eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
27.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹 ... 113 شماره زهرا رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم -به به سلااااااممممم ترنم خودم! -سلام عشششقم!چطوری خانوم!؟ -به خوبی شما،ماهم خوبییییم!آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟ -ببخشیییید،حق داری.درگیر درس و دانشگاهم .این ترم درسام خیلی سنگین شده! -فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام کم پیدا شدم،سرم یکم شلوغ بود این چندوقته! -عههه!؟مشغول چی؟! -مشغول خبرای خوب خوب!! -مشکوک میزنیا زهراخانوم!!اینجوری نمیشه،پاشو بیا ببینمت! -امممم... راستش یکم کار داشتم. ولی...فدای سرت .دیدن تو مهم‌تره!کلی حرف دارم باهات! -مرررسی گلی،زود بیا که از فضولی مردم!کجا بریم حالا!؟ -نمیدونم. پارکی،سینمایی،جایی .استخر خوبه!؟ -استخخخخر!؟مگه تو استخرم میری!؟ -وا!دستت درد نکنه!مگه من چمه!؟ خندیدم -ببخشید،خب من فکرمیکردم شماها فقط راه خونه تا مسجدو بلدین!عالیه. بریم. رفتم خونه و ساکی که توش وسایل استخرم رو میذاشتم،برداشتم ورفتم .سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی،پیداش شد! -وای مرسی زهرا!خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان،جایی نرفته بودم! -چرا؟؟ -خب... نمیدونم!همینجوری!تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم! -اصلا این کارو ادامه نده. برو بیرون، فعالیت اجتماعی داشته باش . مشغول به کار باش . من خیلی تو خونه بند نمیشم!تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن،وقتم رو اینور و اونور میگذرونم. -چه خوب!نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه و از دم افسرده اید! -افسرده عمه ی محترمته!من که از تو شنگول ترم والا!بعدم من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد! آدم باید از فرصت‌هاش استفاده کنه.البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم. ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست؛اگر هم خونه باشم سعی میکنم بیکار نشینم. حرفمون با ورود به استخر نصفه موند .احساس سرما کردم،تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم. سرم رو که بیرون آوردم،خبری از زهرا نبود!! اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق،نظرم جلب شد.زهرا بود!😳 به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم. بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب،خسته به قسمت کم عمق برگشتیم. -خب چه خبرا؟گفتی کلی حرف باهام داری! -خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نی‌ناش‌ناش بشی!! ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم! با حالت مغرورانه ادامه داد😎 -لطفا یه لباس خوشگل برای خودت بخر!بالاخره ساقدوش عروس خانوم باید شیک و پیک باشه دیگه!!☺️😌 یدفعه جیغ زدم و محکم بغلش کردم! -زهراااا...جدی میگی؟؟وای دیوونه!!!خیلی خوشحال شدم!!😵😅 -هیسسسس!الان بشنون فکرمیکنن شوهرندیده‌ایم!!خلاصه ترنم خانوم،آبجیت رفتنی شد! دوباره با محبت و ذوق فراوون بغلش کردم -زهرا نمیدونی چقدر خوشحال شدم!