💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت78 به روایت حانیه ...........................................................
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت79
به روايت اميرحسين
..................................................................
برگشتم پیش مامان.
_ خب بریم ؟
مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین ، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.
در ماشین رو زدم و سوار شدم . داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت_ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه .
با تعجب برگشتم سمت مامان.
مامان_ بریم دیر شد.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
مامان_ خب؟
_ چی خب؟
مامان_ چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد.
برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم .
_ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟
مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟
نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید.
_ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین .
مامان_ حالا بهت میگم وایسا.
سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو.
.
.
تا خونه 10 دقیقه راه بود ، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون.
مامان _ خب خب. مژده بدید ، آقا پسرمون عاشق شد رفت.
_ بلهههههههههه ؟
مامان_ بله و بلا . یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو.
بعد خطاب به بابا ادامه داد_ ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد ،
بعد دوباره برگشت رو به من _ راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟
من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام.
پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم...
من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه . عمراااااا
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت80
به روايت حانيه ........................................
کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم ، اون از صبح ، اینم از الان.
همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد ، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم ، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد.
فاطمه_ کجایی حانیه؟ چته تو امروز؟
_ ها ؟ چی؟ چی شده؟
فاطمه_ هیچی راحت باش. به توهماتت برس من مزاحم نمیشم .
_ عه. توام.
فاطمه _ عاشق شدی رفت.
_ عاشق کی؟
فاطمه_ الله علم
_ یعنی چی؟
فاطمه_ هههه. یعنی خدا داند
_ برو بابا .
.
.
_ اه اه اه خاموشه
مامان_ چی خاموشه؟
_ عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان
مامان _ واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه . اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا.
بیخیال صحبت با مامان شدم ، ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم.
و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید.
یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه دوست شهید داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه .
اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ، چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم.....
❤❤
من در طلبم روی تورا میخواهم
بی پرده بگویمت تورا میخواهم
شعر از خانم 💗 افسانه صالحي💗
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
هنوز #عضو نشدی؟؟ 👆
💥عجله کن ؛ سرگرمی ؛ دانستنی ، طنز ؛ ترفند و...
دیگه چی میخوای ☺️☺️
بدون محتوای نامناسب❌
#صفحه204ازقرآن💐
#جز_یازده💐
#سوره_توبه💐
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به#شهید_سید_جعفر_نجفی💐
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
هرکه تورانشناخت...
ازپایان دنیا سخن گفت!
تو می آیی و...
همه خواهند فهمید
که دنیا تازه آغاز می شود!
اللّهمعجّللولیکالفرج🌱🦋
🌿🍃🌱🌱🌿🍃🌱🌱🌿🍃
شبتون نورانی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سلام_امام_زمانم
✋سلام آقای من
🍂ساده میگویم زبانم قاصر اسٺ
💔دلم تنگ اسٺ و چشمم در راهٺ
🍁چشمهایم هر روز محصور و دربند نگاهٺ
⚜ڪہ شاید این روزها بیایی شاید
🔅الهی بیایی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
الّٰلهُمَعَجِلِوَلیڪالفَرج
سلام سلام سلام🌺🌺🌺🌺
صبح روز شنبه اول هفته و یکم آذر ماهتون بخیر و شادی😍😍😍😍😍😍
انشالله با توکل بر خدا هفته خوبی رو آغاز کنیم 💪💪💪💪💪💪💪
ما حدود یک هفته روی نماز اول وقت کار کردیم ....در مورد برقراری رابطه عاشقانه با خدامون☺️☺️
در مورد آماده کردن خودمون برای رابطه با خدا👌👌👌👌
در مورد آماده کردن لباس و جانماز و عطر برای نمازمون👌👌
در مورد ده دقیقه قبل از اذان آماده شدن👌👌👌👌👌
حالا امروز ✅
ثواب تمام کارهای امروزمون از کوچیک تا بزرگ رو تقدیم میکنیم به #شهید_یوسف_داورپناه😍😍😍😍😍😍😍😍😍
مراقبه✅
#نماز_اول_وقت✅
این هفته میزاریم روی دائم الذکر بودن😍😍😍😍
حالا هر روز از فوایدش براتون میگم👌
فعلا بزاریم تو برنامه تا مشخص بشه✅
ذکر میتونه هر چیزی،باشه ...مثل صلوات که بهترین ذکره....مثل ذکر روزانه یا هر ذکری ...
