💕زندگی عاشقانه💕
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 #تمرین سلام خوبی؟ موافقی امروز یه تمرین داشته باشی برای افزایش ظرفیتهای روحیت؟ موافقی
#تمرین
#غر_نزدن
#تجارب_اعضا
✅ سلام منم این هفته بادخترخوش اخلاقتربودموبیشترخودخوری کردم😂
بیشترتذکردادم ولی واقعاسخته.ولی این برنامه روتوکل هفته وقتی ک عصبی میشدمویادم بودخداروشکر
✅ سلام وقت بخیر
من مدت زیادی هست تقریبا غر زدنم رو کم ویا حذف کردم
نتیجه ش اینه که بعد مدتی که همسرمرسید خونه وخستگی درکرد
خودش حرف میزنه وکلا آرامش خوبی بعد غر نزدن حاکم میشه😜
✅ سلام وقت بخیر
منم چن وقته کلا غر زدن رو کنار گذاشتم با راهنمایی های خانم یاس کبود عزیز و توکل بر خدا و اصلاح تغذیه .ک الان آرامش زندگیم رو مدیون این غر نزدن ها میدونم وآقام واقعا محبتش چند برابر شده و...
نمونه غر زدن من یکیش این بود ک مثلا آقام میرفت بیرون دیر برمیگشت همش سرش غر میزدم اونم بدتر میشد الان ک گیر نمیدم تازگیا خیلی بهتر میشه و بیشتر وقتش رو با خانواده سپری میکنه
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#تلنگر
ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﯽ
ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ، ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ😉
ﺍﮔﺮﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ، ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺑﺎﺵ
ﺍﮔﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ
ﺩﻧﯿﺎﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﭘﮋﻭﺍﮎ ﻧﯿﺴﺖ
یادمان باشد زندگی انعکاس رفتار ما است ☺️
انعکاس من بر من
پس حواسمان باشد بهترین باشیم
تا بهترین دریافت کنیم 🙃
درها برای کسانی گشوده
می شوند که
جسارت درزدن داشته باشند
جسارت داشته باش
با امید با عشق بامحبت♥️
با تلاش دربزن
حتما درها گشوده خواهندشد
به سوی روشنایی✨
هیچ وقت از رحمت خدا
نا امید نشید
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت179 #فصل_پانزدهم به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم تو
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت181
#فصل_پانزدهم
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
🔸فصل شانزدهم
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد
#قسمت182
#فصل_شانزدهم
کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود.
گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه69ازقرآن🥀
#جز_چهار🥀
#سوره_آل_عمران 🥀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_کاظم_عاملو😍😍😍😍
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
کی می وزد آن
نسیم بهشتی که
آمدنت را بشارت دهد
یا صاحب الزمان
شب تون مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♦️شبهایِ جمعه مثلِ گدا پشتِ این درم
دستے بڪش به خاطرِزهرا تو بر سرم
♦️امشب ڪه اولیا همه جمعند #ڪربلا
بازے مڪن تو با منِ جا مانده از حرم
#شبجمعہ
#شبزیارتۍارباب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💞 @zendegiasheghane_ma
اقا جانم
دلم گرفته خدایا در انتظار فرج
دو دیده ام شده دریا در انتظار فرج
هنوز می رسد از کوچه های شهر حجاز
صدای گریۀ زهرا در انتظار فرج
هنوز در همہ عالم میان دشمن و دوست
علی ست بی کس و تنها در انتظار فرج
هنوز می رسد از چاه های کوفه بہ گوش
صدای نالۀ مولا در انتظار فرج
هنوز ناله کشد از جگر امام حسن
گشوده دست دعا را در انتظار فرج
هنوز پرچم سرخ حسین منتظر است
گشوده چشم بہ صحرا در انتظار فرج
هنوز می رسد آوای دلربای حسین
ز نوک نیزۀ اعدا در انتظار فرج
هنوز تشنه لبان اشکشان بود جاری
کنار کشتۀ سقا در انتظار فرج
هنوز خون شهیدان ڪربلا جاری ست
ز چشم زینب ڪبری در انتظار فرج
هنوز ناله "میثم" رسد بہ گوش که هست
چو چشم فاطمه، دنیا در انتظار فرج
#اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
💞 @zendegiasheghane_ma
در روایات آمده است هر کس برای امر فرج حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف دعا کند :
💐_محبوب ترین افراد نزد خداوند می گردد.
🍀 - عزیزترین و گرامی ترین افراد نزد پیامبر صلی الله علیه و آله می شود.
🌺 - دعای پیامبر صلی الله علیه و آله شامل حالش می گردد.
🌸 - خداوند در عبادت او را تایید فرماید.
💐 - ان شاء الله با این دعا عقوبت از اهل زمین دور می شود.
سلامتی و فرج حضرتش 5 صلوات ✨
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#هردوبخوانیم
در یک خانواده موفق و شاد:
- عبارت «دوستت دارم» بیشتر از هر عبارت دیگری بین اعضای خانواده، رد و بدل می شود.
- هیچ فردی در خانواده نمی گوید که من به یکی از اعضا اعتماد ندارم.
- هفته ای یک بار و با کمک همه اعضای خانواده، کیک، شیرینی یا یک خوردنی جدید و خلاقانه اما ارزان و ساده پخته می شود.
- بی بهانه همدیگر را در آغوش می کشند و به هم انرژی مثبت می دهند.
- جلسات خانوادگی هفتگی یا ماهانه دارند و در این جلسه ها همه اعضای خانواده اجازه دارند درباره مسائلی که دوست دارند، حرف بزنند.