وای...خیلی ذوق دارم. -الهی قربونت برم.ان شاءالله به زودی قسمت خودت بشه! -من و شوهر؟فکرکن بابام منو شوهر بده!! خب حالا تعریف کن ببینم!طرف کیه؟چیکارست؟ -طرف پسر باباشه و بنده ی خدا!میخواستی کی باشه؟؟ -اه لوس نشو دیگه! -خیلی خب،یه نفس عمیق بکش!!تو بیشتر از من ذوق داری!!آروم باش تا تعریف کنم. -باشه باشه...من آرومم.خب حالا بگو. -برادر یکی از دوستامه.یه چند وقتی هست که میان و میرن. -چندوقته میان و میرن،اونوقت تو الان داری به من میگی؟؟نامرررررد! -نه خب خیلی جدی نبود که بخوام بگم .یادته که میگفتم یکم سختگیرم. -پس چجوری جدی شد؟؟ -خب آخه اولش فکرنمیکردم بخوام بهش بله بگم! فکر نمیکردم مورد مناسبی باشه .آخه اصلا مذهبی نیست!! -ها؟؟پس چجوریه؟؟چرا خب الان قبولش کردی؟ -اولش گفتم خودش ببینه به هم نمیخوریم،میذاره میره!منم که همیشه دوست داشتم شوهرم یه پسر حسابی با خدا باشه!اما همچین خاستگاری نمیومد برام!هرکی بالاخره یه عیبی داشت .حتی اون مذهبیاشم،اونی که من میخواستم نبودن! مثل ماست وارفتم! همیشه انتظار داشتم زهرا زن یه پسر مثل سجاد بشه! -خب چرا به این بله دادی پس؟؟ -از اونجایی که مامانم موفق نمیشد قانعم کنه،با یه مشاوری صحبت کردم،که اون بالاخره موفق شد! "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم. اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم. عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.» گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.» چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند. صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید. گفتم: «چه خبر است؟!» گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.» بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم. کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.» حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند. ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
با سردرد بدي از خواب بيدار ميشم ، هوا تاريك شده بود ، گوشيم رو از روي عسلي كنار تخت برميدارم و روشن ميكنم. دو تا پيام. آرمان _ سلام جيگر. چي شد؟ چه كردي؟ وارد عمل بشم يا حل شد؟ اميرحسين_ سلام. خوبي؟ بابت امروز عذر ميخوام زياده روي كردم. بهتر شدي؟ هروقت خواستي بگو باهم حرف بزنيم. ديگه حوصله گريه نداشتم ، لب هام رو روي هم فشار ميدم تا بغضم سر باز نكنه. بدون مكث براي اميرحسين تايپ ميكنم _ خواهش ميكنم ، ببينيد آقاي حسيني من و شما به درد هم نميخوريم ، من هيچ علاقه اي به شما ندارم . همين. همه چي تمومه. اميدوارم خوشبخت بشيد. هق هق گريه فضاي اتاق رو پر ميكنه ، سريع وارد صفحه پيام آرمان ميشم ، تمام نفرتم رو سرش خالي كنم. _ اره عوضي اره تموم شد. پست فطرت. تموم شد ، زندگيمو ازم گرفتي ، تموم شد. برو گمشو. برو بمير . گوشي رو پرت ميكنم و صداي شكستن چيزي در سكوت اتاق طنين انداز ميشود و بعد صداي هق هق گريه من. مني كه مجبور به گذشتن بودم ، مجبور به گذشتن از كسي كه شده بود همه زندگيم. ولي كش دادن به اين موضوع فقط و فقط باعث اذيت شدن هردومون ميشد. به اتاق اميرعلي ميرم ، در ميزنم و وارد ميشم. طبق معمول مشغول كتاب خوندن بود. اميرعلي_ سلام. _ عليك. امير . يه خواهش داشتم ازت. اميرعلي_ بفرما خانوم بي اعصاب. _ من.....