eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت158 در را باز کرد شهاب خیره به در بود با دیدن مهیا لبخندی زد،مهیا سریع سوار شد. ـ
میدید شما فقط وظیفه دارید درس بدید و تو کارایی که به کار شما مربوطه اعلام نظر کنید نه چیز دیگری. نفس عمیقی کشید وسایلش را جمع کرد و از جایش بلند شد ــ خانم رضایی درس منو حذف کنید ــ خودم هم همین کارو میخواستم انجام بدم .چون کسی که خودش نیاز به تعلیم داره نمیتونه به من چیزی یاد بده! سریع از کلاس بیرن میره با سختی جلوی اشک هایش را گرفت سریع به سمت سرویس بهداشتی می رود خداراشکر کرد که کسی نبود . روبه روی آینه ایستاد با دیدن چهره و چشمان اشکیش چانه اش لرزید و هق هق اش در فضا پیچید دلش شکسته بود او خیلی وقت بود که با مهیای قدیم فاصله گرفته بود اما با حرفای استاد اکبری دوباره گذشته برای او یادآوری شده بود. شیر آب را باز کر د و چند با بر صورتش آب پاشید تا شاید از سرخی چشمانش کمتر شود صورتش را خشک کرد و به سمت آمفی تئاتر رفت روی صندلی های آخر نشست و از دور به بقیه که در حال کار بودند نگاه می کرد شهاب چرخید تا بنری را بردارد که نگاهش به مهیا افتاد که بر روی آخرین صندلی نشسته بود از این فاصله زیاد هم میتوانست متوجه ناراحتی همسرش شود بنر را به آرش داد ــ اینو بگیر الان میام مهیا با احساس وجود کسی در کنارش سرش را بالا آورد با دیدن شهاب که در کنارش زانو زده بود لبخندی که اصلا شبیه لبخند نبود بر لبانش نشاند. شهاب که متوجه ناراحتی همسرش شده بود آرام پرسید: ــ چی شده مهیا؟؟ ــچیزی نیست شهاب ــ یعنی چی چیزی نیست؟؟انکارتو باور کنم یا دست و صدای لرزون و چشای سرخت ــ شهاب چیزی نیست سرم درد میکنه همین شهاب اخم وحشتناکی میکند از این رفتار مهیا به شدت بیزار بود که چیزی آزارش می داد ولی به او نمی گفت با همان اخم گفت: ــ یا همین الان میگی چی شده یا برم سر کلاست بپرسم چی شده ــ شهاب باو.. ــ باور نمیکنم مهیا،سعی نکن قانعم کنی.میگی سر کلاسم بعد نیم ساعت برمیگردی اونم با چشمای سرخ ،اونوقت توقع داری باور کنم که چیزی نیست؟؟ یا همین الان میگی یا میرم سرکلاست میدونی که اینکارو میکنم مهیا که میدانست دیگر هیچ جوره نمی تواند شهاب را قانع کند با صدایی که سعی کرد نلرزد اما موفق نبود گفت: ــ با استادم بحثم شد اخم های شهاب بیشتر در هم فرو رفتند ــ سر چی؟؟ ــ همینطوری بحث الکی ــ مهیا سر بحث الکی الان چشمات پراز اشکن ــ شهاب قسمت میدم بیخیال شو ــ نه اینطور نمیشه، خودم برم بپرسم بهتره از جایش بلند شد که مهیا دستش را گرفت ــ شهاب جان من نرو شهاب لحظه ای در چشمان اشکی همسرش خیره شد و آرام گفت: ــ میگی یا خودم برم؟ ــ میگم میگم!! شهاب دوباره کنارش زانو می زند و دستانش را در دست می گیرد ــ بگومهیا،اگه حرفاتو به من نگی به کی میخوای بگی مهیا که از حرفای استاد اکبری احساس می کرد دلش شکسته بود و نیاز داشت به یک دردودل و در این موقعیت چه کسی بهتر از همسرش. شهاب با شنیدن تک تک صحبت های مهیا وجودش از خشم میلرزید اما الان نمیتوانست کاری کند دست مهیا را گرفت و گفت: ــ بلند شو عزیزم بریم بیرون یکم هوا عوض کنی مهیا با کمک شهاب از جایش بلند شد و از آمفی تئاتر خارج شدند. مهیا با احساس سنگینی نگاه کسی سرش را بالا آورد که استاد اکبری را، که در حال سوار شدن در ماشینش بود دید،استاد اکبری وقتی نگاه مهیا را دید، پوزخندی زد؛مهیا سرش را پایین انداخت ،اما این نگاه ها از چشمان تیز بین شهاب دور نماند فشاری به دستان مهیا آورد و گفت: ــ خودشه ؟؟ مهیا با استرس به شهاب نگاهی انداخت و گفت : ــ آره شهاب دستان مهیا را از دستانش جدا کرد و به سمت استاد اکبری رفت، مهیا به سمت شهاب دوید و بازوی شهاب را در دست گرفت؛ ــ شهاب کجا داری میری؟؟ ــ مهیا ول کن دستمو! ــ شهاب جان من بیخیال شو بیا بریم ــ نگران نباش چندتا حرف مردونه دارم با استادت همین!! دیگر اجازه ای به مهیا نداد حرفی بزند و سریع به سمت استاد اکبری رفت، مهیا با استرس به شهاب و استاد اکبری نگاه می کرد، شهاب با اخم در حال صحبت بود و استاد اکبری با پوزخندی به حرف های شهاب گوش سپرده بود. مهیا از آن ها دور بود و نمی توانست بشنود چه چیزی بهم می گویند، از استرس و نگرانی دستان خودش را می فشرد منتظر بود هر لحظه اتفاق بدی بیفتد و چقدر خودش را سرزنش کرده بود که چرا برای شهاب تعریف کرده بود اتفاقات اخیر را. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
هدیه به روح شهید شهریاری ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃امام غریب همیشه می‌ترسیدم و می‌ترسم از این که به نبودنت عادت کنیم. از وقتی رفته‌ای تا همین امروز دهشتناک‌تر از نبودن تو اتّفاق دیگری افتاده است؟ هر چه قدر از نبودنت می‌گذرد، باید سخت‌تر جان بدهیم از غم فراقت؛ ولی چرا این قدر آسان شده نبودنت؟! کسی از ما اگر یک روز و حتی نصف روزی نباشد و ما از او بی‌خبر باشیم، از هم سراغش را می‌گیریم، به این امید که شاید دستمان به خبری از او برسد. آخرین باری که سراغ تو را از کسی گرفتم کی بود؟ نمی‌دانم. چه قدر بد! و چه اندازه مایۀ شرمندگی! کدام درد و کدام مصیبت بدتر از عادت کردن به نبودن توست؟! چرا برای رهایی از این درد، رو به آسمان فریاد نمی‌کشیم؟ التماس می‌کنم آقا که تو به نبودنت در میان ما عادت نکن. وای بر ما اگر روزی برسد که تو میل آمدن نداشته باشی! اگر چه حق داری اگر لحظه‌ای دلت برای ما تنگ نشود. ما را ببخش برای این همه عادت کردن و این قدر عاشق نبودن. شبت بخیر امام غریب! شبتون نورانی ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂بسم الله الرحمن الرحیم🍂 با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را براے خود رقم زد پس با عشق... و ایمان قلبے بگوییم خدایا به امید تو آغاز میکنیم دوشنبه 24 آبان ماه را... 🌷دوشنبه زیبای 🌷پاییزیتون بخیر و خوشی ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زنی ، که عشق در سفره ی مرد بکارد نانی با طعم دوستت دارم می چشد و بذرهای در وسط قلب مردانهِ یک مرد را دِرو خواهد کرد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 نیازهای اساسی مردان در روابط زناشویی : ✅ اعتماد ⇠ هنگامی که زن به شوهرش به گونه ای بنگرد که او را باور دارد، مرد احساس می کند که همسرش او را باور دارد. ⇠ از اعتماد داشتن به مرد چنین استنباط می شود که او تمام توان خود را به کار می گیرد و برای همسر خود نهایت تلاش خود را می کند. وقتی واکنش زن نشان دهنده باور مثبتی درباره توانایی های همسرش است، همین باور مثبت، نخستین نیاز اساسی عاشقانه مرد را برآورده