فقط دهانمون خوشبو بشه 😍
پس دائم الذکر بودن رو اضافه کنیم به کارهامون👌👌👌👌👌
موفق باشید تلاشگران در راه خدا✅
التماس دعا از همه بزرگواران 🌺🌺
#هرروز_باشهدا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
و اما درباره شهید امروز که قراره یه روز کامل ثواب کارهاتون رو بهش هدیه کنید البته یادتون نره برای مادر بزرگوار این شهید هم دعا بفرمایید😊👇👇
#هرروز_باشهدا
شهید #یوسف_داورپناه از زبان مادر
زیر چشم هایش گود رفته بود، اما نه به عمق رنجی که از فراق یوسف دردانه اش تحمل میکند. انگار داستانِ عشق بازی انتظار و چشم و یوسف تا ابد ادامه خواهد داشت...
صدای مادر هنوز میلرزد، هنوز دست هایش آرام نشده اند. میگفتند، درباره جزئیات شهادت یوسف خیلی پا پیچش نشوید، حالش بد میشود، اما وقتی رو به رویش نشستم چشم هایش چیز دیگری میگفت. انگار مادر منتظر نام یوسف بود.
💥 بعد از انقلاب وارد سپاه شد، جنگ که شروع شد دائما به منطقه کردستان رفت و آمد داشت. چند بار به شدت مجروح شده بود. خوب یادم هست، در همین ماه مبارک رمضان از طرف سپاه آمدند و گفتند که یوسفت زخمی شده و حالا در بیمارستان امام تبریز بستری است.
افطار نکرده راهی تبریز شدم، در بیمارستان چشمم از دور یوسف را شناخت، مادر قربانش بشود، چوب زیر دستش گذاشته و در میان تعداد زیادی از مجروحین ایستاده بود.
از دور صدایش زده و خود را دوان دوان به آغوشش رساندم، صدای شیون و زاری ام بیمارستان را به هم زد، همه داشتند ما را نگاه میکردند، مادری که مدت هاس پسر دلبندش را ندیده و یوسفی که مجروح در آغوش مادرش آرام گرفته...
یوسف گفت: مادر! تو را به خدا آرام باش! گریه نکن، من را از آغوشت بیرون بکش؛ بچه ها با دیدنت یاد مادرشان می افتند و دلشان میگیرد...
رنگ به رخسار نداشت. بعد از چند روز از بیمارستان مرخص اش کردیم و آمدیم خانه در روستای کوتاجوق. در منطقه همه او را میشناختند، ضد انقلاب و دمکرات کینه عجیبی از یوسف در سینه داشتند، چندین نفر از سرکرده هایشان را غافل گیر و در بند کرده بود.
#هرروز_باشهدا
#هرروز_باشهدا
شب خوابید! گفته بود برای نماز بیدارش کنم. نیم ساعتی به اذان مانده بود که بیدار شدم، دیدم دمکرات ها روی دیوار های خانه با چراغ به یک دیگر علامت میدهند، پدرش را بیدار کردم، گفتم دمکرات ها بیرون خانه هستند. گفت: آن ها هیچ کاری نمیتوانند بکنند. آقا یوسف بیدار شد. گفت مامان چه خبره؟ گفتم چیزی نیست، نگاهی به ساعت کرد و برای نماز وضو گرفت...
رکعت اول نمازش را خوانده بود که دمکرات ها وارد خانه شدند، همه جا را گرفتند، یوسف بدون توجه به آن ها نمازش را خواند و تمام کرد.