من....من بع اين نتيجه رسيدم كه من و آقاي حسيني به درد هم نميخوريم. ميخوام.....ميخوام تو اين رو به مامان و بابا بگي. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد. 💠 شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!» از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو ، من میام!» 💠 می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟» صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🌺 وقتی ما به مجموع روایاتی که در زمینۀ وارد شده نگاه میکنیم میبینیم که مبنای بر اساسِ "پیشگیری از بیماری و تعادلِ بدن" از طریق👇 🔹مصرفِ غذاهای مناسب 🔹و انجامِ ورزش های مختلف هست. ✅ در واقع نظرِ اسلام اینه که "آدم اصلاً بیمار نشه که حالا بخواد بره پیش پزشک"😊 🔴 امّا حرفِ اینه که شما هر طور خواستی زندگی کن! 😒 🔺همینجوری لم بده روی مبلِ راحتی.🛋 🔺بذار همۀ کارات رو دستگاهها انجام بدن و خودتم یه جا بشین و استراحت کن. 🔺هرچی هم دلت خواست بخور! 🍔 🔺نترس هر موقع بیمار شدی برو پیش پزشک تا با داروهای شیمیایی درمانت کنه! 💉💊 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت.... وحید مأموریت بود.فاطمه سادات ده ماهش بود.خونه آقاجون بود.از باشگاه میرفتم خونه آقاجون دنبال فاطمه سادات تا بعد بریم خونه مون.چون باشگاه نزدیک خونه آقاجون بود یک روز در هفته میرفتم. ماشین داشتم.💨🚙تو یه خیابان فرعی پیچیدم... خیابان خلوتی بود... یه موتور🏍 و یه ماشین🚗 تصادف کرده بودن.منتظر بودم مشکلشون حل بشه تا راه رو باز کنن.هیچ ماشین دیگه ای نبود.راننده ی ماشین خانم بود و با مرد موتور سوار دعوا میکردن.شیشه رو دادم پایین و گفتم: _زنگ بزنین پلیس بیاد.چرا داد و فریاد میکنین؟ به من نگاه کردن.گفتن: _اصلا شما بیا بگو کی مقصره،هرچی شما بگین. گفتم: _من تخصص ندارم.زنگ بزنین پلیس بیاد. شیشه رو دادم بالا.یکی از عقب نزدیک شد و اومد در سمت شاگرد رو باز کرد و سوار شد.گفتم: _برو پایین هنوز درو نبسته بود.با پام یه ضربه محکم بهش زدم،پرت شد پایین... یکی دیگه در خودمو باز کرد و یه چاقو🔪 فرو کرد تو کمرم.از درد بی حس شدم.😖منو کشوند پایین و چند نفری با پا محکم منو میزدن.خیلی درد داشتم... یکی دیگه چاقو شو فرو کرد تو بازوم.🔪😰😖یکی دیگه یه چاقو فرو کرد تو شکمم.🔪دیگه هیچی نمیفهمیدم. یکی از عقب بهشون گفت: _بسه. اونایی که منو میزدن رفتن کنار.اومد نزدیکم و گفت: _به شوهرت بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه وگرنه دیگه زن و بچه شو نمیبینه.😈 بعد رفتن.داشتم از درد بیهوش میشدم.😖دست و پای راستم شکسته بود.کمرم هم خیلی درد داشت.چند تا از دنده هام هم شکسته بود. با جون کندن خودمو به ماشین رسوندم و گوشیمو برداشتم.به بابا زنگ زدم.دو تا بوق خورد جواب داد. -سلام دخترم😊 -سلام😖 با هر حرفی که میگفتم جونم درمیومد. -چی شده زهرا؟😨 -هر اتفاقی برای من افتاد نذارید هیچکس به وحید خبر بده.بابا هیچکس به وحید نگه.فقط اگه مردم خبرش کنید.😖 گوشی از دستم افتاد. -زهرا..