eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
💥 برگرفته از حوادث خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است. نویسنده : فاطمه ولی نژاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت37 🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_وهفتم 💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود،
💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. ✍️نویسنده:   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. ✍️نویسنده:   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت39 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین
لطفا چون این داستان حاوی صحنه های دلخراشه عزیزانی که ناراحتی قلبی دارند و یا استرس براشون خوب نیست و خانمهای باردار این داستان رو دنبال نکنند ما برای نشون دادن نقش خطیر امثال سردار دلها حاج قاسم ناگزیریم خباثت داعش رو با این داستان واقعی به تصویر بکشیم تا همگان بدانند که نقش حیاتی مدافعان حرم چیست ؛ اما لطفا عزیزانی که خودشون شرایط روحی خودشون رو میشناسند این مستند داستان رو دنبال نکنند❌❌❌❌❌
🌹 🌹 🌹 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به ۵ شهید ناشناس که آخرین نفرهایی بودند که روی پل خرمشهر بودند😔   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
🍂هنـــوزم دل به سينه بی‌قــــرار است 🍂هنـــوزم انتـــــظارم انتـــــظار اســــت 🍂هنـــوزم خواب می‌بينیم به شــــــب‌ها 🍂همان مـردی که بر اسبی سوار است 🍂همان مــــردی که آيـــــد جمعه روزی 🍂و ايـــن پايان خـــوب انتــــظار اســـت... شبتون پر نور   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلی الله علیک یا اباعبدالله السلام علیک یا ابا صالح المهدی (عج) سلام روزتون زیبا و با برکت 🌹   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 سلام خانمهای عزیز و جهادگر کانال😊 بنظرتون آقایون از خانمها چی میخوان؟؟ تا حالا بهش فکر کردید؟ من امروز دوتا مورد مهم رو بهتون میگم بین خودمون بمونه😉 👇👇👇 چی میخواد از زن؟💁‍♂ ⏪ فقط نیاز فیزیکی نیست ❌ خیلی از خانم‌ها فکر میکنن که آقایون فقط میخوان که نیازها فیزیکی و غریزی‌شون برآورده بشه و دیگه به هیچ چیز دیگه‌ای نیاز ندارن. متاسفانه این باور اشتباه، خیلی رایجه. در رابطه هدفمند و سالم، آقایون به غیر از نیازهای فیزیکی‌شون، نیازهای دیگه‌ای هم دارن که باید برآورده بشه. در این پست میخوایم بگیم که آقایون در رابطه‌شون چی میخوان.   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
🧕🏻 مرد چی میخواد از زن ؟؟🤔🤔 💥قدردانی 😊😍 آقایون دوست دارن که شریک عاطفی‌شون قدردان زحماتش باشه. اگر از عشق‌تون متشکر باشین و ازش برای کوچک‌ترین کارهایی که براتون انجام میده، قدردانی کنین، رابطه خیلی خوبی باهاش خواهید داشت. آقایون دوست دارن که عشق‌شون، ازشون انتظارات واقع‌بینانه داشته باشه تا بتونن با عمل کردن به انتظارات و خواسته‌های عشق‌شون، زندگیش بشن. قهرمان و بودن 💪💪، یکی از خصوصیاتیه که آقایون دوست دارن در رابطه‌شون داشته باشن. پس به جز ابراز علاقه، از شریک عاطفی‌تون قدردانی کنین و بگین که به وجودش افتخار میکنین! این بهش احساس قدرت میده. ✍ پس خانمهایی که با همسرشون مثل نوکر خونه شون رفتار میکنند و همیشه طلبکارند یادشون نره و مردشون رو گرفتند اگر جای دیگه غیر خونه این حس قدرت به آقا داده شد اون وقت نگن ما همه کار کرده بودیم و ....😐   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻 مرد چی میخواد از زن؟؟🧐🧐 💥احترام احترام برای آقایون از عشق هم واجب‌تره. احترام گذاشتن یعنی اینکه، شما باید به شغل‌شون، هدف‌ها و آرزوهاشون، سبک زندگی‌شون، خانواده و خودشون احترام بذارین. درواقع آقایون دوست دارن همون‌طور که هستن، دوست‌شون داشته باشین و نخواین تغییرشون بدین. قصد تغییر دادن و مقایسه کردنش با آقایون دیگه، کار اشتباهیه و اگر زیاد تکرار بشه، میتونه رابطه رو خراب کنه. مخصوصا در جمع، آقایون ازتون انتظار دارن که باهاشون خیلی محترمانه رفتار کنین تا شان و مقام‌شون در جمع حفظ بشه. 👈 حواست بود بانو چی گفتم ، به هرآنچه آقا داره یعنی خانواده ش رو نکوب تو سرش یعنی عصبانی میشی کار و خانواده و شخصیتش رو له نکن ❌   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💍 ⁉️ چگونه کانون خانواده را حفظ کنیم؟ ⚠️ مبادا با گله‌ها، با دلخوری‌ها، با افزون‌طلبی و پُرتوقعی‌ها، با بی‌محبتی‌ها، و گاهی با دخالت‌های دیگران، کانون خانواده سست بشود. ✅ هم دختر و هم پسر سعی کنند که این عُلقه‌ی زوجیت را حفظ کنند. این، با و با متقابل حفظ میشود. ⛔️ زن به مرد تحمیل نکند و زور نگوید؛ مرد هم به زن زور نگوید و افزون‌طلبی نکند. 💞 مثل دو رفیق و مثل دو شریک، با هم صمیمی باشند، تا این کانون خانواده حفظ بشود. رهبرانقلاب ۷۰/۴/۲۰ 💥زن ، خانواده و سبک زندگی در نگاه رهبرانقلاب   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻🧔🏻 سرزنش و سرکوفت آفت زندگی اند‼️ یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیان‌آور و جبران‌ناپذیری بر روابط بین همسران جوان به خصوص در دوران عقد داره سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگر است: - "صد بار گفتم این کار رو نکن!" - " گوش نکردی حالا بکش!" - "تو همینی دیگه!" - " می‌‌دونستم این جوری میشه..." - "بفرما اینم نتیجه‌ی هنر جناب‌عالی!" اگر همه‌ی ما می‌توانستیم گاهی خود را به جای طرف مقابل‌مان بگذاریم شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمی‌افتاد. سرزنش و سرکوفت زدن به یکدیگر خصوصاً در دوران عقد و یکی از بزرگ‌ترین آفت‌های زندگی زناشویی به شمار می‌رود.   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💍 زن در منزل شوهر جز خدا پناهی ندارد ، حتی نبايد به اوگفت بالای چشمت ابروست😌😍 👈 وگرنه وارد جنگ باخدا شده‌ايم‼️ 📝   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر چطور زندگی مشترک رو از حال و هوای یکنواخت دربیاریم؟؟؟   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
تزیین حلوا مطالب امروز کانال هنرکده فقط سفره آرایی و میوه آراییه😍😍 هر روز در کانال هنرکده با یسری مطالب جذاب در خدمتیم https://eitaa.com/joinchat/2300248080C44701a85d4
💥 برگرفته از حوادث خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است. نویسنده : فاطمه ولی نژاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت39 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین
💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده:   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. ✍️نویسنده:   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
🌹 🌹 🌹 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
بیا بیا که جان ما به لب رسید شد تلف سپید گشت چشم ما به ره ز انتظارها شبتون نورانی   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══