اسلحه را به سمت من گرفتند، گفتند: لامصب! تو هم حزب اللهی هستی؟ یوسف تفنگ را از پیشانیم کشید و گفت: شما برای گرفتن من آمده اید، پس با مادرم کاری نداشته باشد.میخواستند یوسف را ببرند
یوسف گفت: مرا از پشت بام ببرید! گفتند: میترسی که از نگاه های مردم روستا شرم سار باشی؟ گفت: میترسم که زنان روستا مرا ببیند و هراس دلهایشان را فرا بگیرد و فکر کنند که شما به منطقه مسلط شده اید!
گفتند: تو نماز میخوانی؟ برای رهبرت است؟ این نماز برای خدا نیست و این عبادت ها قبول نیست.
گفت: نام رهبرم را به زبان نیاور، من برای رهبری میجنگم که یک ملت در نماز به او اقتدا میکنند. در این حال یکی از زنان دمکرات با قنداق تفنگ ضربه محکمی به دهان یوسف زد که غرق در خون شد.خلاصه یوسفم را بردند...
صبح که شد پیغام آوردند که یوسف را شهید کرده ایم، پدر و مادرش برای تحویل جنازه به مقر حزب بیایند. پدرش با شنیدن این خبر همان جا دق کرد و جان سپرد.
من و برادرش به آن سوی رودخانه رفتیم، یوسف را همان جایی که سپاه چندی از اعضای ضدانقلاب را به هلاکت رسانده بود، شهید کرده بودند. بدن یوسفم تکه تکه شده بود. انگشت هایش، جگرش، اعضا و جوارحش...
گفتند: اجازه نداری از اینجا خارجش کنی، همین جا دفنش کن... در حالی که اعضای ضدانقلاب به صورت مسلح بالای کوه ایستاده بودند، با دست هایم زمین را کندم، تکه تکه یوسفم را در قبر گذاشتم، یک مهر کربلا در دستم بود، خرد کرده و روی تکه های جسدش پاشیدم...
با فریاد لااله الا الله، الله اکبر و خمینی رهبر دفنش کردم. با دست های خودم. خدایا! تو خودت شاهد هستی که بالای سرش خانومی با چادر سیاه ایستاده بود و به من میگفت که آرام باش و بگو لا اله الله...
امروز با گذشت سال ها مزارش در منطقه به امام زاده معروف شده است، مردم منطقه از دعا در مزارش حاجت های زیادی گرفته اند. قبر یوسف و پیکر تکه تکه اش امروز محبوب و آرام بخش مردم منطقه است.
فیروزه شجاعی(مادر شهید یوسف داورپناه) در تمام ثانیه ها از یوسفش گفت، دست هایش لرزید و صدایش گرفت...
اما این داستان تمام زندگی و رنج های این مادر بزرگوار نیست. بعد از شهادت پسرش یوسف، داماداش نیز به کاروان شهداء پیوست! فیروزه خانوم از آن روز تا کنون مسئولیت نگه داری و زندگی نوه هایش را نیز بر عهده دارد.
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#راه_حل #آشتی
😊 با جملات زیبا از همسر خود دلجویی کنیم؛ یک جملهی شورانگیز میتواند طوفانی از خشم، غضب و نفرت را خاموش کند و بنای زندگی را از خطرات گوناگون دور سازد.
#هردوبخوانیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت68 ⭕️ یه مرد واقعا وقتی که همسرش بهش بگه: تو هیچ کاری برای من نکردی! این
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت69
🔸جالبه که امیرالمومنین علی (ع) هم در این زمینه میفرمایند: «خانم ها توی حرف زدن مبالغه میکنن».
⭕️یعنی هر چیزی رو بیش از حد نشون میدن.
🔺 ممکنه شوهرش یه اشتباه کوچکی کرده باشه اما این خانم اونقدر بزرگش میکنه که باعث یه جنگ و دعوای حسابی بشه!
✅ اینجور مواقع خانم ها باید سعی کنن با هوای نفسشون مبارزه کنن و با تفکر و منطق وقتی آروم شدن حرفشون رو بزنن.👌
🔷ضمن اینکه طبیعتا هم آقایون یه سری عیب هایی دارن و هم خانم ها.
هر طرفی باید مشغول برطرف کردن عیب های خودش باشه.