می کند و خود مرد نیز توجه بیشتری به احساسات و نیازهای همسرش می نماید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزان این مسابقه به همت آستان مقدس حرم حضرت معصومه ( س ) برگزار میشه 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانم سلام خانم شاکری عزیز از همسرم جدا شدم. دو فرزند دارم. پسرم با تشویق پدرش رفت ایتالیا و اونجا با یه دختر ایتالیایی دوست شده،، من خییییلی شدید برخورد کردم و با تندی گوشی رو قطع کردم گفتم راضی نیستم با یه مسیحی ازدواج کنی.. اما اون میگه: این خانواده ایتالیایی خییییلی نجیب و مهربان هستند و از من حمایت می کنند. پسرم الان یک ماهه باهام قهر کرده و پیام و تلفن ام رو جواب نمیده چکار کنم؟ 💫💘💫 ☘سلام عزیزم.. آروم باشید و برای انتخاب پسرتون احساس گناه نکنید. هر انسانی نسبت به انتخاب راه و روش زندگی اش *آزاد* هست،، و این آزادی رو هیچ کس نمی تونه ازش بگیره،، چون حقی هست که خدای متعال به تک تک بندگان هدیه داده.. ✨✨ ❌ حق انتخاب رو حتی والدین نمیتونند از فرزندان شون بگیرند.❌ به خاطر همین،، هیچ پدر و مادری که 👈 وظایف اش رو انجام داده و راه هدایت رو به فرزندان نشون داده،، 👈و برای دین و دنیای فرزندانش تلاش و همت کرده،، اما نتیجه ای که می خواسته نگرفته،،👉 مورد بازخواست قرار نمیگیره. ❌ ✨و لا تزروا وازره وزر اخری... ✨ ✨هر کس بار خود را بر دوش خواهد کشید. ✨ درست شد؟! پس عزیزم نگرانی و استرس برای انجام مسئولیت مادری تون نداشته باشید. پسرتون میتونه خودش با عقل و منطق راهش رو پیدا کنه ان شا الله.. اتفاقا ایشون هر چقدر با خوشرویی و مهربانی شما همراه باشه،،و با خوشرویی اعتقادات رو بهش یادآوری کنید،، این برگشت به عقاید و ارزش ها در او پررنگ تر خواهد شد ان شا الله.. ✨هل الدین الا الحب؟! آیا دین جز محبت است. ✨ با پسرتون قهر نباشید. توسط خواهرش بهشون پیغام بدین که برای انتخاب اش احترام قائل هستید. وقتی بهتون زنگ زد بهش بگید که اگر دختر خوبی هست باهاش ازدواج کن تا دین ات رو حفظ کنی... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁❁ ای بـه جـان و پیکـر پاکت، سلام فاطمه بضعــــه پیغمبـــر اکـرم، تمــــام فاطمه از دهانـــت ریختــــه دُرِّ کـــلامِ فاطمــه بر تو چون زهرا برازنده است، نامِ فاطمه (س)💔 🍂🕯 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت159 میدید شما فقط وظیفه دارید درس بدید و تو کارایی که به کار شما مربوطه اعلام نظر
با شنیدن عربده مردی سرش را با وحشت بلند کرد و با دیدن یقه ی استاد اکبری در میان مشت های شهاب و صورت سرخ از خشم شهاب از ترس جیغی کشید و به سمتشان دوید!! از صدای جیغ مهیا آرش و بقیه بچه ها سریع از آمفی تئاتر خارج شدند و با دیدن گلاویز شدن شهاب با استاد اکبری سریع به سمتشان دویدند، صدای بلند شهاب در کل دانشگاه پیچیده بود واستاد اکبری با اینکه از هیبت شهاب ترسیده بود اما نقاب بی خیالی و نترسی را بر چهره ی خود زده بود. مهیا به سمت شهاب رفت و بازویش را گرفت وبا گریه و التماس گفت: ــ شهاب ،شهاب ولش کن توروخدا ولش کن شهاب سعی کرد صدایش را بالا نربد اما زیاد موفق نبود ــ برو کنار مهیا با رسیدن آرش مهیا عقب رفت و در کنار پگاه ایستاد. بلاخره با دخالت آرش و بقیه شهاب از استاد اکبری جدا شد مهیا با چشمان اشکی به شهاب که داخل اتاقک حراست بود خیره شد. حاج اقا در حال صحبت کردن با شهاب و استاد اکبری بود نگاهی به استاد اکبری انداخت کبودی زیر چشمش الان بیشتر به چشم می خورد فقط خدا می دانست که چه گفته بود که شهاب که همیشه مخالف دعوا بود با او همچین کرده بود . در اتاقک باز شد استاد اکبری سریع از اتاق خارج شد که با صدای شهاب در جا ایستاد ــ آقای اکبری مهیا با استرس به سمت شهاب رفت و دستش را گرفت و آرام و با التماس اسمش را زمزمه کرد ــ شهاب شهاب نگاهی در چشمان مهیا انداخت و دستانش را فشرد و نگاهش را به سمت چشمان استاد اکبری سوق داد و گفت: ــ فقط کافیه یه بار به گوشم بخوره اذیتش کردی یا حرفی بهش زدی جور دیگه ای رفتار میکنم استاد اکبری بدون اینکه جوابی به شهاب بدهد سوار ماشین شد و با استرس از کنارشان رد شد مهیا با نگرانی به شهاب خیره شد ــ خوبی شهاب؟؟ شهاب لبخند مهربانی بر لب زد و گفت ــ مگه میشه خانومم کنارم باشه و حالم بد باشه مهیا لبخندی زد و تا خواست جواب دهد صدای آرش به گوششان رسید ــ بیا دیگه شهاب کلی کار داریم ــاومدمـ ــ بیا بریم خانم که تا شب اینجا گیریم به سالن آمفی تئاتر می روند مهیا به کنار پگاه می نشیند و کارش را ادامه می دهد با یادآورز چند دقیقه پیش چشمانش را روی هم فشار می دهد با اینکه نگران شهاب بود اما چه حس خوب و شیرینی بود این حمایت شهاب و اینکه تکیه گاه داشتن که در هرشرایط سخت او را در کنار خودش می دید لبخندی زد و به کارش ادامه داد در بین کار پگاه چند جا مشکل داشت و مهیا با حوصله برایش توضیح می داد آنقدر سرشان شلوغ بود که همزمان نهار می خوردند و کار می کردند آنقدر سرشان گرم کار کردن بود که متوجه گذشت زمان نبودند آقایون برای استراحت برای چند دقیقه ای به حیاط رفتند پگاه که برای دیدن کارها به بالای جایگاه رفته بود یکی از بنرها که کج بود را کشید تا صاف شود اما بنر از جا کند پگاه بااسترس به مهیا چشم دوخت ــ وای خاک به سرم الان چیکار کنیم دخترها به پگاه که با استرس به برن نگاه دوخت میخندیدند ــ به جا خنده بیاید کمکم کنید وصلش کنم ،این کجاست من برم بالا وصلش کنم مهیا با خنده به گوشه ای اشاره کرد ــ اونهاش ــ وای من میترسم .مهیا تو بیا برو،زود تا نیومدن * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
mdhy_anlyn_-_tw_rwh_stjbt_dyy_-_whyd_shkhry.mp3
4.87M
🔳 (س) 🌴در این روزگاری که دل بی قرار است 🌴گدای کریمه شدن افتخار است 👌بسیار دلنشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه به روح مطهر خانم فاطمه معصومه ( س ) ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
🍃نور زمین و آسمان شب و روزهایی را که بی‌تو طی می‌شود، باید سیاه‌ترین لحظه‌های زندگی نامید. تو نوری. حقیقت نور را اگر در کسی جز تو جستجو کنیم، جز تاریکی به چیزی نمی‌رسیم. حقیقت ظلمت دشمن توست. چه بیچاره است کسی که حتی سوسوی نوری را در دشمن تو جستجو می‌کند. کسی اگر در پی نور به دنبال دشمن تو بیفتد، زیانکارترین آدم روی زمین می‌شود. آقا! شب و روزم را به نور خودت روشن کن، روزهایم را از تاریکی نجات بده، شب‌هایم را روشن‌تر از قلب خورشید کن. مرا از ظلمت نجات بده. شبت بخیر نور زمین و آسمان ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا