💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت116 شهاب لیوان آب قند را، به دستش داد. مهیا مقداری از آب قند را، خورد. شهاب مشغو
#جانم_میرود
#قسمت117
ــ همینجاست. بایست.
محسن، ماشین را نگه داشت.
شهاب، زود پیاده شد و به صدا زدن های محسن هم، توجه نکرد.
صدای آهنگ، از خانه بیرون می آمد. شهاب پشت سرهم آیفون را زد.
که نازنین؛ با لباس نامناسب در را باز کرد. شهاب سرش را برگرداند. فریاد زد:
ــ یه چیزی تنت کن!
نازنین، که از حضور شهاب، شکه شده بود؛ آرام آرام به عقب رفت و یک مانتو و شال سرش کرد.
پارتی، دخترانه بود. دخترها با دیدن تیپ شهاب و محسن با فکر اینکه پارتی لو رفته، با جیغ و داد؛ به طبقه بالا رفتند
شهاب، به سمت نازنین رفت. نازنین به عقب برگشت و نیشخندی روی لبش جای گرفت.
ــ میدونستم برمیگردی پیشمـ...
شهاب، با عصبانیت، نگاهی به نازنین انداخت.
ــ الان کارت به جایی میرسه میری سراغ زنم؟!!!!!
چرا لالمونی گرفتی...؟!!!
نازنین، دوست نداشت، از خودش ضعفی نشان بدهد.
ــ من فقط می خواستم بهش حقیقت رو بگمـ...
شهاب با اخم به نازنین نزدیک شد و با عصبانیت غرید:
ــ حقیقت رو بگی؟! کدوم حقیقت؟! حقیقت اینکه عوضی تر از تو، پیدا نمیشه؟!
خجالت نمیکشی بعد اون گندکاریت! دوباره برگشتی؟! چرا بهش نگفتی چه گندی زدی؟!! هان؟؟! چرا؟!
اگه می خواستی حقیقت رو بگی؛ چرا کامل براش تعریف نکردی؟!
نازنین، از خشم و عصبانیت شهاب ترسید.
ــ حالا زن من رو میترسونید. حالا به جایی رسیدی، که برای انتقام از من، سراغ زنم میری! اینجوری عذابش میدی! ولی کور خوندی...
فریاد زد:
ـــ پای کسی که بخواد مهیای منو اذیت کنه؛ قلم میکنم... شنیدی؟! پاش رو قلم میکنم!!
نازنین که نمی خواست کم بیاورد؛ گفت:
ــ اینقدر زنم زنم نکن... زن تو هم با دخترای خیابونی، فرقی نمیکنه...
شهاب، با عصبانیت به طرفش آمد. دستش را بالا آورد، که نازنین عقب برگشت و پایش به میز گیر کرد وروی زمین افتاد. شهاب از عصبانیت به نفس نفس زدن، افتاد.
دستش را پایین آورد.
ــ حیفه که دستمو نجس کنم... به پاکی زنم، ایمان دارم. اینقدر ایمان دارم ،که به حرف های چرت تو اهمیت ندم. حالا مثل بچه ی آدم، آدرس اون عوضی! مهران رو بهم میدی...
فریاد زد:
ــ باتوام! آدرس اون عوضی رو بده!
نازنین، که به این همه عشق شهاب به مهیا، حسادت می کرد؛ حاضر نبود که آدرس را به شهاب بدهد.
ــ من هیچ آدرسی ازش ندارم!
شهاب فریاد زد:
ــ نزار دیونه شم... دارم بهت میگم، آدرس اون آشغال رو بده!
ــ آدرسش رو بهت نمیدم. برا چیته؟ می خوای بری سراغش، چون مهیا جونت رو، یکم ترسوند؟! اصلا خوب کرد. خودم بهش گفتم. تقصیر منه؛ برنامه رو عوض کردم. والا قرار بود کارای بیشتری انجام بدیم.
با نعره شهاب، از ترس به مبل چسبید.
شهاب اسلحه اش را به سمت نازنین گرفت.
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش!
محسن به سمتش آمد.
ــ شهاب داری چیکار میکنی؛ شهاب؟! اسلحتو بکش اونور...
شهاب، بی توجه به محسن، روبه نازنین که از ترس اسلحه، میلرزید؛ گفت:
ــ اینقدر برام کم ارزشی، که میتونم... همین الان میتونم... کارتو یه سره کنم... پس مثل بچه ی آدم آدرس رو بده!
نازنین، تند تند سرش را تکان داد؛ و با گریه و زاری گفت:
ــ باشه! آدرس رو میدم. فقط اسلحه رو بکش اونور!
شهاب اسلحه را پشت کمرش گذاشت.
محسن، نفس آسوده ای کشید...
ـــ زود باش...!
شهاب، سوار ماشین شد و در را بست. محسن ماشین را روشن کرد.
ــ واقعا می خو استی بهش شلیک کنی؟!
ــ مگه مملکت بی صاحابه؛ که الکی بیام به یکی شلیک کنم. فقط می خواستم بترسونمش و آدرس اون عوضی رو ازش بگیرم.
ــ می خوای چیکارش کنی؟!
شهاب با اخم به بیرون خیره شد.
ــ الان خودت میبینی!
یک ربع ساعت طول کشید، تا به آدرسی که نازنین به آنها داده بود؛ برسند.
تا شهاب خواست پیاده بشود، محسن دستش را گرفت.
ــ شهاب، اسلحت رو بزار تو ماشین...
ــ محسن؛ حواسم هست.
ــ شهاب لطفا!
شهاب، کلافه اسلحه اش را به سمت محسن گرفت و پیاده شد.
به برج روبه رویش، نگاهی انداخت. محسن خودش را به شهاب رساند. شهاب به سمت ورودی رفت،
که نگهبان اجازه نداد وارد شود.
ــ با کی کار داری آقا؟!
ــ صولتی! مهران صولتی!
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه507ازقرآن🍀
#جز26🍀
#سوره_محمد🍀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_هدایت_نجار😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🔸چطور ما این قدر از توجه به امام زمان علیهالسلام غافل شدیم؟!
🔸چطور این همه دور شدیم و توانستیم بدون توسل به آن حضرت زندگی کنیم؟!
🔸ما باید بدانیم چه چیزی از ما میخواهند؟
آیا این سفرهای که برای ما پهن کرده اند کم است؟ چه کسی بهره می برد؟
🔸چرا حتی برای این ارتباط هم آمدیم حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم؟
نصیب خودمان چه شد؟
چطور روزگار ما را به غفلت انداخت و از این بخش غافل شدیم؟
🔸روزانه باید متوسل بود، گرچه افق این فکر خیلی بلند است، اما دائم باید ملتزم به توسل بود.
🔸تجربه بین علما نشان داده است که توسل و توجه به حضرت بقیه الله علیهالسلام، خیر دنیا و آخرت میآورد که فقط ثبات قدم و مراعات میخواهد، ادب و گذشت میخواهد، سحر میخواهد، نماز اول وقت و قرائت قرآن میخواهد.
🔸آن وقت است که انسان احساس می کند یک باب دیگر هم در زندگی او باز شد که نسلهای آینده او هم بهره میبرند.
🖋 حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼
سلام اقا جانم
یا این دل شڪسته ما را صبور ڪن
یا لا أقل به خاطر زینـب(س) ظهور ڪن
دیگر بتاب از افق مڪه ، ماه من ..
اےن جاده هاے شب زده را غرق نور ڪن ..
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّڪَ الفَرج
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت9 بسم الله الرحمن الرحیم سلام وعرض ادب واحترام 🌹 📌جلسه_نهم "#همسرداری" 📝موض
#خانواده_خوب
#قسمت10
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام وعرض ادب واحترام 🌹
📌جلسه_دهم " #همسرداری"
📝موضوع: #خانواده_خوب
💝#قسمت_دهم
💕_____💕_____💕
💥خودتان را با خدا طرف حساب بدانید نه با همسرتان❗️
از این نترسید که اگر من خوب باشم، همسرم حقّ مرا میخورد!♨️
⚡️شما خودتان را با خدا طرف حساب بدانید نه با همسر خودتان، و از این نترسید که اگر شما خوب باشید و همسرتان بد باشد، منافع شما از بین خواهد رفت. نگویید: «اگر ما به خاطر خدا خوب رفتار کنیم و همسر ما گرگصفت باشد و حق ما را پایمال کند، چه کسی حق ما را از او میگیرد❓
🌀پس بگذارید خودمان گرگ بشویم و به جان او بیفتیم و حقمان را بگیریم!»
پاسخ این است 🔰
💠که شما هرچقدر گرگ بشوید، فایده ندارد و بدتر خواهد شد، ضمن اینکه خداوند از بندۀ خوب خودش دفاع خواهد کرد.😊
⚡️ «إِنَّ اللَّهَ یُدافِعُ عَنِ الَّذینَ آمَنُوا»⚡️
سوره حج آیه 38✨
💥 همسر شما که از دست خدا نمیتواند فرار کند، و کدام دادگاه بهتر و محکمتر از خداوند میتواند از حق شما دفاع کند👌🌹
شما همسر خوبی باش و خودت را به خدا نشان بده، 👏👏
شوهر شما اگر قدر شما را نداند و به شما بدی کند، حتی اگر در راه خدا هم شهید بشود و با دستان مبارک پیامبر اکرم(ص) به خاک سپرده شود، قبر او را فشار خواهد داد!🔰
🌷 نمونهاش در صدر اسلام بود که پیامبر اکرم(ص) بعد از اینکه یکی از یاران شهیدش را به خاک سپرد و از قبر بیرون آمد، فرمود✍
❗️قبر او را به شدّت فشار داد، چون اخلاقش با همسر و خانوادهاش بد بود♨️
⚡️ (فَلَمَّا أَنْ سَوَّى التُّرْبَةَ عَلَیْهِ قَالَتْ أُمُّ سَعْدٍ یَا سَعْدُ هَنِیئاً لَکَ الْجَنَّةُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَا أُمَّ سَعْدٍ مَهْ لَا تَجْزِمِی عَلَى رَبِّکِ فَإِنَّ سَعْداً قَدْ أَصَابَتْهُ ضَمَّةٌ ... إِنَّهُ کَانَ فِی خُلُقِهِ مَعَ أَهْلِهِ سُوءٌ؛✨
📚 علل الشرایع/1/310)
💖____💞______💖
🦋اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🦋
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانواده_خوب
#قسمت11
📌جلسه_یازدهم "#همسرداری"
📝موضوع:#خانواده_خوب
💝#قسمت_یازدهم
💕_____💕_____💕
💕میدانید عشق واقعی زن و شوهر، کجاها خودش را نشان میدهد🤔
وقتی یک مرد از دنیا برود، برای همسرش از همه سختتر است👌
میدانید عشق واقعی زن و شوهر، کجاها خودش را نشان میدهد⁉️
💥 مثلاً آنجایی که یک پدر مسنّ جلوی بچههایش که بزرگ شدهاند، دست همسرش را بگیرد و اشک بریزد و بگوید: 😍
«میدانید این دستها چقدر زحمت مرا کشیدهاند👏
💞بدون اینکه برایش واجب باشد
💥چقدر مانند یک آشپز برای من غذا درست کردهاند؟
💖اینجاست که عشق خودش را نشان میدهد و در عالم طراوت ایجاد میکند😍
❗️ و الا رفتار عاشقانۀ یک دختر و پسر جوان که از روی هوسهای دوران جوانی باشد یک امر طبیعی است و در عالم طراوتی ایجاد نمیکند.♨️
⚡️یکی از عرفای بزرگوار در بیمارستان بستری بود و پزشکها از درمان او ناامید شده بودند.
🔸چشمهایش را باز کرد و به پسرش گفت باید به خانه برویم!گفتند چرا⁉️ گفت: من الان باید از دنیا رفته باشم ولی چون دل مادرت به رفتن من راضی نمیشود گیر کردهام.