این همه میگن آدم باید خودسازی کنه، خب این خودسازی دقیقا چیه؟ همیناست دیگه!😊
✅ البته اینا بیشتر در مورد خانم ها بود، ولی به حساب آقایون هم حتما میرسیم!!!👌
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت70
💢 گاهی ممکنه خانم ها یه حرفی بزنن که واقعا انقدر بزرگ نبود. همین باعث میشه که «اون خانم از چشم خدا بیفته...»😒
❌ و چقدر وحشتناک هست که یه نفر از چشم خدا بیفته...
✅ امیرالمؤمنین فداش بشم خیلی دقیق به این موضوع اشاره میکنن که خانم ها هر موقع خواستن بدی های شوهرشون رو بگن، چند تا از خوبی های شوهرشون رو هم ذکر کنن. ✅🌺❣️
🔹 هر موقع خواستی از شوهرت انتقاد کنی، بگو آقای من!
این دو تا خوبی رو داری اما این ده تا بدی رو هم داری!
💢 اگه یه خانمی گفت که شوهر من همش بدی هست، خدا همچین زنی رو دور میندازه...
زندگیش سیاه خواهد شد...
🔺این سنت خداست...
شما که دوست نداری از چشم خدا بیفتی. درسته؟☺️
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
احترام و اعتماد متقابل💑
🔵 اگر زوجین چه در محیط خانه و چه در جمع دوستان و فامیل همواره احترام همدیگر را حفظ كنند و پشتیبان همدیگر باشند، هم اعتمادشان نسبت به یكدیگر افزایش مییابد و هم هیچكس به خود اجازه دخالت در زندگی آنان را نمیدهد.
🔵یادمان باشد صمیمیت زوجین همراه با حفظ حریم و رعایت ادب، یكی از مهمترین مهارتهای رفتاری برای حل مشكلات زندگی زناشویی است.
#هردوبخوانیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت80 به روايت حانيه ........................................ کلا امروز روز گی
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت81
به روایت حانیه............ سرشو بالا گرفته بود ، به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود ، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد ، نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه. هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته . به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم ، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ، تنها صدایی که شنیدم ، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت _ اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم.
و بعد سکوت...... چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود_ شما هیچی ندارید......
دوباره گریم شدت گرفت، لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود ، ای خداااا، من چیکار کردم.
_ یعنی چی؟
امیرحسین _ خب چیزی ندارید..... که..... که.... خب روسری چیزی....... وای خدا من چقدر خنگم .
_ داشتم ولی ولی...... تو کوچه افتاده فکر کنم.
بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه ، با رفتنش دوباره ترسم برگشت ، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود.
بعد از یکی دو دقیقه برگشت ، بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ، زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کیریپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام. بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجباز معلوم بود ، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود
امیرحسین _ سوارشین لطفا
_ کجا؟
امیرحسین _ درست نیست...... یه دختر تنها......این موقع شب......میرسونمتون.
با این وجود که اونم غریبه بود ، ولی بهش اعتماد داشتم ، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد ، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب.
امیرحسین _ خونتون کجاست؟
ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
✍ متاسفانه انگار بخشی از رمان پرش داره ظاهرا حانیه قصه از محل بسیج و مسجد به سمت منزلش در حرکت بوده که مورد تعرض یه عده اوباش قرار میگیره ...
قلم ایشون یکم ناپخته و خام هست ولی بدلیل روایت تحول یک دختر و انسش با حجاب قرار دادیم از نظر من این رمان خیلی جای کار داره و ناپخته نوشته شده
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت82
تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد_ فکر میکردم......چادری شده باشن.
_ من.....من.......متاسفم
امیرحسین _ حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم
نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم.
_ من فقط.....تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم.
سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت .
همزمان با رسیدن ما جلوی خونه ، امیرعلی هم رسید، با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم. بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز. الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ، درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد، هرکس دیگه بود الان هزارجور فکر میکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود .
.
.
ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو. قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم. بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکرکرد..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
و صدافسوس كه از حال دلم بي خبري
❣افسانه صالحي ❣
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══