eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
📌یکی دیگر از دشمنان بزرگ زن و شوهرها ، بی توجهی است. در این جا منظور از توجه کردن گل خریدن و یا هدیه دادن نیست بلکه تنها نگاه کردن به همسرتان است که گاهی می تواند خیلی بیشتر از آنچه که تصور می کنید، تاثیر خوبی در زندگی تان بگذارد.  زمانی که همسرتان آرایشگاه رفته و یا کت جدیدی خریده است به او توجه نشان دهید; به خصوص زمانی که او را شیک و زیبا می بینید و یا وقتی که او با تعریف های به جا و مناسبش شما را تحت تاثیر قرار می دهد، از او تعریف کنید. زیرا تعریف و تمجید ها همیشه خوشایند هستند ، اما تنها زمانی که درست و به جا به کار برده شوند.👌👌 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
رمان محتوایی ..... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت98 ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد...😊 قبل عروسی وحید بهم گفت: _
دلم خیلی براش تنگ شده بود.... پدر و مادروحید و مامان و بابای خودم اصرار داشتن وقتی وحید نیست،خونه نمونم.حتی وحید هم گفته بود بهتره تنها نباشی ولی من دوست داشتم خونه خودم باشم.😊👌 دو روز اول خیلی برام سخت بود.خیلی با خودم فکر کردم.گفتم زندگی من اینه.وحید گاهی وقتها نیست.منکه نباید وقتی وحید نیست زندگی مو تعطیل کنم.☺️رفتم تو آشپزخونه و برای خودم قیمه درست کردم.😋 بعد از ازدواج وحید ازم خواست کلاس تیراندازی شرکت کنم... خودم اصلا تمایلی نداشتم ولی وحید اصرار کرد.منم بخاطر وحید قبول کردم.خیلی پیگیر کلاس تیراندازی من بود.😍🏹 منم بخاطر وحید تلاش کردم بهترین باشم. طوری که وقتی کلاس تموم شد،من نفر اول دوره بودم.وحید هم بهم افتخار میکرد.☺️ مریم هم بهم پیشنهاد داد کلاس امداد و هلال احمر هم برم.⛑چون احتمال زخمی شدن وحید تو مأموریت هاش،زیاد بود.دوره های هلال احمر هم کامل رفتم... سرمو شلوغ کرده بودم که نبودن وحید کمتر اذیتم کنه.هربار که وحید تماس میگرفت از کارهایی که در طول روز انجام میدادم براش میگفتم تا بدونه من زندگی میکنم و ناراحت من نباشه.👌حتی گاهی که میگفتم برا خودم غذا درست کردم،خوشمزه بود یا بی نمک شده بود یا ترش بود،😅میخندید و میگفت اینقدر نگو دهانم آب افتاد.😍😋 وقت های خالی هم به پدر و مادر خودم یا پدر و مادر وحید سر میزدم،خودمو ناهار یا شام دعوت میکردم خونه شون...😆😋 اونا هم خوشحال میشدن.خونه برادرهام هم میرفتم.😇گاهی نرگس سادات و نجمه سادات میومدن پیشم.☺️ با اینکه سرم شلوغ بود،دلم خیلی برای وحید تنگ میشد.💓😢 وقتی میومد خونه،روی مبل می نشست.براش چایی☕️ یا شربت🍺 میاوردم. همونجوری که وحید چایی یا شربتش رو میخورد من فقط نگاهش میکردم.😍 هرروزی که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم. همیشه وقتی میرفت مأموریت اونقدر تنهایی گریه میکردم تا آروم بشم.😣😭دیگه روضه هایی که برای خودم میذاشتم با صدای وحید بود.وقتی مداحی میکرد صداشو ضبط میکردم. نمیدونست وگرنه از حافظه گوشیم پاک میکرد.... 😍😅 شش ماه بعد متوجه شدم باردارم.... وحید عاشق بچه ها بود.مطمئن بودم خیلی خوشحال میشه.از خوشحالی نمیدونست چی بگه.☺️😅 همون شب وحید گفت که باید مأموریت دو ماهه بره که شاید هم بیشتر طول بکشه.وحید رفت مأموریت.من بیشتر خونه بابا بودم.حالم خوب نبود....😣 خیلی دوست داشتم تو این شرایط وحید کنارم باشه ولی ناراضی نبودم.دلم خیلی براش تنگ شده بود.😞💔 هرجوری بود دو ماه گذشت... یک هفته به اومدن وحید مونده بود که گفت مأموریتش بیشتر طول میکشه و شاید تا دو ماه دیگه هم نیاد.حتی ممکنه دیگه نتونه تماس بگیره.متوجه شدم شرایط کارش سخت تر شده.😣برای اینکه نگران من نباشه هربار تماس میگرفت،سرحال و شاد صحبت میکردم.☺️😞 یک ماه دیگه هم به سختی گذشت... یه روز که رفتم دکتر،دکتر گفت دو قلو هستن؛دو تا دختر.☺️👶🏻👶🏻 اونقدر خوشحال شدم که وقتی از مطب اومدم بیرون با وحید تماس گرفتم که بهش بگم.سریع جواب داد.