eitaa logo
خانواده بهشتی
5.3هزار دنبال‌کننده
26هزار عکس
15.7هزار ویدیو
148 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه درس 👆 ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 👇👇👇 ❣برای جمع آوری و نوشتن مطالب و ها وقت گذاشته می شود درس 2⃣ 👇 ❤️"الزّانِیةُ وَ الزّانی فَاجْلِدوا کلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لا تَأْخُذْکمْ بِهِما رَأْفَةٌ فی دینِ اللهِ إنْ کنْتُمْ تُؤْمِنونَ بِاللهِ وَ الْیوْمِ الْاخِرِ وَ لْیشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنینَ. ❣در این سه مطلب بیان شده اول این که کار، اعمّ از و ، باید مجازات شود و مجازاتش را هم تعیین کرده است: ❣ تازیانه. صد تازیانه باید به کار زده شود و همین طور صد تازیانه به . ❤️مطلب دوم: به مؤمنین آگاهی می‌دهد که در مورد این مجازات مبادا تحت تأثیر قرار بگیرید، مبادا به رحم بیاید و بگویید [با خوردن‏[ صد تازیانه می‌آید پس یک از آن را اجرا ، که اینجا جای نیست می‌گوید مبادا در اینجا به هیجان بیاید و سبب شود که عملًا در اجرای این حد قائل شوید و به اصطلاح امروز یک وقت فکر نکنید این «غیر انسانی» است؛ نه، «انسانی» است ❣مطلب سوم: این مجازات را در انجام ندهید، چون این برای این است که عبرت بگیرند. حتماً یک از باید در موقع اجرای این مجازات حاضر و ناظر باشند و ببینند. ❣مقصود این است که وقتی این حکم می‌شود باید به گونه‌ای اجرا شود که مردم آگاه شوند که مرد یا کار این حد درباره‌اش اجرا شد، نه این که اجرا شود، باید علنی اجرا شود. ❣ راجع به که دستور مجازات زناست چند مطلب را باید عرض"کرد ( ادامه دارد )👆
‍ ‍ این داستان واقعی ست👇👇👇 📚داستان: اول ۳۰ شهریور ۱۳۹۶ بود، گوشی صادق زنگ خورد.متوجه مکالمه شون نشدم اما بعد اون زنگ از لبخند و نگاه صادقم فهمیدم که خیلی خوشحاله. گفتم:پسرم کی بود ؟ گفت: دانیال بود مامان. بالاخره تموم شد😍 و با هم آشتی کردیم، شیرینی آشتی کنون هم امشب دعوتم کرده برای شام بریم بیرون. دانیال رفیق بچگی تنها پسرم بود،همیشه باهم بودن،هروقت غذای خوشمزه ای میپختم به دانیال زنگ میزدم و میومد.اگر هم لباسی برای صادق میخریدم برای اونم تهیه میکردم دلم نمیومد برا دانیال هم نخرم، صادق پیشانی ام را بوسید و گفت نگران نباش مامان زود برمیگردم و بعد دوش گرفت و رفت. نمی‌دانم چرادلشوره عجیبی داشتم.بی دلیل سر درد گرفته بودم.دخترم عسل سفره رو پهن کرد، شام را با بی میلی خوردم. علی ،همسرم گفت: چته؟ گفتم نمیدونم چرا امشب دلم مث سیر و سرکه میجوشه، چند بار به صادق زنگ زدم اما جواب نداد.دلشوره م بیشتر شد.سابقه نداشت جواب تلفنم رو نده. به عسل گفتم: دخترم، به تلگرامش پیام بده ببین جواب میده. بی فایده بود.نه مامان آنلاین نیس،اینو دخترم گفت و رفت توی اتاقش تا وسایلاشو برای رفتن به مدرسه حاضر کنه اخه بزودی ماه مهر و مدرسه شروع میشد. من بودم و یک دنیا دلشوره و درد.علی گفت:بیخودی نگرانی خانوم،همین الانه که بیاد حتما جاییه که نمیتونه جواب بده.هر جا رفته الان پیداش میشه عزیزم. گفتم،خدا از دهنت بشنوه. رفتم توی حیاط نشستم.نمیخواستم اضطرابم رو بیشتر ازین انتقال بدم به خانواده.برای همین رفتم ودر حوض توی حیاط وضو گرفتم و نمازم خواندم.سردی آب هم آتش درونم خاموش نکرد.