زهرا...چی شده؟...الو..😱😰 چشمهام بسته شد.دیگه هیچی نفهمیدم... وقتی چشمهامو باز کردم،.. متوجه شدم بیمارستان 🏥هستم.کسی پیشم نبود.دست و پای راستم تو گچ بود.به سختی نفس میکشیدم.با هر نفسی قفسه سینه م درد میگرفت.جاهای مختلف بدنم درد میکرد.😖 پرستاری اومد بالا سرم.گفت: _خوبی؟ به سختی گفتم: _خوبم..خانواده م؟😣 -بیرون هستن.میخوای بگم بیان پیشت؟ -پدرم -بگم پدرت بیاد؟ با باز و بسته کردن چشمهام گفتم آره. خیلی زود باباومامان و آقاجون و مادروحید اومدن تو اتاق.با بی حالی سلام کردم.نگرانی😨😯😧 تو صورت همه شون معلوم بود.مامان و مادروحید گریه میکردن.😢😢بابا اومد نزدیک.گفتم: _وحید؟😣 -خودت گفتی چیزی بهش نگیم.خبرش کنم؟😒 -نه.😣 -زهرا چی شده؟😥 -چیز مهمی نیست.😣 آقاجون اومد نزدیک و گفت: _دخترم چه اتفاقی برات افتاده؟ بالبخند گفتم: _منکه سابقه ی درگیری دارم دیگه چرا نگران میشین.😊😣 مامان گفت: _این چه درگیری ای بوده که تو یک روز بیهوش بودی.الانم حالت اینه؟😢 -من خوبم.نگران نباشین.فاطمه سادات کجاست؟😣 آقاجون گفت: _خونه ست.پیش نجمه.حالش خوبه.نگران نباش. -وحید تماس نگرفته؟ -نه..دخترم بذار به وحید خبر بدیم.بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه که چرا زودتر نگفتیم.😒 -اون با من.نذارید کسی چیزی بهش بگه. خیلی نگران وحید بودم... فرداش وحید بهم زنگ زد.معمولا چهار روز یکبار تماس میگرفت.سعی کردم صدام سرحال باشه. جواب دادم -سلام عزیزم😊 -سلام خانومم.خوبی؟😍 -خوبم.خداروشکر.شما خوبی؟☺️ خداخدا میکردم صدای پیج بیمارستان نیاد. -خوبم عزیزم.فاطمه سادات چطوره؟کجاست؟ -خوبه.خونه ست.من بیرونم.پیشم نیست..وحید خیلی دوست دارم...خیلی.😍☺️ -عزیز دلم..چقدر دلم برات تنگ شده...زهرا، مراقب خودت باش.چند روزه خیلی نگرانتم. اوضاعت خوبه؟چکار میکنی؟😟😥 -ما خوبیم وحیدجان.نگران ما نباش.فقط به کارت فکر کن.😊😣 -زهراجان من باید برم.پس خیالم راحت باشه؟😊😥 -آره قربونت برم.خیالت راحت.برو به کارت برس😍😣 -پس خداحافظ -خداحافظ بعد چهار روز مرخص شدم... رفتم خونه بابا.آقاجون و مادروحید اصرار داشتن برم خونه اونا ولی چون پله زیاد داشت نتونستم.دلم برای فاطمه سادات خیلی تنگ شده بود.😍👶🏻 اون مدت فقط روزی یک ساعت میدیدمش.هربار وحید تماس میگرفت سرحال صحبت میکردم باهاش.☺️ سه هفته گذشت.... ادامه دارد.. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
نازی با اخم نگاهی به مهران انداخت. ــ قرار چی؟! اگه می خواستم به قولمون عمل کنم که بعد این قضیه شهاب زنده ات نمی گذاشت. احمق به فکر تو بودم من... حالا هم برو بیرون! الانم برو بیرون تا صدات کنم. مهران، با اخم از اتاق بیرون رفت. مهیا، که دیگر تحمل این چیز ها را نداشت؛ روی زمین نشست. ــ چرا؟! دلیلش چی بود نازی... فریاد زد: ــ هان؟! جوابم رو بده لعنتی... دلیلش چی بود؟! نازنین، صندلی ای که در گوشه اتاق بود را، با فاصله روبه رو مهیا گذاشت؛ و روی آن نشست. ــ خب اگه گریه هات تموم شد، خبرم کن تا دلیلم رو بهت بگم. مهیا، اشک هایش را پاک کرد و با عصبانیت به نازنین خیره شد. ــ چرا دستات میلرزه؟! مهیا، به دست های لرزانش نگاهی انداخت. آنقدر ترسیده بود، که کنترلی بر دستانش نداشت. نازنین موهایش را از جلوی چشمانش، کنار زد. ــ اشکال نداره! ترسیدی! الان خوب میشی. خب از کجا برات تعریف کنم؟! یا اصلا بیا برات داستان تعریف کنم. نظرت چیه؟! مهیا با تعجب به حرف های نازی گوش می داد. احساس می کرد، نازی دیوانه شده است... ــ یکی بود؛ یکی نبود! یه دخرت به اصطلاح شما بسیجیا، جلف، میره یه مهمونی با دوستاش... مهمونی، نه مهمونیه شما، نه... پارتی منظورمه! میدونی چی هست دیگه... آخه خودتم از ما بودی! مهیا، گیج شده بود و سردرگم به نازی نگاه می کرد. ــ ولی از بدشانسی دختره، پارتی لو میره و کلی پلیس و بسیجی، میریزه تو مهمونی و بدتر از این، اینه که دختره دستگیر میشه! ولی نمیتونست بزاره همینطوری ببرندش.... پس شروع کرد به التماس و گریه زاری! که اولین بارم بودش... دوستم گولم زد... خالصه اون بسیجیه هم، دلش میسوزه و از دختره قول میگیره، دیگه اینجاها پیداش نشه و میسپاره به یکی از سربازا برسونتش... مهیا با صدای لرزونی فریاد زد: ـــ این چرندیات به من چه ربطی داره؟! ــ آروم باش عزیزم! الان میفهمی ربطش به تو چیه! نازنین، سیگاری را از جعبه سیگار که در جیب مانتویش بود؛ بیرون آورد. سیگار را روشن کرد. ــ خب کجا بودیم؟! آها! خب میگفتم این بار هم به خیر گذشت. اما این دختره بدبخت خیلی بدشناس، بود. چون یه بار دیگه، همون پسره، تو یه پارتی دیگه، اونو گرفت. اینباردیگه بیخیال قضیه نشد و.. . بازداشتش کرد. پدر دختره وقتی اومد کلانتری؛ می خواست همونجا دخترشو بکشه! اما دوباره اون پسره، قهرمان بازی درآورد و دختره رو نجات داد. پک محکمی از سیگار کشید. ــ گذشت و گذشت... تا اینکه، اون دختره، عاشق پسره شد. ولی اون کجا و، پسره ی مسجدی و نظامی کجا؟! پسره، هم محلی اونا بود و مطمئن بود، که پسرای محله همه چیز رو درباره ی دختره به اون میگفتند؛ ولی دختره تسلیم نشد. هر کاری کرد، که پسره بهش وابسته بشه؛ اما نشد! هر بار، با بدترین حالت، پسش می زد. دختره حتی یه مدت شایعه درست کرده بود که خودش و پسره باهم دوستند! با اینکه کسی باور نمی کرد. اما اون می خواست، که فقط به معشوقه ش نزدیک بشه... مهیا، گیج شده بود. چیز هایی حدس می زد، ولی دعا می کرد، که آن طور نباشد... ــ بعد اون شایعه؛ معلوم بود اخوی خیلی عصبی شده بود. چون اومد و موضوع رو با پدر دختره، در جریان گذاشت... د بدبختی دختره شروع شد! پدرش تا چند ماه اونو تو خونه زندانی کرد. دختره افسرده شد، تا موقعی که دوستاش به دادش رسیدند. مهیا، با تعجب به او نگاه کرد. به ذهنش رسید، که این داستان چقدر شبیه داستان زندگی نازنین بود. مخصوصا آن قسمت افسردگی و زندانی شدنش در خانه و ... ــ زیاد فکر نکن! آره! اون احمق من بودم نازنین از جایش بلند شد و به سمت مهیا رفت. ــ واون سنگدلی که منو عاشق خودش کرد؛ شهاب... شوهر تِوعه... مهیا، از شوکی که به او وارد شد، احساس می کرد تمام بدنش یخ کرده است. منی توانست این چیز ها را هضم کند. ــ تعجب نکن! من خر، عاشق جناب سرگرد، پاسدار، شهاب مهدوی، شدم. خندید و رو به مهیا گفت: ــ مسخره است! نه؟! شروع کرد به قدم زدن. ــ ولی من میتونستم، بیشتر بهش نزدیک بشم؛ ولی تو نزاشتی. آره! اینجوری نگام نکن. تو