eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چهـلـم ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎ ﺳﻔﯿﺪ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮدﻧﺪ ﯾﺎ ﯾﮏ ﻃﻮق ﮔﺮدﻧﺸﺎن داﺷﺘﻨﺪ. از ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎي ﺳﯿﺎه و ﻗﻬﻮه اي ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ:ﺗﻮ از ﭼﯽ اﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎ ﺧﻮﺷﺖ ﻣﯿﺎد؟ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: از ﭘﺮوازﺷﺎن. ﭼﯿﺰي ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺮگ دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻟﻤﺴﺶ ﮐﻨﺪ. دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺖ ﺗﻮي ﺧﻮاب ﺑﻤﯿﺮد.دوﺳﺘﺶ ﺳﺎﻋﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺟﺮات ﻧﻤﯽ ﮐﺮد ﺷﺐ ﺑﺨﻮاﺑﺪ. ﺷﻬﯿﺪ ﺳﺎﻋﺪ ﺟﺎﻧﺒﺎز ﺑﻮد. ﺗﻮي ﺧﻮاب ﻧﻔﺴﺶ ﮔﺮﻓﺖ و، ﺗﺎ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺷﻬ ﯿﺪ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﺷﺐ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻘﻼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﯽ ﺧﻮاب اﺳﺖ. ﺑﺪش ﻣﯽ آﻣﺪ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻧﺒﺎﺷﺪ و ﺑﺮود. ﺷﺐﻫﺎ ﺑﯿﺪار ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪم ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ او ﺑﺨﻮاﺑﺪ. ﺑﺮاﯾﻢ ﺳﺨﺖ ﻧﺒﻮد. ﺑﺎ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از اذان ﺻﺒﺢ ﻓﻘﻂ دو ﺳﻪ ﺳﺎعت ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪم،ﮐﺴﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪم. ﺷﺐ اول ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﯿﺪار ﻣﺎﻧﺪ. دوﺗﺎﯾﯽ ﻣﻨﺎﺟﺎت ﺣﻀﺮت ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﺗﻤﺎم ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ از اول ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ، ﺗﺎ ﺻﺒﺢ. ﺷﺐ ﻫﺎي دﯾﮕﺮ ﺑﺮاﯾﺶ ﺣﻤﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم ﺗﺎ ﺧﻮاﺑﺶ ﺑﺒﺮد. ﻣﺪﺗﯽ ﻫﻮاﯾﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﯾﺎد دوﮐﻮﻫﻪ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺟﺒﻬﻪ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺳﺮش. ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮد. ﯾﮏ ﺷﺐ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﻓﯿﻠﻢ ﺟﻨﮕﯽ داﺷﺖ.ﯾﮑﯽ از ﻓﺮﻣﺎنده ها ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪن اﺳﻢ رﻣﺰ ﻓﺮﯾﺎد زد «ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﮑﺸﯿﺪﺷﺎن،ﻧﺎﺑﻮدﺷﺎن کنید» ﯾﮏ ﻫﻮ ﺻﺪاي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ «ﺧﺎك ﺑﺮ ﺳﺮﺗﺎن ﺑﺎ ﻓﯿﻠﻢ ﺳﺎﺧﺘﻨﺘﺎن! ﮐﺪام ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺟﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﯿﺪ؟ﻣﮕﺮﮐﺸﻮر ﮔﺸﺎﯾﯽ ﺑﻮد؟ ﭼﺮا ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﺿﺎﯾﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟» ﭼﺸﻢ ﻫﺎش را ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد از عصبانیت و ﺑﺪ و ﺑﯿﺮاه ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪار ﺑﻮد. ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ زود رﻓﺖ ﺑﯿﺮون. ﺑﺎغ ﻓﯿﺾ ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن ﺑﻮد. دوﺗﺎ اﻣﺎم زاده دارد. ﻣﯽ رﻓﺖ آن ﺟﺎ. وﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﭼﺸﻢ ﻫﺎش ﭘﻒ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻧﺎن ﺑﺮﺑﺮي ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد. ﺣﺎﻟﺶ را ﭘﺮﺳﯿﺪم. ﮔﻔﺖ: "ﺧﻮﺑﻢ،ﺧﺴﺘﻪ ام.دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻤﯿﺮم." به شوخی گفتم: "آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد." خنده اش گرفت. گفت: "یک بار شد من حرف بزنم. تو شوخی نگیری؟" اما از آن روز هر کاری کردم سرحال نشد. خواب بچه ها را دیده بود. نگفت چه خوابی. ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــلــم ‌ بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید! نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس! مغزم داشت منفجر مے شد،امین چرا بازے مے ڪرد؟! چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟! صداش پیچید توے سرم:همیشہ دوستت داشتم! صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟! بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم رو برداشتم و گفتم:پاشو بریم! همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم،بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت:هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا! خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم،سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن! بهار با تعجب گفت:این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟! نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد! رسیدیم جلوے ورودے،حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت:سلام استاد،بهترید؟ با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت:سلام ممنون شڪر خدا! بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت:استاد هستنا! آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد! صداے بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ! لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم،سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود! بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت:استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟ سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:گفتم یڪم هوا بخورم! بهار باز گفت:از تهران تا قم براے هوا خورے؟! از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد:یڪم ڪار داشتم! صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد. جدے نگاهش رو دوخت بہ سهیلے! بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت:استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن! سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین! با تعجب گفت:نہ من نمیشناسمشون! خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد:خانم هدایتے! سهیلے متعجب بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوے گفت:هانیہ میشناسیش؟ سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم:امینِ! بهار با دهن باز زل زد بهم،بے تفاوت گفتم:تابلو بازے درنیار! برگشتم سمت امین،چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد! با تعجب گفتم:عاطفہ! ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت:دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟ نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم:اِم..اِم...خب... امین جدے گفت:لابد فڪر ڪردن من تنهام! عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت:من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ! دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت:امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردے خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم! بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت! خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت:این آقا با شما ڪارے دارن؟ سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد! سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم:الان میام! عاطفہ گفت:قبلا ندیدہ بودمش؟! همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم:موقع خرید محضر! آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود! سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:امیررضا هیولا دیدے؟! خندہ م گرفت،بـے توجہ بہ من ادامہ داد:بیا بریم دیگہ! سرفہ اے ڪردم و گفتم:استاد بفرمایید برسونیمتون! میدونستم قبول نمیڪنہ،میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم:ممنون وسیلہ هست! سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین! یڪ قدم اومد جلو! _مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر! خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندے زدم و گفتم:خدانگهدار برادر! ایستاد،برنگشت سمتم،دوبارہ راہ افتاد! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