- شرایط خانه به گونه ای است که بچه ها قبل از هر کسی، برای درد دل به والدین شان مراجعه می کنند.
- کتابخانه منزل شان از بوفه، شلوغ تر و پر مراجعه تر است.
- برای خرید وسایل و چیدمان خانه از همه اعضای خانواده نظرخواهی می شود.
- زن و شوهر طبق یک قرار قبلی و ماهی دو بار بدون حضور بچه ها برای تفریح با یکدیگر وقت می گذرانند.
- درمواقع بحرانی، به جای قهر کردن و پیغام فرستادن برای هم، حرف می زنند و تا مشکل حل نشده، گفت و گوی محترمانه را تعطیل نمیکنند.
💞 @zendegiasheghane_ma
#نکته_های_ناب_ارتباطی
خانم #شاکری
#هردوبخوانیم
🌸گفتم : احساس می کنم آرامش ندارم، خوشبخت نیستم! رابطه من و همسرم خشک و سرده،،
خوشی هامون کمه،، شاد نیستیم!
خیلی دوست دارم رابطه من و همسرم رمانتیک و عاشقانه باشه،، چکار کنم؟
🍃گفت : هر چقدر لحظات خوش زندگی تون زناشویی بیشتر باشه،، "آرامش و خوشبختی "تون بیشتر میشه!
✳راههای افزایش لحظات عاشقانه زناشویی :
💘*سلام و صبح به خیر گرم*
💙صبحانه خوردن طولانی و با هم،،
💘خداحافظی کش دار،،
💙 تلفن های بین روز،،
💘کتاب خواندن با هم،،
💙 خرید با هم،،
💘استفاده از کلمات مثبت،،
💙قدم زدن با هم در سالگردهای عقد و ازدواج،،
💘خلوت کردن با هم،،
💙خندیدن با هم،،
💘نگاه های طولانی و عاشقانه،،
💙*تحسین کردن هم*،،
💘گفتگوهای روزانه،،
و....
💕"عشق" مثل یه جوانه لطیف، بین زن و شوهره،،
"همیشه" نیاز به مراقبت و توجه زن و شوهر داره. 💕
💞 @zendegiasheghane_ma
🌸 آخرین جمعه بهاریتـون معطـر بہ عطـر خـوش صلوات بر حضـرت محمـد (ص)و خانـدان مطهـرش 🌸
💗اَللّهُـمَّ
✨🌸صَـلِّ
✨✨💗عَـلَی
✨✨✨🌸مُحَمَّـد
✨✨✨✨💗وَ آلِ
✨✨✨✨✨🌸مُحَمَّـد
✨✨✨✨💗وَ عَـجّلْ
✨✨✨🌸فَرجَهُـمْ
✨✨💗وَ اَهْـلِکْ
✨🌸اَعْدَائَهُـمْ
💗اَجمعیـن
زندگیتـون بیمـه با ذڪر صلوات🌸🍃
💞 @zendegiasheghane_ma
عمرمان تمام شد نیامدی 😔
عکسمان قاب شد نیامدی😔
ای یوسف زهرا
جمعه ها یکی یکی سر شدند نیامدی😔
آخرین جمعه بهارآمدبازهم نیامدی😔
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه70ازقرآن🥀
#جز_چهار🥀
#سوره_آل_عمران 🥀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_حاج_حسن_شوکت_پور
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#مشاوه
#پرسش_پاسخ
خانم #شاکری
💕💥💥💥⚡💥💥💥💕
#همسرم_زود_جوش_میاره
سلام من شوهرم یه مشکلی که داره اینکه زود جوش میاره و من نمیتونم باهاش منطقی هم حرف بزنم تازه اگه ناراحت بشم یا قهر کنم یا سروسنگین بشم بدتر میشه تو این عصبانی شدن هاش خیلی وقتا حرفا یا حرکاتی کرده که من هیچ وقت نتونستم اونارو فراموش کنم
💥⚡💥
🍀سلام عزیزم،،
این رفتار همسرتون،،
باعث تلنبار شدن احساسات فروخورده در شما میشه و به شدت دل نازک و شکننده میشین.
به طوری که با کوچکترین تلنگری اشک تون جاری میشه،، 🌧🌧
اما به خاطر عصبانی نشدن همسرتون،،
جرات گریه کردن ندارید.
عزیز،،
هر انسانی نقاط ضعف و قوت داره،،
همسر شما هم همینطور..
ایشون ممکنه عصبی و زود جوش باشند،،
اما حتما صفات خیلی خوبی هم دارند. 👉
و اینکه ساعات آرامش زندگی تون کم نیست،،
در اون زمان ها،،
🌸مهارت و شیوه صحیح برخورد،،
و صحبت با همسر رو یاد بگیرید🌸
و آهسته آهسته مسائل زندگی تون رو حل کنید. ان شا الله
✍ تعجیل در فرج امام زمان صلوات
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت181 #فصل_پانزدهم برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان ط
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت183
#فصل_شانزدهم
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
ادامه دارد...✒️
#قسمت184
#فصل_شانزدهم
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
اگر عقد کرده ای ؛ نامزدی یا حتی چند ساله از ازدواجت گذشته حتما در کانال بالا #عضو شو😊👆👆
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🍃🌸🌤
در انتظار تو چشممان همیشہ بارانےست
و بے تو حال و هواے دلمان چہ طوفانےست
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
شبتون مهدوی
💞 @zendegiasheghane_ma