ارتباط موفق_46.mp3
11.84M
#ارتباط_موفق
#قسمت46
☜ استمرار پیوندهای شما، اصلاً برپایهی خصوصیات شخصی شما، استوار نیست!
☜ بلکه؛ ↓
محور اصلی استمرار هر رابطهای، خصوصیاتِ شخصیتیِ طرفین است.
چنانچه بعضی خصوصیات شخصیتی شما، در دایرهی عوامل کاهنده قدرت جذب محسوب میشوند؛
❌ شما باید جراحی شوید ❌.....
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_فرهنگ
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
💠سبک زندگی قرآنی #بخش_اول 💢هُنَّ لِبَاسٌ لَّكُمْ وَأَنتُمْ لِبَاسٌ لَّهُنَّ آنها لباس شما هستند، و
💠سبک زندگی قرآنی
#بخش_دوم
💢هُنَّ لِبَاسٌ لَّكُمْ وَأَنتُمْ لِبَاسٌ لَّهُنَّ
آنها لباس شما هستند، و شما لباس آنها. (هر دو زینت هم و سبب حفظ یکدیگرید)
🔹 بقره| 187
#آیه_های_نورانی
#همسر_داری
#زندگی_موفق
#سبک_زندگی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت114 ولی بعد از اون، فقط می خواستم تو رو، تو چشم شهاب و خانوادش، بد کنم. مهیا، سرش
#جانم_میرود
#قسمت115
صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود.
هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود. مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش،
پاره شده بود و خون روی آن خشک شده بود..
نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود.
خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود.
شهاب، ماشین را نگه داشت. با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد.
ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی!
افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت.
با صدای بلند داد زد:
ــ مهــــــیــــا!!
با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه های خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیر لب گفت.
ـــ مهیا کجایی؟!
به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود...
مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت.
ــ مهیا!
مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت.
ــ شهاب!
شهاب کنارش زانو زد
مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد.
ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی...
مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الان، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه تر کرد.
ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم!
مهیا نگاهی یه پایش انداخت.
شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست.
ــ به من تکیه بده!
مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد.
ازساختمان بیرون آمدند. شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس،
دستانش یخ کرده بود. کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد...
در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخته بود. و آرام آرام؛ اشک می ریخت. و حتی یک لحظه دست شهاب را ول نکرد.
شهاب، به دستش که مهیا آن را محکم گرفته بود، نگاهی انداخت.
آشفته بود... می خواست هر چه زودتر بداند، که برای چه مهیا این وقت شب، آن هم همچین جایی، بود. اصلا چه اتفاقی افتاده، که مهیا این همه ترسیده و دست و پایش و پیشانیش زخمی شده...
دوست داشت، سریع جواب سوال هایش را بداند. ولی با وضعیت مهیا، نمی توانست چیزی بپرسد. باید تا رسیدن به خانه و آرام شدن مهیا، صبر می کرد.
ماشین را داخل خانه برد. به سمت مهیا رفت و کمکش کرد، که پیاده شود. وارد خانه شدند. مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
ــ شهاب چرا اینجا تاریکه؟!
شهاب به مهیا که ترسیده بود، نگاهی انداخت.
ــ خانمی؛ کسی خونه نیست.... برای همین چراغارو خاموش کردیم.
ــ روشنشون کن.
شهاب کلید را زد. مهیا وقتی خانه روشن شد، نفس آسوده ای کشید.
با کمک شهاب، از پله ها بالارفتند. وارد اتاق شهاب شدند. شهاب، مهیا را روی تخت نشاند. چادر ومغنعه مهیا را از سرش برداشت؛ و کمکش کرد، که دراز بکشد. تا شهاب خواست که بلند شود؛ مهیا دستش را محکم گرفت و سرجایش نشست.
ــ کجا میری شهاب؟!
شهاب نگاهی به دستان مهیا، و به چشمان ترسانش انداخت؛ و از عصبانیت چشمانش را، محکم روی هم فشرد.
ــ عزیزم... خانمی... میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم؛ زخم هات رو پانسمان کنم. زود برمیگردم.
شهاب از اتاق بیرون رفت. سریع جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب قند، درست کرد
و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا، که گوشه ی تخت، در خودش جمع شده و زانوهایش را در آغوش گرفته بود؛ وسایل را روی میز کارش گذاشت و به سمتش رفت.
ــ مهیا! چرا گریه میکنی خانمی؟!
ــ شهاب... میترسم.