⚜باید به خانه بروم و او را راضی کنم. لذا به خانه رفتند و چند ساعت با همسرش صحبت کرد تا او راضی شود و بعد خیلی راحت از دنیا رفت. عشق را باید در اینجاها دید.💞
🔸میدانید وقتی یک مردی از دنیا برود، برای چه کسی بیشتر از همه سخت است 🤔
1⃣ برای مادرش❓
2⃣ دخترش ❓
3⃣ خواهرش❓
4⃣ یا همسرش 🤔
فرمودهاند✍
💥برای همسرش سختتر از هر کس دیگری است.💯
🌟امان از دل رباب! میدانید بعد از کربلا در بین خانمها چه کسی از همه زودتر دق کرد و از دنیا رفت❓
💫 این حضرت رباب بود که زودتر از همه از دنیا رفت.😢 رباب همسر بسیار بامعرفت امام حسین(ع) بود که⚡️ اباعبدالله(ع) به خاطر خدا و به خاطر معرفت حضرت رباب، علاقۀ ویژهای به ایشان داشتند.💞
ضمن اینکه هر مادری هم لیاقت پیدا نمیکند فرزند ششماهاش در راه امام زمانش قربانی شود.😇
⚡️البته قبل از حضرت رباب، یک مادر دیگر هم بود که شایستگی این را داشت تا فرزند ششماههاش قربانی شود و او فاطمۀ زهرا(س) بود💫
که محسن ششماههاش را در راه امیرالمؤمنین(ع) داد...😭
💕____💕_____💕
🍀اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ارتباط_موفق #قسمت46 ☜ استمرار پیوندهای شما، اصلاً برپایهی خصوصیات شخصی شما، استوار نیست! ☜ بلکه
#ارتباط_موفق
#قسمت47
دوستان اگر خواهان ارتباط خوب و موفقی با #همسر و خانواده و اطرافیانید حتما این فایلها رو گوش بدید👇👇
ارتباط موفق_47.mp3
11.24M
#ارتباط_موفق
#قسمت47
🔚 بدی کردن عمدی در حق دیگری، مُهر پایان رابطه شما با اوست!
حتی اگر طرف مقابل به دلایل گوناگون، به رابطهی شما نیاز هم داشته باشد؛
به جایی میرسد که نیازش را نادیده گرفته و ارتباط را قطع میکند. ✘
💥 میل به جفاکاری و یا خلق جفاکاری، اگر در نفس کسی باشد؛ ذاتا دفع کنندهی دیگران از اطراف اوست!
و محال است کسی توانِ جفاکاری داشته باشد؛ اما در نزد دیگران محبوب باشد. ⚡️
#امام_خمینی
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
"صمیمیت با همسر، بدون صرف هزینه!
🔹 کارهای کوچکی که همسرتان دوست دارد و خوشحالش میکند را انجام دهید:
💥برای ایجاد رابطه صمیمی با همسرتان قرار نیست کار بزرگ، پرخرج و یا عجیب و غریبی انجام دهید.
💥 کارهای کوچکی مثل پختن یک غذای خوشمزه، تماس گرفتن یا ارسال پیامک، احوالپرسیهای روزانه، غافلگیر کردن، گذاشتن یادداشتهای محبت آمیز در جیب یا ماشین همسر، خرید گل به عنوان هدیه یا عذرخواهی، پیشنهاد صرف یک وعده غذایی در بیرون از منزل و یا مسافرت، کارهای سادهای هستند که اثر شگفت انگیزی بر روی افزایش صمیمیت بین همسران دارند. 🧔🏻 👱🏻♀
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت117 ــ همینجاست. بایست. محسن، ماشین را نگه داشت. شهاب، زود پیاده شد و به صدا زدن
#جانم_میرود
#قسمت118
ــ چه کاره اشی؟!
شهاب کارت شناسایی خودش را درآورد و نشان نگهبان داد. نگهبان سری تکان داد. شهاب، با محسن به سمت آسانسور رفتند. شهاب، دکمه طبقه ۸ را فشار داد؛ با پا به کف آسانسور ضربه می زد. محسن دستی بر شانه اش گذاشت.
ــ آروم باش...
شهاب سری تکان داد.
ــ آرومم! آرومم!
طبقه هشتم.
در آسانسور باز شد. شهاب به سمت در قهوه ای رنگ رفت و چند بار پشت سرهم زنگ را زد.
در باز شد و پسری از لای در سرش را بیرون آورد.
ــ چی میخوای؟! بلد نیستی مثل آدم زنگو بزنی؟! شهاب عصبی لگدی به در زد که پسره شوکه به عقب پرت شد. شهاب عصبی وارد خانه شد. خانه پر از دود بود. به دو پسر که روی مبل نشسته بودند، که گویا مست بودند نگاهی انداخت. مهران بی خبر از همه جا از اتاق بیرون آمد.
ــ اشکان کی بود، اینطوری زنگو می زد؟!