خیلی با مهربونی و محبت صحبت میکرد.گفت دو روز دیگه میاد.از خوشحالی تو ماشین گریه کردم.😍😢 وقتی بهش گفتم خدا دو تا بهمون داده،از ذوق و خوشحالی نمیدونست چی بگه و چکار کنه. 😍☺️ سه ماه بعد یه شب با وحید برگشتیم خونه.یه ماشینی جلو در پارک بود.دو تا سرنشین آقا داشت.... وحید با دیدن اون ماشین و سرنشینانش به من گفت: _تو ماشین باش،الان میام. رفت سمتشون.چند دقیقه ای با هم حرف زدن بعد اومد پیش من و گفت: _تو برو بالا.من چند دقیقه دیگه میام. گفتم: _چیزی شده؟😟 -نه.از همکارام هستن.😊 داشتم با کلید درو باز میکردم که یکی از آقایون صدام کرد: _خانم موحد.😔 برگشتم.آقای میانسالی بود.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم: _سلام بفرمایید -سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم.😒 وحید گفت: _حاجی من حرفمو گفتم.😐☝️ اون آقا منتظر حرف من بود... از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم: _اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید. اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت: _شما برو بالا.الان میام. رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت: _نمیشه.من نمیتونم.😥😐 لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم: _آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا. اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل.... داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت: _برا چی گفتی بیان بالا؟😠 -وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟!😟 سینی رو گرفت و گفت: _برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون.😠 -چشم آقای خوش اخلاق.😊 برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم: _خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید. یه قدم رفتم،اون آقا گفت: _دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم.😒 وحید ناراحت گفت: _حاجی حرفی دارید به خودم بگید.😒 بعد به من گفت: _شما برو تو اتاق.😠 یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت _بشین. یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.😠به وحید لبخند زدم.😊رو به حاجی گفتم: _تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم. رو به وحید گفتم: _ولی فکر میکنم بهتره بمونم. نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت: _آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..😊راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم...😒 وحید پرید وسط حرفش و گفت: _شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید.😠 حاجی گفت: _چاره ای ندارم...😔 بالبخند گفتم: _آقاوحید باید بره مأموریت؟🙂 دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت: _نه.نمیرم.😠😒 به حاجی گفتم: _کی باید بره؟ وحید گفت: _نمیرم😠☝️ به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.😊دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت: _هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی بهتره.😒 وحید گفت: _نمیرم.😠 به حاجی گفتم: _چقدر طول میکشه؟🤔 وحید عصبانی شد.گفت: _من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟😡 به حاجی نگاه کردم.گفت: _دوماه😔 وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم: _خطرناکه؟😥 -نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم.😒 به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم: _برو،من راضیم.👌 وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت: _بیا.😡 به حاجی گفتم: _شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون. رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت: _میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت.😠 گفتم: _بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه،خوبه؟☺️😉 -یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟😠😒 -معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده.☺️😎 بعد با شوخی گفتم: _برا بچه های بعدی جبران میکنی.😜 -گوشام دراز شد.😬😍 -قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه.☺️🤗 خنده ای کرد و گفت:.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🌺 🌺 🌺 ثواب تلاوت این صفحه هدیه 😍😍😍😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