نزاشتی؛ بعد چاقو خوردن شهاب به خاطر تو! با رفت وآمدای خانوادگیتون برای من زنگ خطر به صدا در اومد. باید دست به کار میشدم. از بابام پول دزدیدم. به یکی سپردم که بهت پیام بده و یه جورایی مخت رو، بزنه! ولی اون بی عرضه! پولم رو بالا کشید و رفت. دیگه ناامید شده بودم و دست به دامان، مهران شدم. مهران، که البته پول بیشتری می خواست؛ اما بهتر از اون ساسان احمق، میتونست کاری کنه. بعد رفتنت به راهیان نور و قضیه جاموندت، دیگه نظرم رو نسبت به قضیه عوض کرد. قبلا فقط می خواستم تو رو از اون جدا کنم، 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
✅سبک زندگی درست اینه که هدفش بلند باشه ما چیکار کنیم وقتی کسی هدف بلند می خواد انتخاب بکنه میرسه به خدا اون دیگه تقصیر خداست که انقدر بلنده 🔹کمتر از قربه الی الله هدف انتخاب کنی ضایع ای ☺️ ضااایع تا خدا نیاد عشق به خدا و ولی خدا نیاد زیر دستت رو نگیره راهنماییت نکنه نمیتونی به جایی برسی ؛ مجبوری 💙بی خدا نمی شود💙 من گفتم که در اموالتون شریک بکنید رفقاتون رو اصحاب حضرت ولی عصر اینگونه اند چه انگیزه ای بالاتر از این برای کارتعاونی اقتصادی کردن؟ چه انگیزه ای قوی تر ازین؟ چه انگیزه ای بالاتر از همین روایاتی که من برای شما خوندم و آیاتی که خوندم 💟جهاد به اموال چه انگیزه ای بالاتر از این که رسول خدا بفرماید سَقَط من عینی؟؟ برا چه هدفی؟🌸عالی ترین هدف🌸 🔆چیکار کنم عالی ترین هدف میشه "خدا" عالی ترین هدف میشه👇🏻 💫يا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ💫 🌀ای انسان بخواهی یا نخواهی تو به سوی خدا میروی در رنج و سپس خدارا ملاقات خواهی کرد ‼️و چه رنجی....... میکشی دراین راه شاید اون زمان که مثال اون مسجد رو می زدم که اکثر اهالی مسجد پول در بانک گذاشته بودند برای مضاربه , خیلی هاتون بگید پول ندارید اصلا بله؟ ‼️باشه پول نداری ولی شما هم معاف نیستی 👈👈👈خرید میکنی یا نه؟ ادامه درس چهل و سوم 💐🙏 🔺شما مجبوری الان تکلیف انقلابی و شرعیته که خریدهاتو با یک اپلیکیشن با یک هشتکی با یک چیزی متحد بشید 👈🏻باهم از کارخونه های خوب خرید کنید 🔺ما باااااهم تصمیم می گیریم از کدام کارخانه خرید بکنیم 🔺ما قیام برای اقتصاد مقاومتی باید بکنیم 🔺ما باهم می توانیم بزرگ ترین قدرت هارو ایجاد بکنیم. توی جلسه ای وادار کردم همه دوستان تسبیح هاشون رو دراوردن تسبیح ها اکثرش چینی بود تسبیح چینی چجوری بازار ایران رو تصاحب کرده 🔺ما قدرت بزرگی هستیم ولی بااااهم نیستیم 🔹شما حق نداری از هرجایی خرید کنی ما وقتی تصمیم بگیریم باهم خرید کنیم میدونید چه اتفاقی میفته؟ بزرگ ترین قدرت اقتصادی میشیم به سهولت میدونی دارن هلاک میشن تعاونی ها؟ تعاونی های تولید پوشاک 🔝ما چه قدرتی هستیم 🔴سرمایه دار نیستیم خریدار که هستیم ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
انسان شناسی ۱۱۳.mp3
11.48M
خدا به بعضی از انسانها، می‌گوید: اولو الألباب! آنها تافته‌ی جدا بافته‌‌ای‌اَند برای خدا ... یعنی خودشان خواسته‌اند که اینگونه باشند! خودشان دویده‌اند تا به اینجا رسیده‌اند! اولو الألباب یا صاحبان خرد، چه کسانی هستند که مایه‌ی مباهات خدا بر ملائکند؟ @ostad_shojae