مهران، پشت سر شهاب ایستاد.
ــ مگه اینجا طویله است... سرتو انداختی اومدی تو!!
شهاب برگشت. مهران با دیدن شهاب کپ کرد.
ــ آره تویله است. اگه تویله نبود؛ تویه حیوون اینجا چیکار می کردی پس؟!
ومشتی که شهاب به صورت مهران زد، مهران را فرش زمین کرد.
شهاب، رو به محسن گفت.
ــ حواست به اینا باشه، فرار نکنن!
با عصبانیت به طرف مهران رفت و یقه اش را گرفت و از جا بلندش کرد.
ــ پس چرا حرف نمیزنی هان؟! الان که خوب بلبل زبونی می کردی...
و مشت دوم شهاب، سمت چپ صورت مهران را هدف گرفت.
ــ الان کارت به جایی میرسه... زنم رو میکشی تو بیابون و میترسونینش؟!
ــ بخدا نازنین گفت.
مشت محکمی که شهاب به صورتش زد، توان ایستادن را از او گرفت.
شهاب، کنار مهران روی زمین زانو زد و با صدای عصبی عربده زد:
ــ غلط کرده! تو هرکی یه چیز بهت میگه میری انجام میدی؟! هان؟!
روی شکمش نشست و یقه اش را گرفت. کمی بلندش کرد.
ــ که زنم رو تو ساختمون گیر میاری؟! هان؟!
ومشتی، زیر چشمش نشاند.
ــ که هیچکی به دادش نمیرسه؟!
و مشت بعدی...
عربده زد:
ــ که براش برنامه داشتید...
شهاب دیوانه شده بود؟ نمی دانست، طوفانی که در وجودش به راه افتاده بود را، چگونه آرام کند.
بی مهابا، پشت سرهم، به صورت مهران مشت می زد. محسن به طرفش دوید و اورا از مهران جدا کرد.
شهاب ایستاد. با آستینش، دانه های عرقی که روی پیشانیش نشسته بود را پاک کرد. نگاهی به صورت غرق خون مهران انداخت.
ــ کسی که به ناموس من چشم داشته باشه و بخواد، حتی برای یه لحظه... اون رو بترسونه... نفسش رو میبرم! فهمیدی؟!
فریاد زد:
ــ نفسش رو میبرم...
و لگدی به پهلوی مهران زد.
محسن به طرفش آمد.
ــ بیا اینور شهاب کشتیش...
ــ کاشکی بزاری بکشمش!
محسن به مهرانی که با صورت خونی پهلویش را گرفته بود وآرام ناله می کرد، نگاهی انداخت. محسن اولین بار بود، شهاب را اینقدر عصبی می دید. به سمت شهاب رفت.
ــ بریم دیگه...
ـ یه لحظه صبر کن بچه های ستاد دارن میان اینارو جمع کنند!
محسن، نگاهی به میز که پر از شراب و بسته های پودر سفید رنگی بود، انداخت. حدس می زد که مواد مخدر باشد..
همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به مهران و بقیه که دستبند به دست به طرف ماشین پلیس می رفتند، نگاه می کردند.
یکی از نیروهای پلیس به سمت شهاب آمد و احترام نظامی گذاشت.
ــ قربان کار ما تموم شد!
ــ خسته نباشید! کسی ازشون بازجویی نکنه، خودم صبح میام. سروان با هیچ وثیقه ای هم آزاد نشند...
ــ بله قربان!
تلفنش زنگ خورد. مریم بود.
ــ جانم؟!
ــ شهاب کجایی؟!
ــ چی شده؟!
ــ مهیا بیدار شده حالش خوب نیست... همش گریه میکنه و سراغ تورو میگیره...
ــ اومدم!
تماس را قطع کرد.
ــ محسن بریم خونه...
سوار ماشین شدند. شهاب نگاهی به اسلحه خودش انداخت، آن را برداشت.
خدا را شکر کرد، که همراه خوش نبرده بود. چون هیچ اطمینانی نبود که مهران را امشب نمیکشت.
چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد
احساس می کرد، الان کمی آرام تر شده... اما، دلش هوای مهیا را کرده بود. با حرف های مریم نگران شده بود. فقط می خواست هر چه سریعتر به خانه برسد و مهیا را آرام کند.