♨️ 💠اشتياق 🔸حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرمایند: «زُهْدُكَ‏ فِی‏ رَاغِبٍ‏ فِیكَ نُقْصَانُ حَظّ» «بی‌رغبتی نسبت به كسی كه مشتاق توست، موجب كم شدن حظ و بهره‌ات می‌شود» (نهج البلاغه،حكمت ٤٥١) 🔸وجود مقدس ولی‌عصر (عجّل‌الله‌فرجه) نسبت به یكایک ما اشتیاقی خاص دارند و عدم درک ما برای این شوق،حضرت را آزرده خاطر می‌كند. 🔸هر يك از ما نزد امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) سهمیه‌اى ويژه داریم، سهميه‌اى از وصل، قرب، معرفت، گشايش، محبت و ... اگر مشتاق باشیم، از كرامت بى‌انتهاى حضرت بهره‌مند می‌‌گرديم و اگر اظهار بی‌رغبتی كنیم، محروميت را براى خود رقم مى‌زنيم. ❤️ هوا خواه توام جانا و مى‌دانم كه مى‌دانى ❤️ كه هم ناديده مى‌بينى و هم ننوشته مى‌خوانى... 🖋استاد بروجردی 🌿🌾🕊🌿🌾🕊🌿🌾🕊🌿🌾🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋راه برون رفت از تاریکی ها و مشکلات و گرفتاری ها، تنها یاد خداست، یادی که همراه با اعتماد و ایمان باشه یادی که قلبت رو سرشار از امید و آرامش میکنه. 💌این پیامی است که خداوند برای تو فرستاده است مرا زیاد یاد کن تا تو را توسط فرشتگان، از تاریکی های مشکلاتت به نور ایمان و آرامش و شادی خودم وارد کنم. 😍 🦋يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا 🌺🌿ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ ،(٤١) 🦋وَسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَأَصِيلًا 🌺🌿ﻭ ﺻﺒﺢ ﻭ ﺷﺎم ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺴﺒﻴﺢ ﮔﻮﻳﻴﺪ .(٤٢) 🦋هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَمَلَائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَكَانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيمًا 🌺🌿ﺍﻭﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﻭﺩ ﻣﻰ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻧﻮﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ، ﻭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ .(٤٣) سوره احزاب 🌿 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🧔🏻 آقای بهشتی 🌹 بانوی بهشتی 💐 ✍اختلاف داشتن در زندگی زناشویی بسيار طبيعیه،، اما چگونگی حل اختلافات،، "هنر" یک آقا و بانوی بهشتی هست. 👉 💎با كمک همسرتون "قوانينی" برای زمانی كه عصبانی هستيد،، يا با رفتار همسرتون مخالفيد وضع كنيد. مثلا ... 1⃣قهر نكنيم. 2⃣ به هم "ناسزا" نگیم. 3⃣ مقابل "بچه‌ها" دعوا نكنيم. 4⃣ جای "خواب" خود رو جدا نكنيم. 5⃣ "اشتباهات گذشته" رو به رخ نكشيم. 6⃣ اختلافات خانوادگی رو "بيرون" از محيط خونه مطرح نكنيم. 7⃣در هر صورت به نظر و عقیده هم احترام بگذاریم. 🍃آقا و بانوی بهشتی 🍃 👈 برای حل مشكل زندگی تون "وقت" بذارید. در زمان گفتگو،، گوشی موبايل، تلفن، روزنامه، و بقيه‌ی مواردی كه باعث"پرت شدن حواس" تون میشه،، رو از دسترس خارج كنيد. در این جلسه ی زوجینی،، سعی كنيد به "یه نتيجه‌" برسيد،، ⬅كه هر دو طرف راضی باشيد.➡ اگر به چنين نقطه‌ای "نرسيديد"،، نتيجه بگيريد كه،، بر سر اين موضوع تفاهم نداريد و كنيد.⏩ و بعد از این،، هر بار به این مسئله رسیدید،، بدون نیش و کنایه و طعنه،،❌ به نظر و عقیده همدیگه احترام بذارین و همدیگه رو آزار ندین و ⏪ از موضوع بگذرید. بعد از مدتی،، 👈ثمره این احترام و ادب،، اینه که،، بدون اینکه متوجه بشین،، 👌💖محبت و عشق تون بهم زیادتر و مسائل حل نشده بین تون،، کمرنگ، بی اهمیت و حل خواهد شد. ✅ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕زندگی عاشقانه💕
#سبک_زندگی استاد #پناهیان #قسمت35 👇👇👇 من همش هم اسلامی حرف نمیزنما؛ ✅ما باید توی زندگیمون، این ت
استاد 👇👇👇 بسم الله الرحمن الرحیم الهی من فدای این دین باهوش بشم... ✅ میبینی این برنامه ریزی برای سبک زندگی ( مثل برنامه غذا خوردن،مهمانی رفتن و و ..) چه آثااااری داره تو زندگیت.... 👈👈👈👈اگررررر که عمل کنی ! 🔹اصلا روانشناسان ، میگن وقتی شما یه عادت‌هایی رو سه هفته اجرا می‌کنی، 👈یه موادی مشابه نیکوتین تو ذهنت ترشح میشه که باعث آرامش میشه! 💠بعد اسلام چه سبک‌هایی رو پیشنهاد میده!!! ✅مثلا میگه روزی سه مرتبه برو مسجد، چه میکنهههه این مسجدد رفتن... ساده‌ست مگه؟؟؟ 🌀من اصلا با قیامت و خداپرستی کاری ندارم، من با «سبک زندگی »که واسه مسلمونا طراحی کرده کار دارم. 👈لفظ تربیت بیشتر برای موجود دارای شعور نیست، برای موجود بی‌شعوره. برای موجود باشعور از لفظ *ادب* استفاده میشه. میخواستم اسم مدرسه‌ هامون رو 《دار التادیب》 بذارم، میگفتن نه نذار. گفتم چرا؟ اینجا محل ادب شدن است، این مهم‌تر از دانش هست. گفت نه آقاااا، دار التادیب از دوره طاغوت اسم جایی هست که نوجوان‌های بزهکار قاتل رو اونجا نگه میدارن!!!!🙃 عجبببببب.. اصلا همه چیو ول کردیم انگار. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
استاد یه نکته مهم👌 💟 مقام معظم رهبری چندسال پیش در خراسان شمالی فرمودند: « که ما تو خیلی زمینه‌ها پیشرفت کردیم! حتی فرمودن ما تو زمینه معنویت پیشرفت کردیم و این ثمره زحمات حوزه و دانشگاست.» ✅بعد فرمودند ولی تو چیزی که پیشرفت نکردیم«« سبک ‌زندگی»» بود.😔 بعد از این صحبت آقا، تقریبا هیچ اتفاقی نیفتاد.‌. می‌دونی یعنی چی ؟! خب دوستان لازمه که یک بار دیگه یادآوری کنم اشتباهمون رو‌ که👇 ما فکر میکنیم باید اینقدر آگاهی افزایش پیدا کنه! اینقدر ایمان افزایش پیدا کنه!!! 👈تا خودبخود تبدیل به بشه.❌ ✅در حالیکه نیاز به این نیست!!!! 🔹 اولا: خیلی از رفتارهای ما هست که زیاد ربطی به ایمان ندارند ،در سبک زندگی ما!!! _ حتی دین هم خیلی از این جزییات رو ،صریحا بهش نپرداخته!! 👈ولی همه اون رفتارها داره روی ما تاثیر می‌گذاره!!! 🔹 ثانیا : وقتی آدم آگاه شد و مومن شد و علاقمند شد، هنوز برای اینکه انسان رفتار کنه ،یه فاصله ای اون وسط وجود داره!👌 👈این فاصله رو با یک باید پر بکنیم!!! اون بنا چیه؟؟؟؟🤔🤔🤔 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن پیام:سلام. باتشکر از کانال خوب تون همسر بنده خیلی به مادر و پدرم بدبین است البته با خانواده پدری شون قطع ارتباط هستند از دو طرف، هم پدربزرگ مادری و هم پدری شون توی برخوردها خیلی سوظن دارد در رفت و آمد به منزلشان، خیلی اذیت میکند 👌 عزیزم متاسفانه همینطور که خودتون اشاره کردید ایشون دچار سوءظن هستند حالا ریشه این همه بدبینی کجاست در گذشته و شاید کودکی همسرتون باید دنبالش گشت، نکته ای که خدمت شما میگم اینه که خیلی رو رفتارش حساسیت نشون ندید یا خیلی از پدر و مادرتون تهریف نکنید تا زمینه ایجاد حساسیت بیشتری فراهم بشه ؛ سعی کنید در مواقعی که رفتار نامناسبی دارند شما آرامش خودتون رو حفظ کنید چون ایشون به لحاظ ارتباطات اجتماعی و روابط به بلوغ رفتاری نرسیدند. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن پیام:باسلام ببخشید چجوری جواب ی شخصی ک ناراحته و همش جوابمونو با کلمه های کوتاه میده مکالمه داشته باشیم سعی کنیم تو بهبود حالش نقشی داشته باشیم ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✍ با سلام خدمت شما ؛ من متوجه نشدم از شما ناراحتند یا کلی ناراحتند و بدلیل مشکلات خودشون میخواین کمکشون کنید . راهش اینه عزیز که نیتت رو اول خدایی کنی تا اگر بی محلی دیدی جا نزنی دوم به تناسب مشکلی که داره و در اون زمینه خاص یا باهاشون صحبت کنی و در قالب پیامهای انرژی بخش بهش انگیزه بدید یا سخنرانی و صوتی مناسب حال و روزشون براشون بفرستید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان محتوایی ..... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای رمان محتوایی ..... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
خنده ای کرد و گفت: _آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.😜 مثلا اخم کردم: _درمورد داداش من درست صحبت کن.😌😠 هلش دادم سمت در و گفتم: _برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.😬😄 -آها!! داداش خوب!!😁 قبل از اینکه درو باز کنه گفت: _زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها😥😒 -بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.😌😉 -باشه.خودت خواستی.😎 رفت تو هال.... من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم. چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال. حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم: _تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟ -بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.😊 وحید خواب بود... کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی لبخند بزنه اخم برام مهم نیست. داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم. تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت: _بگیر بخواب خانم جان.😴 فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت: _زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.😴 میخواستم یه مشت بهش بزنم 😬👊دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت: _چرا میزنی؟!!😁 -بیداری؟!!😳 بالبخند گفت: _نخیر خواب بودم.بیدارم کردی. -داشتی میخندیدی!☹️ -اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟😍 -شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟😳 -إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.😁 لبخند زدم.گفتم: _جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!☺️ -آره واقعا.باور کن. بالبخند نگاهم میکرد.گفتم: _وحید خیلی دوست دارم...خیلی خندید و گفت: _اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.😌 -کی گفتم؟!!😳 -با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.😉 باهم خندیدیم... 😂😁 صبح داشت میرفت بهم گفت: _به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.😁☝️ -چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.😃 لبخند زد و گفت: _آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.😫😁 داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم: _برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.😢😅 جدی گفت: _یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟😁 -باشه. ساعت شش🕕 بود وحید رفت... ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.😳گفت: _سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا. -چرا؟ -چون نباید تنها بمونی. -کی گفته تنهام؟😳 -آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.😐 خنده م گرفت... 😁سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم: _چشم..... 😁 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══  
با خنده گفتم: _چشم الان وسایلمو جمع میکنم.😁 گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت: _وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت من الان میام پیشت.😐 اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم: _الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم.😂 تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.😧😂وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم. از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم: _سلام داداش😂 -سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.😐 با خنده گفتم: _باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش.😅 محمد هم از حرفم خندید.😁 به وحید زنگ زدم.با خنده گفت: _چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟😐 -با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من.😁 -خب خداروشکر.پس خداحافظ.😍😃 نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت... دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات👶🏻 و زینب سادات👶🏻 خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، میکردم.☺️✨ مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت: _بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود.😊 خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد. -جانم😍 -سلام آقای پدر☺️ -سلام عزیز دلم.خوبی؟ -خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب نباشه؟😌 -هدیه هات خوبن؟سالمن؟😊 -آره خداروشکر. با ذوق گفتم: _وحید دو تاشون شبیه شما هستن.☺️😍 خنده ش گرفت.😁 -نمیدونی چقدر ذوق کردم.از این به بعد وقتی نیستی دو تا کپی برابر اصل دارم.😌 بلند خندید.😂دلم آروم شد. -وحید..دلم برای خنده هات تنگ شده بود.☺️ -هدیه هات مثل من نمیخندن؟😜😁 -نه.ولی مثل شما گریه میکنن.😫😃 دوباره بلند خندید.😂گفتم: _حتی چشمهاشون هم مشکیه. جدی گفت: _زهرا.یه کم از خودمون بگو.همش از دخترات میگی.😕😅 -چه زود حسادت ها شروع شد.☺️😍 -چیزی لازم داری بگم برات تهیه کنن؟😊 -نه عزیزم.اینجا همه چی خوبه.خیالت راحت.☺️ -زهرا جان،من حدود دو هفته دیگه میام. خیلی مراقب خودت باش.حواست به خودت باشه ها.فقط به فکر هدیه هات نباش،باشه؟😍 -چشم قربان☺️✋ -من دیگه باید برم.خداحافظ -خداحافظ -زهرا -جانم -خیلی دوست دارم.خداحافظ😍 بعد قطع کرد... گوشی هنوز تو دستم بود.گفتم: _منم خیلی دوست دارم..خیلی☺️❤️ چند روز بود مدام تو فکر وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه بازهم یادش میفتادم.😟😥دلم شور میزد. تو اتاقم خونه بابا بودم.بابا گفت: _زهرا،وحید میخواد باهات صحبت کنه. گوشی رو گرفت سمت من. -سلام خانومم😊 -سلام وحیدجان.خوبی؟😥 -خوبم.خداروشکر.☺️ صدای پیج کردن دکترها تو بیمارستان اومدگفتم: _کجایی؟😨 -تهران هستم.😊 -بیمارستانی؟!!!😨😳 با شوخی گفت: _اون خانومه که گفت.😅 -خوبی؟😥 -چند بار میپرسی عزیزم.آره.خوبم.😊 -زخمی شدی؟!!😨 با خنده گفت: _یه کم.☺️ هیچی نگفتم.گفت: _زهرا جان خوبم.باور کن.فردا میام پیشت.خب؟😊 هیچی نگفتم.نمیدونم به چی فکر میکردم ولی هر چی بود نمیتونستم جواب بدم. گفت: _زهرا..جواب بده..الو..😒 -میخوام ببینمت،الان.😥 چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: _باشه.گوشی رو بده بابا.😊 گوشی رو گرفتم سمت بابا.یه چیزایی گفت،بعد قطع کرد.بابا گفت: _آماده شو بریم. سریع آماده شدم.بچه ها رو هم آماده کردم.مامان هم اومد.مامان با بچه ها تو ماشین بودن. دنبال بابا میرفتم تا رسیدیم به اتاقی.بابا داخل رو نگاه کرد و به من گفت: _چند لحظه همینجا باش. خودش رفت داخل اتاق.سرم پایین بود و ذکر✨ میگفتم.یکی گفت: _سلام دخترم😔 سرمو آوردم بالا.حاجی بود.به دیوار نگاه کردم و گفتم: _سلام.حال شما؟خوبین؟😒 -ممنونم.قدم نو رسیده هاتون مبارک باشه.😊 -متشکرم.سلامت باشید. -شرمنده دخترم.اگه مجبور نبودم وحید رو نمیفرستادم.😔 -درک میکنم.شما هم وظایفی دارید.😔 چند نفر دیگه پشت سرش اومدن بیرون. بابا اومد و گفت: _بیا تو. به حاجی گفتم: _اجازه میدید. حاجی رفت کنار و گفت: بفرمایید.😔 وحید روی تخت نشسته بود.بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم.همه جاشو. پاهاشو، سرشو،دستهاشو.همه جاش سالم بود.بابا هم رفت بیرون.وحید بالبخند گفت: _سلام😍 تازه یادم افتاد سلام نکردم. -سلام عزیزم.😥 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══  
🌺 🌺 🌺 ثواب تلاوت این صفحه هدیه 😍😍😍😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══