eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ خانم 💕💥💥💥⚡💥💥💥💕 سلام من شوهرم یه مشکلی که داره اینکه زود جوش میاره و من نمیتونم باهاش منطقی هم حرف بزنم تازه اگه ناراحت بشم یا قهر کنم یا سروسنگین بشم بدتر میشه تو این عصبانی شدن هاش خیلی وقتا حرفا یا حرکاتی کرده که من هیچ وقت نتونستم اونارو فراموش کنم 💥⚡💥 🍀سلام عزیزم،، این رفتار همسرتون،، باعث تلنبار شدن احساسات فروخورده در شما میشه و به شدت دل نازک و شکننده میشین. به طوری که با کوچکترین تلنگری اشک تون جاری میشه،، 🌧🌧 اما به خاطر عصبانی نشدن همسرتون،، جرات گریه کردن ندارید. عزیز،، هر انسانی نقاط ضعف و قوت داره،، همسر شما هم همینطور.. ایشون ممکنه عصبی و زود جوش باشند،، اما حتما صفات خیلی خوبی هم دارند. 👉 و اینکه ساعات آرامش زندگی تون کم نیست،، در اون زمان ها،، 🌸مهارت و شیوه صحیح برخورد،، و صحبت با همسر رو یاد بگیرید🌸 و آهسته آهسته مسائل زندگی تون رو حل کنید. ان شا الله ✍ تعجیل در فرج امام زمان صلوات 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر) 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت181 #فصل_پانزدهم برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان ط
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.» بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.» روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.» ادامه دارد...✒️ زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود. یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.» صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.» هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم. ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
اگر عقد کرده ای ؛ نامزدی یا حتی چند ساله از ازدواجت گذشته حتما در کانال بالا شو😊👆👆
🍃🌸🌤 در انتظار تو چشممان همیشہ بارانےست و بے تو حال و هواے دلمان چہ طوفانےست ♥️ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• شبتون مهدوی 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ ‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌اگه تنها دعايى كه هر روز میکنی خدایا شکرت باشه، همين كافيه خدا را شکر کنیم🙏 برای چیزهایی که داده و قدر نمی‌دانیم و برای چیزهایی که گرفته و حکمتش را نمی‌دانیم🌸 خدایا بابت همه چی شکرت شکرگزاری قوی ترین داروی ضد افسردگی بررسی ها ثابت کرده ، حس " شکرگذاری " باعث تولید چشم گیر هورمونهای دوپامین و سروتونین دربدن میشود که هر دوکلید مبارزه با افسردگی هستند.افراد شکرگزار در بحران ها صبورترند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 👈 ی زن و شوهر مثل رابطه ی خواهر و برادری نیست... مثل رابطه ی مادر و فرزندی نیست... مثل ارتباط پدر و پسری نیست... مثل هیچ رابطه ای نیست... 🔵دو نفر که عاشق هم اند اما هم خون نیستند... اگر کدورتی بین خواهر و برادر باشد، اگر بین والد و فرزند باشد،  به اندازه کدورت و ناراحتی مابین زن و شوهر مهم نیست... چون در آن رابطه همه هم خونند... خواسته یا آن کدورت رفع میشود... انگار هیچ چیز نبوده... انگار هیچ اتفاقی نیافتاده... 🔵 اما اتفاق اگر بین زن و شوهر رخ دهد و آنرا بزرگ کنند، اگر ناراحتی ایجاد کند، حتی در صورت بخشش، از ذهن دو طرف نمیرود... به مرور زمان به خدشه وارد میشود... کم کم کدورتها عادی میشود... کم کم از یکدیگر سرد میشوند... این خیلی است... سعی کنید زود از هم ناراحت نشوید... سعی کنید سریعا جبهه گیری نکنید... تا میتوانید همانجا گذشت کنید... موضوع را دنباله دار نکنید... اگر کوچک به چشم آمد... اگر آنها را بزرگ کردید ، منتظر سردی باشید... منتظر باشید چرا که ذره ذره روی هم تلنبار میکنید کارهای گذشته را ، حتی اگر بخشیده باشید... 🔵رابطه ی زن و شوهر مثل شما با خانواده تان نیست...  یادتان هست چند مرتبه با دعوا کرده اید؟ یادتان هست چند بار با برادرتان بگومگو داشته اید؟! ده بار؟صدبار؟هزاربار؟  هیچکدام را یادتان نیست و به دل ندارید...  با همسرتان چندبار داشتید؟ پنح بار؟ ده بار؟ پانزده بار؟ همه را یادتان هست... همه را کنج ذهن دارید...  رابطه زن و شوهر حساس است... مواظب تان باشید... 🔵هميشه باشد که نگفته ها را ميتوان گفت؛ ولی گفته ها را نميتوان پس گرفت ... چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ با کوزه است ... دلها خیلی زود از حرفها می شکنند ! 📛مراقب باشیم...... 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ منم حی شدم.دیروز تولدم بود میخواستم کیک بپزم اما با بچه کوچیک نتونستم.هیچی به همسرم نگفتم به خاطر مسایل مالی وگرونی، میدونستم اگه بتونه هرکاری برام میکنه.خودم دست به کار شدم ویه غذای خوشمزه درست کردم.😋😋 وقتی همسرم اومد خیلی غافلگیرانه برام حی شده بود.کیک وکادو برام خریده بود.