبــاے مــن (58 قـسـمـت) ✍بـه قـلـم شـهـید ســیــدطـاهــا ایــمــانــــے @zendegiasheghane_ma 👇👇👇👇
💕زندگی عاشقانه💕
#سرزمین_زیبای_من #قسمت50 ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاهــم (جـاسـوس اسـتـرا
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و یــکـم (غـــرور) زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... مکث کوتاهی کرد ... مشکلی پیش اومده؟ ... بدجور هول شدم و گفتم نه ... و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ... اعصابم خورد شده بود ... لعنت به تو کوین ... بهترین فرصت بود ... چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ ... داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ... - منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ... خندید ... فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ... - نخند ... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ... هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه ... جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین ... چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ... - اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ... باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی ... - افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟... منتظر جوابش نشدم ... پوزخندی زدم و گفتم ... هر چند ... چرا نباید خوشحال بشی؟ ... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ... طرف مقابله ... - مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم... همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ... ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ... به چی فکر می کرد؛ نمی دونم ... اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن ... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم ... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ... دوباره دفتر رو ازش بگیرم ... اما ... همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ... اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم ... - لعنت به توی احمق ... سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... با دست بهش اشاره کردم و گفتم ... با تو نبودم ... و بلند شدم از اتاق زدم بیرون... ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و دوم (شــرم) تابستان تموم شد ... بچه ها تقریبا برگشته بودن ... به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد ... و من هنوز با عربی گلاویز بودم ... تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود ... و ناخواسته سکوت بین ما شکست ... توی تمام درس ها کارم خوب بود ... هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه ... و با اصطلاحات زیاد، سخت بود ... اما مثل عربی نبود ... رسما توش به بن بست رسیده بودم ... دیگه فایده نداشت ... دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی ... . - اون دفتری که اون دفعه بهم دادی ... نگذاشت جمله ام تموم شه ... سریع از جاش بلند شد ... صبر کن الان میارم ... بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد ... عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم ... دفتر رو گرفتم و رفتم ... واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد ... دیگه هیچ چاره ای نداشتم ... . داشت قلمش رو می تراشید ... یکی از تفریحاتش خطاطی بود ... من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه ... یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم ... عزمم رو جزم کردم ... از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف ... با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد ... نگاهش خیلی خاص شده بود ... . - من جزوه رو خوندم ... ولی کلی سوال دارم ... مکث کوتاهی کردم ... مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ ... خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ... دستی به صورتش کشید ... و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ... شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود ... با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد ... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد ... تدرسیش عالی بود ... ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود ... شدید احساس حقارت می کردم ... حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ... من از خودم خجالت می کشیدم ... و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم... ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و ســوم (دنـیــاے بــدون مـرز) کم کم داشتم فراموش می کردم ... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود ... رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ... . هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ... اون صبورانه با من برخورد می کرد ... با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت ... و با همه متواضع بود ... حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ... تفاوت قائل بشم ... مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود ... برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ... سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست ... و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ... با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ... این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب صمیمیت ... دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد ... اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ... خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد ... داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا ... من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ... چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است ... و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ... کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود ... و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم ... تغییر رفتار من شروع شد ... تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ... اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن ... هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست ... . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ... اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی ... وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم ... هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ... یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت ... و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت ... بقیه اش رو نمی خوری؟ ... سری تکان دادم و گفتم ... نه ... برق چشم هاش بیشتر شد ... من بخورم؟ ... بدجور تعجب کردم ... مثل برق گرفته ها سری تکان دادم ... اشکالی نداره ولی ... . با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد ... من مبهوت بهش نگاه می کردم ... در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ... چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ... حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ... حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ... . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم... ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و چـهـارم (رسـم بـنـدگـے) حال عجیبی داشتم ... حسی که قابل وصف نبود ... چیزی درون من شکسته شده بود ... از درون می سوختم ... روحم درد می کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد ... . تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد ... تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود ... احساس سرگشتگی عجیبی داشتم ...تمام عمر از درون حس حقارت می کردم ... هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد ... از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن ... بیشتر متنفر می شدم ... . هر چه این حس حقارت بیشتر می شد ... بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم ... من از همه شما بهتر و برترم ... اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار ... قلبم به روی خدا باز شد ...برای اولین بار ... حس می کردم منم یک انسانم ...برای اولین بار ... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم ... وجودم رنگ خدا گرفته بود ... یه گوشه خلوت پیدا کردم ... ساعت ها ... بی اختیار گریه می کردم ... از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... . شب ... بلند شدم و وضو گرفتم ... در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم ... به رسم بندگی ... سرم رو پایین انداختم ... و رفتم توی صف نماز ایستادم ... بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن ... اون نماز ... اولین نماز من بود ... برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود ... من با قلبم خدا رو پذیرفتم ... قلبی که عمری حس حقارت می کرد ... خدا به اون ارزش بخشیده بود ... اون رو بزرگ کرده بود ... اون رو برابرکرده بود ... و در یک صف قرار داده بود ...حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم ... بندگی و تعظیم کردن ... شرم آور نبود ... من بزرگ شده بودم ... همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود... ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا