💜❣💜❣💜❣💜❣💜❣💜
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت74
🔹 #او_را ...۷۴
هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقهش کردیم،
بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم!
جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم!
داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد!
اول قاب عکس
بعد آبروریزی
بعد دعوا
بعد دماغش
بعد لو رفتن فضولیم
و دیدن قاب عکس شکسته!!😩
از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم!!
و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم!
با صدای خنده ی ریزی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش!
سرشو تکیه داده بود به دیوار و دستشو گذاشته بود رو سرش و میخندید!!
یه لحظه ترسیدم بخاطر ضربه ای که به سرش خورده،دیوونه شده باشه!!
-چیشده؟؟😰
-ببخشید خیلی مظلومانه به در نگاه میکردین !
خندم گرفت!😅
-من...
من...واقعا معذرت میخوام!
همش براتون دردسر درست میکنم!
دوباره اخماش رفت تو هم
-حقش بود!
تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه!
-آخه شما بخاطر من...
-هرکس دیگه ای هم جای شما بود ،همین کارو میکردم!!
یه جوری شدم!
سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین!
ادامه داد
-مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده؟
-هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن!!
با تعجب نگام کرد و دوباره مسیر نگاهشو عوض کرد!
-مگه طلبه ها،یا به قول شما آخوندا،چشونه؟؟
-هیچی!ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین!!
-بله؟
و دوباره خندید!
-یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟
-راستش...
ببخشیدا ولی...
بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید؟
میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟
-اولا راجع به سوال اولتون،
طلبه و غیر طلبه نداره!
آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه
و سر وقتش دل رحم!
سر وقتش جدی،
سر وقتش مهربون!
بعدم در مورد سوال دومتون
بله میدونم قرن چندم هستیم!!😊
و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره،سریعا بهش رسیدگی میکنم!
و با لبخند به دیوار رو به روش نگاه کرد!
-دقیقا فکر میکنم کل افکارتون!
یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید!!
و سریعا لبمو گاز گرفتم!!
این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم!
با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم!!
-عه دستتون درد نکنه ،شرمنده
کتابامو جمع کردید؟؟
دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم،
اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین!!
انگار زحمت پرت کردن دفترچه هم افتاده رو دوش شما!☺️
میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین
-ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم،
فقط...
فقط....!!
احساس کردم زل زده بهم،ولی وقتی رد نگاهشو گرفتم
دیدم داره به قاب عکس خورد شده جلوی کمد نگاه میکنه!!!
نمیدونم چجوری تونسته بودم طی چند ساعت اونهمه گندکاری بالا بیارم!!
ولی فقط دلم میخواست زودتر همه چی تموم بشه!!
-من...من...
پرید وسط حرفم
-ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن.
من واقعا شرمنده ام!
راستش قصد نداشتم بیام
ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین.
واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله...!
متاسفم که آرامشتون بهم خورد!
با دهن باز نگاهش میکردم!
واقعا این موجود زیادی عجیب غریب بود!
شرمنده سرمو انداختم پایین
-ممنون که به روم نمیارید
باورکنید من فضول نیستم
فقط واقعا...
چجوری بگم!
شما خیلی عجیب غریبی برام!!
-من؟؟
چرا؟
بلند شدم و رفتم سمت قاب عکس و شروع کردم به جمع کردن!
-نمیدونم!
یه جوری ای!
بعدم ماشینت،خونت،پر از آرامشه!
-مواظب باشید دستتون نبره!
بذارید خودم جمعش کنم!
-نه خودم دوست دارم جمع کنم!
-باشه.
پس من میرم،شما راحت باشید.
با ماجرای امروزم دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه!
-نه نه!
نرو!
میدونم بخاطر من داری ،
یعنی دارید میرید بیرون!
اما نیاز نیست من دارم میرم،دیرم میشه!
-مطمئنید؟
نمیخواید بیشتر بمونید؟
-نه!
انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلا!
فقط یه سوال!
اون جمله ها...
اون دفترچه...
واقعا چرا اینارو مینویسی؟
چرا وقتتو براشون میذاری؟
حیف تو،یعنی شما نیست؟؟
سرشو انداخت پایین و به طرف دفترچه نگاه کرد!
-کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده؟
-نمیدونم...
همونا که راجع به خدا بود!
کدوم خدا؟
تو خدایی میبینی؟؟
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#بدون_تو_هرگز #قسمت73 نويسنده:شهید سيد طاها ايماني 🌹قسمت هفتاد و سوم: بخشنده باش 🍃زمان به سرعت ب
#بدون_تو_هرگز
#قسمت74
نويسنده:شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفتاد و چهارم: متاسفم
🍃حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...
🍃لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ...
🍃نفسم از ته چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم ...
- دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیت قابل احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم ...
🍃نفسم بند اومد ...
- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ...
🍃چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...
- اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ... من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم ... این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیم من و اسلام آوردنم ... کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ... چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ... و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم ...
🍃با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد ... تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت73 فصل_نهم گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت74
فصل_نهم
گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»
هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس کارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»
اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.
ادامه دارد...✒
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت74
#برکات_اجتماع_با_مؤمنان
🔰🔰🔰
🌸 رسول خدا صلیالله علیه و آله فرمودند؛ اگر یکی از برادران ( ایمانی ) بر مشکلات یارانش صبر پیشه کند و از آنها جدا نگردد و گرسنگی و اندوهشان را #تحمل کند برای او پاداشی همانند پاداش #هفتاد_نفر از کسانی خواهد بود که در جنگ تبوک با من بوده اند.
🌸 امام باقر علیه السلام: #گرد_هم_آیید و با هم #گفتگو کنید که فرشتگان شما را احاطه می کنند ، خدا رحمت کند کسی را که #امر ما را زنده می کند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ خانوم خونه ❤️
#یادمون_باشه آنقدر جمع و جماعت از نظر اسلام اهمیت داره که اگه تونستی جمع مسلمین و مومنین رو تحمل کنی و تا آزرده شدی از اون جدا نشی ، ثواب هفتاد نفر از پارکاربی های پیامبر صلی الله علیه و آله رو در جنگ تبوک می بری. ♦️ مثل♦️👇👇
مهمونی گرفتن، جلسات روضه خانگی، ختم قرآن، بسیج، هیئت،یادواره شهدا، سالگرد اموات، شب یلدا، عید نوروز، نذری پختن، افطاریها، نماز جماعت، نماز عید فطر، راهپیمایی ۲۲ بهمن و... کلی مناسبت های جمع شدن خانوادگی و محلی و شهری و کشوری میتونه باشه. توی همه اینا باید تحمل کنی و همراه باشی و سازنده و نقش دهنده و گیرنده😄
#یادمون_باشه جمع شدن دور یک سفره برای غذا خوردن هم شامل جماعت میشه و در روایات داریم زمانی که اهل خانه بر سر سفره جمع میشوند خدا با نظر رحمت نگاه می کند حالا بعضی ها فکر میکنن باید مدل سلف سرویسی بخورن یا هرکسی هر موقع دلش خواست بخوره 🤔😶
#یادمون_باشه در حدیث کساء از کوچکترین اجتماع حرف زده شده که ما یاد بگیریم همه چیز از خونه شروع ميشه.از نقش یک مادر.
در حدیث هست که دست خدا با جماعت است. بگردیم ببینیم ما توی چه جمع هایی هستیم⁉️ خوبه یا بد⁉️ ما جمع کننده هستیم ⁉️ اگر جمع می کنیم مفید هست⁉️ دنیای هست یا آخرت هم داره نام اهل بیت برده میشه دو تا مطلب یاد میگیریم⁉️ یا نه همینطوری جمع میشیم که حوصله مون سر نره❌
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
#تنها_میان_داعش
#قسمت74
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت74
به روایت حانیه
...................................................................
با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت ، کاش.....کاش..... اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو. اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه عمو همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟ نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیمده.
با صدای در به خودم اومدم.
_ کیه؟
امیرعلی_ میتونم بیام تو ؟
_ اره.
با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم و به اشکام اجازه باریدن دادم.
امیرعلی_ به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی ؟
اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم.
.
.
.
دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد.
یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم.
_ دنبال چیزی میگردی؟
مامان_ چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟
_ لباسایی که برای عید گرفتم؟
مامان_ اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا .
_ کجا؟؟؟؟
مامان _ خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه.
_ ایوووول.
سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم.
مامان_ حانیه بدو دیرشد.
_ اومدم
همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم.
_ اوففففف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟
امیرعلی _ شاید....
_ جون مو؟
امیرعلی_ ها جون تو.
_ راه افتادی داداش.
مامان_ داریم میریم خاستگاری
_ چییییییییییییییییییییییییی؟
مامان_ چته تو؟
_ خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام.
بابا _ اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود.
_ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام.
امیرعلی _ پس منم نمیرم.
با تعجب برگشتم سمت امیرعلی.
بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت.
_ مسخره. بریم خب
امیرعلی_ فدای ابجیم
_ حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت
مامان _ حالا از کجا میدونی فاطمس؟
_ از رفتارای ضایع گل پسرتون .
برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده. یعنی این حیای این دوتا منو کشته .
.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❣️ #نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت74
یه داستان عبرت آموز...
🔷 برای اینکه آدم خیالش راحت بشه از اینکه اگه بذاره برای آخرت براش بهتر میشه یه داستانی رو تقدیم میکنیم.☺️
💢 یکی بود که خدا جواب همۀ خوبی ها و عباداتش رو توی همین دنیا داد..
❌ و چقدر بدبخت شد اون.. ملعون شد...
کی؟
🔥 ابلیس....
💢 ابلیس هزاران سال برای خدا عبادت کرده بود. انقدر که بهش میگفتن عزازیل. یعنی عزیز خدا...
⭕️ اما وقتی که از فرمان خدا سرپیچی کرد، خداوند هم دورش انداخت...
😒
🔺 ولی ابلیس به جای اینکه معذرت خواهی کنه و طلب بخشش کنه به خدا گفت:
حالا که قراره منو بندازی جهنم، «باید جواب این همه عبادتم رو توی همین دنیا بدی!» 😤🔥
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت73 انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم ا
#دمشق_شهرعشق
#قسمت74
💠 منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
💠 امشب که به #تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت74
استاد #پناهیان
🔶🔶🔶
استاد پناهیان:
💠 میفرماید : یک ذره از محبت خدا در دلی نمینشیند ،
که یک ذره تکبر در دلش باشد .
❌⛔
تکبرهای خودتون رو با نماز مودبانه زایل کنید .
✅🌺
دستت و بده من ببرم یه جایی.😭
آقا ، من میدونم اینا کجا درست میشن ،
✅🌺🌺
بگم ؟
ماها هم مثل اهل عالم متکبر بودیم ،
چی شده که ما هدایت شدیم و بقیه هدایت نشدن ؟
بگم ؟
💢مایه روزی متکبر بودیم ،
🔶 یه زمان سر به هوا بودم و از دل غافل
🔶 تا کمند غم عشق تو گرفتارم کرد
نام حسین که میبریم تواضع در دلمون میاد ،
افتاده حال میشیم ،
🔹قربون سر بریده ت که بالای نیزه قرآن خواند ،
💢وتکبر رو از دل ما برداشت ،
هر کی آشنای تو شد ، متواضع شد ،
و خاک به سر خودش ریخت
مگه همیشه باید حسین و ببرند تو گودی قتلگاه ؟
🔴تا تکبرت از بین بره ؟
😭
👈با نمازات کمک کن حسین رو .
✅🌺🌺
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
#قسمت74
🌀 دوستان تعریف میکردن داشتیم تو بیابون میرفتیم با یه سرعتی!!!
و در یه جایی که زیر بارون گلوله هم بودیم
یه دفعه چمران گفت.. وایسا،...
گفتم آی چه موضوع مهمیه 🤔
..
دیدم از ماشین اومد پایین رفت تو بیابون یک گلی وسط بیابون اومده بود بیرون 🌺
یک دوری زد و یک نوازشی کرد و یک حالی باهاش کردو اومد!!
👈 گفت حیف نبود از کنار این گل بی تفاوت رد بشیم ؟؟☺️
✅من بین این ادب با اون عاطفه ربط قائلم👌
اصلا #ادب غوغاست ❤️❤️❤️❤️
🌀چند درصد در رفتار و افکار و اعمال مون این ادب آشکار شده ؟؟؟
🌀آدمهای مهربان اطرافتون بی ادبن ؟
✅اگر مهربانن چه آدابی دارند؟؟؟
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
💠رمان #جانم_میرود 💠 #قسمت73 #به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده _آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا
#جانم_میرود
#قسمت74
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست...
سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد...
از گم شدن مهیا
از کاری که نرجس کرد
از شکستن دست مهیا
تا سیلی خوردن مهیا
هیچکدام برایش قابل هضم نبود
با صدای در به خودش آمد
_بفرما
مریم وارد اتاق شد
صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت
_شهاب حالت خوبه
شهاب دستی به صورتش کشید
_نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته.... مخصوصا کاری که نرجس انجام داد
مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت
_میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود... اما کاری که نرجس انجام داد... واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
_انتظار دیگه ای از تک فرزند «حاج حمید» نداشته باش
_شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد
_مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار
مریم از جایش بلند شد
_باشه شبت بخیر
مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد
مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید
_مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری
مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد
_مامان بی زحمت چراغو خاموش کن
با نشستن احمد آقا کنارش... سرش را با تعجب را بالا آورد
احمد آقا گونه اش را نوازش کرد
_اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت
_وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم... چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم... اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم... فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی
مهیا پدرش را درآغوش گرفت
_شرمنده... من نمی خواستم اینجوری بشه
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
_دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن
_اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم
_بس کن دختر بخواب
احمد آقا چراغ را خاموش کرد
_هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد
احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست
مهیا با لبخند به در بسته خیره شد
حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود
" موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت73 بسم الله الرحمن الرحیم🌺 #اخلاق_در_خانواده #کلام_هفتادوسوم 👆در قسمت
#اخلاق_در_خانواده
#قسمت74
بسم الله الرحمن الرحیم🌺
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_هفتادوچهارم
#ازخوبانشان_برحذرباش
🔰در خطبه ۷۸ نهج البلاغه آمده است که(( از زنان بد بپرهیزید و از خوبان شان بر حذر باشید))
در اینجا توجه به چند نکته لازم است:
۱_پرهیز کردن از زن بد طبق قاعده است و عقل و وجدان هر انسانی حکم میکند که از انسان بد باید پرهیز نمود ،
چه زن باشد و چه مرد و اما برحذر بودن از زنان خوب🌀
🌼در کلام امیرالمومنین علیه السلام ،
به معنی اعتماد کامل نداشتن و بیدار و هوشیار بودن و احتیاط را رعایت کردن
و دست با عصا راه رفتن است،
نه به معنی دور کردن و کنار زدن ایشان،
🌸زیرا اولاً عبارت حضرت،
از نظر قواعد ادبی و طبق موازین لغت و معانی و بیان،
چنین اقتضا میکند .
🌼و ثانیا اگر اسلام دستور دهد که هم از زن خوب دوری کنید هم از زن بد،
پس این همه سفارش و تاکید درباره ازدواج و همسر گرفتن و دوست داشتن زنان که خود پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده است چه معنی دارد؟🤔
۲_اعتماد نکردن به زن خوب هم طبق قاعده و میزان است
زیرا چنانچه بارها گفته ایم ،
زن تابع احساسات و عواطف قرار میگیرد و در نظام کلی خلقت باید چنین باشد✔️
🔹و هر کسی که تابع احساسات باشد، ثبات و استقامت فکری و عقیدتی ندارد این قاعده به قدری شمول و کلیت دارد که باید بگوییم:
🔸هرگاه مردی هم تابع احساسات و عواطف باشد به فکر و عقیده و قول او نباید اطمینان کامل نمود بلکه با او باید با احتیاط و دست به عصا راه رفت.
۳_ اعتماد نکردن بر زن به این معناست که شوهر نباید دارایی اش را در اختیار همسر گذارد، مگر اینکه ناظر و رقیبی برایش معین کند، در کارهای زندگی به مشورت و رأی همسرش اعتماد کامل نکند مگر در صورتی که رأی او با رأی مردان متخصص موافق باشد.✔️
👈همچنین همچنین ممکن است همسر در مواردی قولی بدهد و در اثر حادثه ای پشیمان شود و از قولش برگردد،
لذا شوهر باید راه احتیاط را پیش گیرد .👌
👌۴_ تمام قواعد اخلاقی و اجتماعی و ابعاد دیگر علوم و حتی قوانین اساسی,
که به نحو کلی و عام تعبیر می شود،
تخصیص بردار و استثنا پذیر است.🌱
گاهی آن استثنا متصل به کلام ذکر میشود و گاهی منفصل ،
به صورت تبصره و ماده واحده و صور دیگر.🌿
در احادیث ممکن است کلام عام در سخن امامی ذکر شود و استثنااش در کلام امام دیگر باشد.
🌿 قرآن کریم می فرماید: همه انسان ها در خسارت و زیان اند مگر کسانی که ایمان آورند و عمل صالح کند......
🌼 و پیغمبر ص می فرماید:
(طاعة النساء ندامة ) اطاعت کردن از زنان پشیمانی می آورد.
امیرالمومنین ع می فرماید:
( الّا من جرّبتَ بکمال عقل) یعنی مگر زنی که کمال عقلش آزمایش شده باشد.
🌸 امیرالمومنین علیه السلام می فرماید:
از زنان خوب برحذر باشید،
ولی اگر از آن حضرت بپرسیم: آیا همسر شما فاطمه ودختر شما زینب و خدیجه کبری....و
هم چنین بودهاند؟ قطعاً خواهد فرمود: نه👌
♻️همچنین هر مردی که چندین سال با همسری متعهد و با وفا زندگی کرده و وفاداری و تعهد بهتر از مردان را از او مشاهده نموده است،
همسر او هرگز در این دستور داخل نیست.
💥 بنابراین سخن علی علیه السلام بدون کم و زیاد اقتباس ازآیه شریفه قرآن کریم است که:
(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ وَأَوْلَادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ)
(سوره تغابن آیه ۱۴)🌿
یعنی ای اهل ایمان برخی از زنان و فرزندانتان ،دشمن شما هستند از آنها بر حذر باشید.
♻️ در اینجا هم از بانوان محترمی که این بحث را می خوانند تقاضا دارم
بین خود و خدای خویش،
حساب کنند: اگر از جمله زنان وفادار و متعهد هستند خدای متعال را سپاس گویند و اگر خود را از دسته دیگر میبینند، در رفتار خویش تجدیدنظر نمایند🙏
۵ _سست عنصری و تابع احساس بودن زن را نباید برای او گناهی بشماریم✔️
و مستحق عذاب و عقابش بدانیم،
زیرا امیرمومنان علی علیه السلام او را زن خوب نامیده،
و زنی که آن حضرت خوبش بداند، اهل بهشت است.✅
👈 علت بی وفائیش، سست عنصری و تبعیت قهری او از احساس و عاطفه است که آن هم در اختیار او نیست و خدای عادل هیچ بندهای را به خاطر انجام عمل غیر اختیاری عذاب نمی کند ،
مگر آنکه زن، بی وفایی و عذر را،
با شعور و توجه و اختیار انجام دهد که در آن صورت گناهکار و معاقب خواهد بود✔️
#دلایل_روایی 🔰
🔱علی علیه السلام فرمودند:
از زنان بد بپرهیزید و با خوبان شان با احتیاط باشید .
(نهج البلاغه خطبه ۷۸/ فیض الاسلام صفحه ۱۸۰ )⚜
〽️سوگند به زمان که انسان در خسران است،
مگر کسانی که ایمان آورند و عمل صالح کنند و یکدیگر را به حق و صبر سفارش نمایند .
(قرآن کریم سوره عصر)🔰
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌺
انسان شناسی ۷۴.mp3
11.94M
#انسان_شناسی
#قسمت74
#مقام_معظم_رهبری
#استاد_شجاعی
- تشنهای که طلب آب ندارد،
- گرسنهای که طلب غذا ندارد،
- بیماری که طلب درمان ندارد،
به همان اندازه غیرطبیعی ست که انسان،
- #طلب عشق الله را نداشته باشد!
✖️ طبیعیترین حالت یک انسان که طلب الله و عشق اوست، چگونه حاصل میشود؟
@Ostad_Shojae
💕زندگی عاشقانه💕
#تربیت_فرزند #قسمت73 #تربیت_فرزند 🍒 📝موضوع: راه انتقال مفاهیم عمیق دینی به فرزندان ونوجوانان 💪
#تربیت_فرزند
#قسمت74
🎁جلسه هفتاد و چهارم
📝موضوع: راه انتقال مفاهیم عمیق دینی به فرزندان ونوجوانان 💪
_🥇______🥇_________🎀
🆔داریم در مورد شیوه های انتقال مفاهیم دینی صحبت می کنیم
# سوال
🔹ما بچه هامون رو چگونه اهل عبادت بکنیم⁉️
🔹چطوری نماز بخونن⁉️
🔹چطور با حجاب بشن⁉️
نوجوان ها عالم فیلسوفانه ی خاصی دارن، روانشناسان می گن یکی از سوالهای عارفانه و عمیق و فلسفی ای که همه ی جوون ها در حدود سن چهارده و پانزده سالگی به ذهنشون میاد اینه که :
چرا ما آفریده شدیم⁉️
ببینید این سوال چقدر عمیق است🤔
💠هر بار به هر طریقی به این سوال پاسخ میدید، و اتفاقاً چقدر پاسخش دشواره، که من در مجالس سعی می کنم بهش پرداخته نشه
〽️چون تا مطرح میشه همه ذهنشون روشن میشه و می گن راستی چرا⁉️
💠اینو جواب بده بقیه مسایل رو ول کن
💠این سوال در ذهن نوجوان وجوان پدید میاد
در ذهن همین هایی که ما می خواهیم وادار کنیم اینا رو که نماز بخونن✅
💠پس اینا ذهن بسیار فیلسوفانه ای دارن، حالا اگه این تعبیر من برسونه اون مفهوم رو
چرایی عوامل الهی وچرایی اینکه چرا برن عبادت کنن، و اطاعت کنن خیلی میخوان، وخیلی ها دوست دارن عمیق بشن😏
✨ولذا تا بچه ها ی ما متوجه نشن، عبد هستن سخته براشون که عبادت کنن☺️👌🏻
شما عبادات رو به چه دلیل می خوای به بچت توسعه کنی⁉️
به عنوان یه فرهنگ🤔
به عنوان چیزی که منفعت دنیایی داره⁉️
به عنوان یه نیاز روانی؟
💠به هر دلیلی بخوای انگیزه در بچه های خودتون ایجاد کنی، که عبادت کنند و خدا رو اطاعت کنن خب!
💠اصلی ترین دلیل اینه که اینا بفهمن که عبد هستن، چون مولا دارن، چون مولا امر فرموده، اینو باید درک بکنن
💠اگه شما عبودیت رو جا نندازی میافتی تو دست انداز برا دلیل آوردن برا این که چرا باید نماز بخونی
واونها دلایل قشنگی نیستن🚫
💠شما مثلا به بچه بگی که نماز خوندن برا تشکر کردن از خداست، این انصافاً دلیل عالی ای نیست😐
💠یکی میتونه بگه من هر جور دوست دارم تشکر میکنم😶
💠اصلاً من چرا باید تشکر کنم؟ حق من بوده که خدا اینا رو بهم بده
خیلی حرفها ممکنه بزنن، که من نمی خوام اونا رو یاد بدم😊
بلکه خیلی از این حرفها رو از بچه های عمیق و هوشمند شنیدم😊
بچه های ما گاهی حرفهای ما رو قبول نمی کنن، نمی تونن جواب بدن که چرا ما قبول نمی کنیم
یعنی حرفهای ما سست هستش😔
💠ولی اگر شما این حقیقت عبد بودن رو جا بندازی، بگی:
✳️تو مالک داری
✳️مولا داری
✳️رازق داری
✳️صاحب اختیار توست
✳️رب توست
✳️پرورش دهنده ی توست
تو مال او هستی😊
نه همه چیزت مال اوست، تو خودت مال او هستی✅
💠انا لله ، ما خودمونم مال خداییم
💠وقتی این رو به مرور زمان جا بندازیم، وبعد بگیم مولا یعنی کی؟
💠یعنی کسی که فرمان میده، و عبد می گه چشم!
💠اصلاً رابطه ی عبد و مولا یکی فرمان هست ، یکی هم رزقه💯
اصلش این دو تاست✅
کنارش محبت هم هست💞
قبل از اینا خلقت هم هست✅
همه ی این چیز ها این وسط به وجود میاد 😊
💠ما اگر مفهوم عبد بودن رو برا بچه ها جا بندازیم:
عبادت براشون سهل می شه✅
و الا می خوایم چی بگیم می خوایم بگیم ما ایرانی ها کلاً نماز می خونیم⁉️
تو هم یه ایرانی هستی به هویت فرهنگی خودت برگرد ، و نماز بخون⁉️
🔹ما ایرانی ها چادر می پوشیم چون سنتمونه
اینا عبارت های خوبی هست و یه جاهایی هم بدرد می خوره اما... برا تربیت کودک خودمون که، قراره بنیان ها شو محکم کنیم خوب نیست⛔️
به نظر من ، ما ابتدا باید مفهوم عبودیت رو جا بندازیم
✨رب چه کسی است⁉️
کسی که خلق کرده مارو✨💫
💫یا ایها الناس اعبدوا ربکم الذی خلقکم💫
این یه دلیله دیگه 👆
چرا پدر و مادرمون اطاعت می کنیم ⁉️
چون مارو بزرگ کردن، برا ما زحمت کشیدن این یه دلیل پایه ای هست✅
💠حالا ممکنه یه کسی پدر ومادرش اتفاقاً خوشکل هم باشن، دکتر باشن، مهندس باشن، همه برن ازشون مشورت بگیرن
ممکنه ما به این بچه بگیم تو از پدرت حرف شنوی داشته باش
همه دارن از بابای تو مشورت می گیرن، همه دارن به حرف مامان تو گوش میدن🙃
تو هم گوش بده!👌🏻
همین رو اگه بیای مبنایش رو توضیح ندید❌
وبه بچه بگید ، بچه براش جا نمیافته
نماز بخون تا خدا رو فراموش نکنی!
💠می گه اصلا چه نیازی هست که من خدا رو فراموش نکنم⁉️
💠تا بعد شما راه نشون میدی که شما نماز بخون که اینجوری خدا رو فراموش نکنی
دوباره باید برگردیم از اول بگیم تو عبدی
او مولاست، بین این عبد و مولا طبیعتا یه فاصله ای طولانی است✅
💠بعد این عبد و مولا بناست به همدیگه برسن
💠بعد این عبد بخواد به اون مولا برسه باید اینقدر یاداوری کنه تا به او متصل بشه☺️
این دلیل پایه ای وبنیادی نیست❌
یه جایی به بن بست میرسیم⛔️
💠در رابطه با بعضی از افراد کارایی نداره
مثلاً یه کسی کلی بیماری داره
روی ویلچر نشسته، بهش بگو نماز بخون از خدا تشکر کن !
می گه من! اینجوری⁉️