با ایستادن ماشین؛ به طرف محسن برگشت.
ــ ممنونم که اومدی اگه نبودی، مطمئنم یه کاری دست خودم و اونا میدادم.
ــ در دیوانه بودن توشکی نیست اخوی...
لبخندی زد و ادامه داد.
ــ برو کنا زنت؛ الان خیلی بهت احتیاج داره.
شهاب، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
آیفون را زد. مریم سریع در را باز کرد. مثل اینکه منتظر آمدنشان بود.
وارد خانه شد. مریم دم در ورودی ایستاده بود. شهاب با نگرانی به طرفش رفت.
ــ مهیا کجاست؟!
ــ خوابید!
ــ حالش چطوره؟!
ــ اصلا خوب نیست! خیلی سراغتو گرفت دید نیستی کلی گریه کرد. معلوم بود از چیزی ترسیده... مجبور شدم بهش یه آرامبخش بدم.
شهاب به سمت اتاق رفت.
مریم، به سمت محسن رفت.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه508ازقرآن🍀
#جز26🍀
#سوره_محمد🍀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_محمدحسن_مطهری 😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سلام_امام_زمان
🔅السلام علیکَ ایّها الامامُ المأمون...
🌱سلام بر تو ای مولایی که امین و معتمد خدا هستی و سینه ی پر اسرارت امانتدار رازهای خدا است...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج
🌿🦋☘🌿🦋☘🌿🦋☘🌿🦋
بیاییم زندگی راسخت نگیریم
بدانیم که خدایی هست
وامید وصالی🌼🍃
لحظهها میگذرند
چه خوش که در گذر لحظهها
عشق و شادی را به هم هدیه کنیم🌼🍃
و به یکدیگر بیاموزیم
چگونه زندگی کردن را🌼🍃
سلام روزتون زیبا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
#تربیت_فرزند
#نکته_های_ناب_ارتباطی
💐🌸💐
گفتم : کم آوردم، دخترکوچکم دایم اذیت می کنه.
🍃گفت : خداقوت مامان خوب، چطور اذیت می کنه؟
گفتم : همش میگه برام آب بیار،، کفش هام رو پام کن،، اینو بده اونو بده..
🍃گفت : خب انجام بدین،
گفتم : واا برای چی؟ پررو میشه..
🍃گفت : هوای نفس کودک شما یا هوای نفس شما؟!
گفتم :ببخشید متوجه نشدم؟
🍃گفت : با کودک تا هفت سال،،
باید مثل شاهان و حاکمان رفتار کرد،،
چون رفتار و عملکردش با ترغیب هوای نفس نیست !
🍀اما ما بزرگترها ،،
متاسفانه در اثر کثرت معصیت،،
هوای نفس چموش و قدرتمندی داریم.
گفتم : یعنی امر کودکم رو اطاعت کنم،،
هوای نفسم پررو نمیشه؟!
🍃گفت : دوست دارید انجام بدین؟
دل تون میخواد حرفش رو گوش کنید ؟
گفتم : نه اصلا.. خییییییییلی زورم میاد!
🍃گفت : پس انجام بدین!
به سه دلیل..
1⃣چون برای انجامش باید پا رونفس بگذارید!
👈و این همان جهاد با نفس هست.
🍂مبارزه با تنبلی، غرور و تعصب👈 آرام آرام سبب رام شدن نفس سرکش میشه. ان شا الله
2⃣سنت حسنه فاستبقوالخیرات،،
که اهل بیت علیهم السلام در خانه داشتند رو احیا میکنید.
و به صورت غیرمستقیم،،
شتابِ همراه با تمایل خیر رسانی به اهل خانه_ از کوچک تا بزرگ_ رو آموزش میدین.
و از والسابقون السابقون خواهید شد ان شا الله..
3⃣کودک شما،،
اطاعت، تسلیم، خشوع و رضایت در انجام عمل،،
رو یاد میگیره و بسیار آرام و مطیع خواهد شد ان شا الله..
گفتم :واقعا؟! چه خوب.
من فکر می کردم نباید بهش گوش بدم و..
🍃گفت : خدای بزرگ به برکت این گوش کردن و سختی شما ،،
مطیع بودن و محبت فرزندتون،،
در همه عمر رو به شما هدیه میده ان شا الله...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══