گریه نگذاشت، که صحبتش را ادامه بدهد. دیگر نمی توانست تحمل کند، باید از قضیه سر درمی آورد.
ــ مهیا... عزیزم، نمی خوای بگی چی شده؟! اصلا تو؟ اونجا؟ تو بیابون؟ تو اون ساختمون؟ چیکار می کردی؟!
مهیا، نفس عمیقی کشید. الان ؛ دیگر ترسی از چیزی نداشت. شروع کرد، به تعریف کردن... از تماس زهرا... از افتادنش... از مهران و صحبت های نازنین... از ترسیدنش... گفت و شهاب شکست... گفت و رگ گردن شهاب، برجسته شد... گفت و شهاب از عصبانیت، کمر مهیا را فشرد...
مهیا زار می زد و تعریف می کرد و شهاب پا به پایش داغون تر می شد!
ــ شهاب! خیلی ترسیدم. وقتی مهران رو دیدم. وقتی بهم نزدیک شد. دوست داشتم خودم رو بکشم.
دستان شهاب مشت شد. مطمئن بود اگر مهران را گیر می آورد، او را می کشت.
مهیا، کم کم آرام شد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا*
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت116
شهاب لیوان آب قند را، به دستش داد. مهیا مقداری از آب قند را، خورد. شهاب مشغول پانسمان زانو و پیشانی و دستان مهیا، شد.
ــ الان میام!
مهیا سری تکان داد.
شهاب، به اتاق مریم رفت و یک دست لباس برداشت و به اتاق برگشت.
ــ مهیا جان! بیا این لباس ها رو تنت کن.
مهیا سری تکان داد. شهاب، از اتاق خارج شد. موبایلش را درآورد و شماره محسن را گرفت.
ــ سلام کجایی؟!
ــ مریم باهاته؟!
ــ چیزی نیست!
ــ زود بیاید خونمون.
ــ بیا بهت میگم.
ــ زود...
تماس را قطع کرد. خداراشکر کرد، نزدیک بودند. اینطور بهتر میتوانست کارش را انجام دهد.
در را زد و وارد اتاق شد. مهیا روی تخت نشسته بود. شهاب، با لبخند به طرفش رفت.
مهیا به کمربند شهاب خیره شده بود.
شهاب رد نگاهش را گرفت، که متوجه اسلحه اش شد!
ــ چیه خانوم؟! به چی خیره شدی؟!
ــ شهاب، ازش استفاده که نمیکنی!
شهاب، کمک کرد، مهیا روی تخت دراز بکشد.
ــ وقتی لازم باشه، استفاده میکنم.
... نگاهی به زخم پیشانی و چشمان مهیا انداخت؛ که از گریه ی زیاد، دورشان سرخ شده بود.
ــ شهاب خوابم میاد!
ــ خب بخواب خانمی!
ــ میترسم چشام رو ببندم.
شهاب، چشمانش را محکم روی هم فشار داد و دستانش را مشت کرد.
ــ من برات مداحی بخونم؛ آروم میشی...
مهیا سرش را تکان داد.
ــ منو یکم ببین... سینه زنیم رو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریمه این...
دلم یه جوریه... ولی پراز صبوریه... چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه...
چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه...
منم باید برم... آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی....طرف حرم بره.... یه روزی هم بیاد... نفس آخرم؛ بره...
نگاهی به مهیا، که آرام خوابیده بود؛ انداخت. با صدای آیفون، سریع از جایش بلند شد و خودش را به آن رساند. در را باز کرد. به اتاق برگشت. اسلحه و موبایل و کتش را برداشت. پایین رفت.
محسن و مریم وارد خانه شدند.
ــ چی شده داداش؟!
شهاب، اسلحه اش را در پشت کمرش گذاشت.
ــ چیزی نیست. مریم برو پیش مهیا حواست بهش باشه... یه ثانیه هم تنهاش نزار... چراغ هارو هم خاموش نکن!
ــ شهاب! چی شده؟! خب حرف بزن!
ــ بعد بهت میگمـ... محسن تو با من بیا!
قبل از اینکه بیرون بره، مریم را صدا کرد.
ــ مریم به خانوادش زنگ بزن بگو که امشب میمونه پیشت، در مورد زخماش هم چیزی نگو...
مریم، سری تکان داد و به اتاق شهاب رفت. مریم، با دیدن صورت زخمی مهیا؛ نگران به سمتش رفت.
ــ خدای من! چه اتفاقی افتاده برات...
سریع، تلفن مهیا را، از کیفش بیرون آورد. خاموش بود. بین وسایل شهاب گشت و شارژر را درآورد و گوشی را به شارژ زد. به محض اینکه روشن شد، دنبال شماره مهلا خانم، گشت؛ که با پیدا کردنش، دکمه اتصال را لمس کرد.
ــ الو! مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟
ــ سلام خاله مهلا، من مریمم!
ــ سلام دخترم! شرمنده فک کردم مهیایی... تو خوبی؟! آقا محسن خوبند؟!
ــ خداروشگر سلام داره خدمتتون... راستش، زنگ زدم بگم؛ مهیا امشب پیش من میمونه. الان هم خودش داره شام درست میکنه، دیگه من زنگ زدم.
ــ چرا چیزی شده؟!
ــ نه خاله جان! مامان و بابام رفتند روستا؛ خونه ی عمه نسترن. چون تنهام؛ گفتم، کنارم بمونه. چون ممکنه شهاب هم بره کار دیر بیاد.
ــ می خواید بیاید خونمون؟!
ــ نه نه خاله! منم کار دارم. بمونیم بهتره...
ــ باشه عزیزم! مهیا کارش تموم شد یه زنگ بهم بزنه...
ــ باشه حتما!
ــ عزیزم سلام برسون!
ــ سلامت باشید. خداحافظ!
گوشی را قطع کرد. نفس عمیقی کشید. سریع به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد. کتاب هایش را برداشت و به اتاق شهاب برگشت.
ــ باورم نمیشه همچین کاری کرده باشه!!
شهاب، پوزخندی زد.
ــ من از اول بهت گفتم؛ این دختره ولکن ماجرا، نیست.
ــ حالا می خوای بری اونجا برای چی؟!
ــ اونجا پاتوقشونه!
ــ خب بری... می خوای چیکار کنی؟!
ــ بپیج تو همین خیابون.
محسن پیچید.
ــ جواب منو بده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه506ازقرآن🍀
#جز26🍀
#سوره_احقاف🍀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_حسین_معز_غلامی😍
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
✨ خدايا بنمايان به من آن جمال ارجمند و آن پيشانى نورانى و پسنديده را...
و سرمهی وصال ديدارش را به يك نگاه به ديده ام بكش...
📚فرازی از دعای عهد
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌾🌷🍃🌾🌷🍃🌾🌷🍃🌾🌷
🌷سلام
🌷 دوشنبه تون بخیر
روزتون قشنگ
لحظه هاتون با یاد خدا
زیبا و پر خیر و برکت
امیدوارم زندگی تون
پُر از عشق و شادی باشه
🌷تقدیم با بهترین آرزوها
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#سبک_زندگی #قسمت107 💠چهارمین ویژگی چی بود ؟ 4️⃣ارزش افزوده «حتی عدم اکتفا به نیاز به تو اخلا
#سبک_زندگی
#قسمت108
🔷امیرالمومنین علی علیه اسلام می فرمودند:
💫و إِنِ اِسْتَطَعْتَ أَلاَّ يَكُونَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اَللَّهِ ذُو نِعْمَةٍ فَافْعَلْ
بین خودتو خدا ذونعمت قرار نده حقوق از دست کسی بگیری
فَإِنَّكَ مُدْرِكٌ قَسْمَكَ وَ آخِذٌ سَهْمَكَ💫
سهمتو دریافت میکنی
نترس ریسک کن
🔸 میدونید اگر استخدام بشید در یک مملکت عقب مونده بهتر بهتون زن میدن
🔸ولی در یک مملکت پیشرفته از نظر سبک زندگی,خودت عرضه داشته باشی پول دربیاری بهتر بهت زن میدن؟
بعد میدونید خودت کاسبی بکنی ریسک داره؟
بعد میدونی نباید بری کارمند بشی
میدونید که در یک کشوری کارمند زیاد داشته باشه و زندگی کارمندی جزء فرهنگ اون جامعه باشه فرهنگ کسب و کار نابود خواهد بود؟
‼️ باز مدام تلاش کن بری کارمند بشی‼️ درحالیکه اگر همت کنی و فکر ؛ موفق تر خواهی بود
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
#قسمت109
💠میدونید شرافت کسی که در کاسبی دزدی میکنه خیلی بیشتره از کارمندی که بخواد رشوه بگیره و نذاره کسب و کار پیش بره؟
👈"مطفف" یکیش کم فروشی تو کارمندیه
🔶کم میذاره تو کار
وقتی که شخصی خودش رو اجیر میکنه مزد بگیره کارمند بشه کارگر بشه