بابت این سکوتم چندتا کادوی دیگه هم برام رسید.😍😍 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🔴بانوی بزرگوارم میخوام امروز بهت یاد اوری کنم 🔴البته مطمئنم که خودت میدونی اما بازم میگم که یه وقت فراموش نکنی😊 🔴همسرت نیااااز داره که با تمام وجود دوسش داشته باشی 🔴همسرت محتاج شنیدن جمله اعجاب انگیز ( دوستت دارم ) از زبان توست . 🔴 چی میشه مگه ؟ بهش بگو ! احساس قلبیت رو بریز بیرون . 🔴به بچه هات اموزش بده که در اینده اونها هم ابراز محبت رو یاد بگیرن . 🔴 مطمئن باش پر رو نمیشن ! 🔴الان بعضی هاتون میگین !!! 👇👇👇👇👇👇 ‼اووووووف حالا چه تحفه ای هم هست که من بهش بگم دوستت دارم!؟😳 ‼چرا من بگم!؟ اون باید بگه!!😳 ‼هزار دفه گفتم! نمیشنوه😳 ‼براش مهم نیست، اصلا😳 ‼اییییش! اینقدر مشکل داریم که دوستت دارم توش گم میشه!! 😳 ✋✋✋✋✋✋✋✋✋✋ 🔴خانوم عزیز 🌟اگه تحفه نیست چرا اینقدر بهش حساسی و دلت نمیخواد کسی بهش چپ نگاه کنه؟! 🌟اینقدر غرور داشتی و تا حالا بهش نگفتی چی شد؟! 🌟میشنوه و براش مهمه. اگه بعضا به رو نمیاره ( البته تاییدش نمیکنم) اون یه مرده! مظهر اقتدارو قدرت و تو یه زنی، مظهر ناز و نیاز ❤تلاش کن ابراز محبت رو با عمل بهش یاد بدی 💪 🔴خواهر خوبم سرچشمه بیشتر مشکلات تو زندگی همین غرور لعنتی و ابراز نکردن احساسات درونیه !!! 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 🌸 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند؛ روز قیامت مردی رنگ پریده را می آورد و به پروردگارش می گوید : این شخص کسی است که من روزش را با تشنگی و شبش را به بیداری گرفته بودم و طمع او را به رحمت تو قوی کرده بودم و آرزوهایش را به مغفرت تو گسترده بودم؛ پس بر اساس گمان من درباره اش عمل کن. خدا می فرماید: مُلک را به دست راستش و جاودانگی را به دست چپش دهید... پدر و مادرش را زیوری دهید که تمام دنیا با آنچه در آن است به ارزش آن نباشد؛ پس همه مردم ، روز قیامت به آن پدر و مادر می نگرند و آن دو را بزرگ می شمارند و خودشان نیز از این مقامشان به شگفتی فرو می روند و می پرسند : پروردگارا آن عظمت از کجاست؟ خدا می گوید : این عظمت به سبب قرآن به فرزندتان و او بر اساس اسلام و صلی الله علیه و آله و علیه السلام است. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️ خانوم خونه ❤️ 👌 برای قرآن خواندن حتما یه زمانی در طول روز داشته باشیم. همون قانون ⬅️ روزی 🗣 قرآن را همیشه آهسته نخونیم، طوری بخوانیم که به گوش اهل خانه برسد. 📝 برای به فرزندان مون وقت بگذاریم و برنامه ریزی کنیم ✅ هر چیزی که از دین به فرزندان مون آموزش بدهیم زیور آلات قیامته برامون. 👌پس تا دیر نشده شروع کنیم✅ @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
حاج آقا 🎀 به اجبار خانواده با همسرم ازدواج کردم. اما علاقه ی لازم را به او ندارم چه کنم؟ 🎤 استاد 💞 @zendegiasheghane_ma
baf46b50a0-5ee2df3b7a1ed829028b45d6.mp3
3.77M
حاج آقا 🎀 به اجبار خانواده با همسرم ازدواج کردم. اما علاقه ی لازم را به او ندارم چه کنم؟ 🎤 استاد 💞 @zendegiasheghane_ma
خدایا مرا به خاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان می‌کنم ببخش…! 👤شهید چمران می‌گویند تقوا از تخصص لازم تر است، آنرا می‌پذیرم، اما می‌گویم: آنکس که تخصص ندارد و کاری را می‌پذیرد، بی‌تقواست. (شهید مصطفی چمران ) ۳۱ خرداد سالروز شهادت چریک دانشمند، شهید مصطفی چمران روحش شاد و یادش گرامی ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر) 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت183 #فصل_شانزدهم در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی اند
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.» گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.» گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.» کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند. ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر. ادامه دارد...✒️ یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند. یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!» دیگر پشت پنجره نایستادم. دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.» بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.» ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
حرفِ دل♥️ را باید با گفت این روزها را جُز "تو" محرم راز می‌دانند😔 ای تویی که با گره گشایی میکنی 🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 شبتون پرنور 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا دفتر امروز یکشنبہ ۱ تیر ماه را با نام و یادت می گشایم🌸🍃 امروز یاریم کن تا دلی را شاد کنم🌸🍃 به پاس شکرانه بیداریم دستم را رها مکن🌸🍃 تا به امید تو دست افتاده ای رابگیرم🌸🍃 اولین روز فصل تابستان و یکشنبه تون بخیر و خوشی🌸🍃 💞 @zendegiasheghane_ma