همونقدر بهش میدن که خودش میخواست تجارت بکنه
💫فقال: لایؤاجر نفسه ولکن یسترزق الله عزوجل ویتجر
میفرماید بره روزیشو از خدا بگیره و تجارت کنه
💫
کسی که میتونه خودش پول دربیاره بره کارمند بشه روزی بگیر بشه 👈🏻روزی خودش رو بسته
خدا میگه ریسک نکردی؟
بستی خودتو به دست کارفرما؟
برو دیگه روزیت بسته س
💠امام رضا علیه السلام در کتاب کافی شریف می فرمایند:)
🔻هر کی کارو کسبش خوب بشه 90درصدش اخلاقیاتشم خوب میشه
🔻روحیاتشم خوب میشه
🔻معنویتشم خوب میشه خیالت راحت باشه
اون چرت و پرتایی که میگن که آقا برن توکار مالی خراب میشن رو بریز دور
🔷امام رضا علیه السلام می فرماید:
کسی که میره پول در بیاره برای خونوادش پاداشش نزد خداوند متعال بالاتر از کسی است که در راه خدا جنگ میکند
والا بخدا در جریان یادواره های دفاع مقدس چندتا جایزه به کارآفرین ها هم باید بدن در کنار خانواده های شهدا. مگر کم کاریه !؟
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
#خانمی_پر_انرژی_باش😃♥️
✔️اون چیزی که بسیار جالبه اینه که با وجود اینکه مردها به ظاهر خیلی اهمیت میدن اما👇🏻
⚪️ یه زن شاداب و پرانرژی با ظاهر معمولی رو به زنی با ظاهر بسیار آراسته اما با روحیه معمولی ترجیح میدن 👌🏻
⭕️پس بیشتر سعی کنین جذابیت رفتاری داشته باشید و با محبت و مهربان باشید 😍
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
🔴 #خاموش_کنیم
💠 بسیاری از همسران در همه حال یک عامل #خطرناک و برهمزننده روابط را با خود حمل میکنند. خیلی از ما وقتمان را در دنیای #مجازی و پر هرج و مرج #تکنولوژی و شبکههای اجتماعی تلف میکنیم، بدون اینکه وقتی برای صمیمیتر کردن رابطه با همسرمان بگذاریم.
💠 #موبایلتان را خاموش کنید، #تلویزیون را از برق بکشید و سعی کنید برای همسرتان وقت بگذارید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
نیاز به تایید شدن در مردان
#مهم ترین حسی که یه مرد نیاز داره که از خانومش دریافت کنه اینه :
👈من تو رو قبول دارم
👈علاقمندی هات برام مهمه
👈ادعاهایی که در مورد دونستن و بلد بودن داری تماما درسته!
👈و در مقابل دیگران حق با تو هست
در واقع یه #تایید تمام و کمال
با این رفتار به خصوص در سال های اول زندگی تون بذارید عطش پذیرفته شدن اونها فروکش کنه و خیالشون راحت بشه!
شاید این نکته رو خیلی شنیده باشید
یه نظریه جدید هست که میگه
هفت سال اول زندگی تایید کن هفتاد سال تایید و تمجید بشنو!
حالا وقتی کار اشتباهه الکی تایید کنیم؟
بستگی داره! وقتی قضیه تاثیر بلند مدت نداره و خیلی مهم نیست بله ولی اگر تاثیر داراز مدت داره حداقلش سکوته !
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
🌷
💙 چسب زندگی زناشویی
رابطه جنسی خوب برای ساختن یک ازدواج خوب کافی نیست اما اگر رابطه جنسی کم یا غایب باشد، احتمال آنکه ارتباط شما شکننده شود و رو به فروپاشی برود، بیشتر و بیشتر خواهد بود.
رابطه جنسی، چسب زندگی زناشویی است که اگر کم قوت باشد یا حذف شود می تواند زندگی شما را هزارپاره کند.
سردی عاطفی و طلاق احساسی همیشه با کم بودن یا بی کیفیت بودن رابطه جنسی همراه است.
قدرشناسی با احترام توام است و به طرف مقابل احساس دیده شدن، در نظر آمدن و ارزشمندی می دهد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 #کلیپ_تصویری
🔶 نقش و وظیفه خودمان را بشناسیم
#خانواده_زوجین
#حجت_الاسلام_تراشیون
#خانواده
#همسرداری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══