نمازم رو خواندم و باگریه گفتم خدایا پسرم رو بتو میسپارم،خدایا زودتر برگردونش. گوشیمو آوردم و توی حیاط یواشکی چند بار دیگه به صادقم زنگ زدم امادریغ از یک جواب. اولین بار بود که صادق اینگونه تماسهای مرا بی جواب می گذاشت.یادم افتاد که گفت شام میره پیش دانیال برای همین سریع رفتم توی مخاطبام و شماره دانیال رو گرفتم.چند زنگ خورد امااون هم جواب نداد.دلهره م بیشتر شد. باخودم گفتم نکنه تصادف کردن؟ نکنه بلایی سرشون اومده،نکنه.علی اومد و وقتی اضطرابمو دید گفت چیزی شده خانوم؟ با اضطراب و ناراحتی گفتم،به دانیال هم زنگ زدم علی،جواب نداد.نکنه بلایی سرشون اومده.نکنه تصا....علی حرفمو قطع کرد و گفت:زن،زبونت گاز بگیر،این چه حرفیه،به خدا توکل کن،نمیدونستم چرا نمیتونم مث علی آرام باشم.توی حیاط،دیوانه وار راه میرفتم،حس کردم صدای صادق بگوشم خورد که صدایم کرد.سمت در رفتم و گفتم: جان مادر ! اومدی؟ در رو که باز کردم شوهرم اومد و گفت :صادق اومد؟ دیدی گفتم بیخودی نگرانی. حرفش تموم نشده بود که دروباز کردم اما هیچکی پشت در نبود.من خیالاتی شده بودم؟ شوهرم هم نگران شده بود،اما به روی خودش نمیاورد،میشناسمش.هروقت نگران میشه نگاهش ازم میدزده.امشب هم همش سعی میکرد با من چش تو چش نشه.گوشی در دستم زنگ خورد.انگار دنیا رو بهم دادن وقتی شماره دانیال رو دیدم.زنگ خورده و نخورده سریع جواب دادم .گفتم دانی جان ،صادق پیش تویه؟نیومده خونه. دانیال باخونسردی جواب داد و گفت: صادق نیومده؟خیلی وقته که از من جدا شده،اومد باهم بودیم.شام خورد و گفت سردرد دارم و رفت،گفت میرم خونه که بخوابم و استراحت کنم. دلهره م بیشتر شد و با من و من گفتم : پسرم،تروخدا اگه خبری شد و یا بهت پیام داد ویا زنگ زد بهم خبر بده. دانیال گفت:چشم مادر ولی نگران نباش تا صبح اگه پیداش نشد خودم میام و تمام شهر رو زیر و رو میکنم تا پیداش کنم،برمیگرده نگران نباش. ان شب تا صبح نخوابیدیم،هزاران بار زنگ زدیم به صادق اما دریغ ازیک جواب. همسرم از من بدتر،ساعت هشت و نه بود که دانیال و چن تا دوستاش اومدن،دوستاشو یکی دوباری همراه صادق و دانی دیده بودم سمتشون رفتم و با گریه گفتم دانیال جان،صادقم نیومده.دستم به دامنت.برو هرجا رو میشناسی بگردوپسرم پیداکن. دانیال گفت:مادر جان،نگران نباش صادق بهم گفت که شایدهم بره تبریزپیش دوستش،شایدهم نرفته.پیداش میکنیم سپس سوارپراید شدندورفتن دنبال صادق.تقریباهمه همسایه هاخبردارشده بودند.ماهم به کلانتری،برنگشتن صادق روخبرداده بودیم،همه دنبال ردی ازصادق بودیم،اماازپسرم هیچ خبری نبود.همه همسایه ها و فامیل گریه وزاری منو که میدیدن،بهم دلداری میدادن و میگفتن به خدا توکل کن.همه دستها رو به آسمان،همگی دست به دعابودیم تاخبری ازصادقم بیابیم اماافسوس که هیچ خبری نبود.ثانیه هابه سال میگذشتند،مانند دیوانه هاشده بودم،همش صدای صادق درگوشم میپیچیدکه صدایم میکرد.ازبین جمعیت بلند میشدم ودر روبازمیکردم ومیگفتم جانم پسرم.اما توهمی بیش نبود.دوروز به دو قرن گذشت.تا اینکه تلفن خانه زنگ خورد. ادامه دارد...
‍ این داستان واقعی است: سوم همراه دوستان صادق و همسایه ها تمام شهر و پارک ها رو گشتیم،اما خبری نشد که نشد.به برادرم چند بار زنگ زدم اما جواب نمیداد.به ناچارخسته و مستاصل همراه شوهرم کنار اداره برق ماشین رو نگه داشتیم. همان لحظه برادرم زنگ زد و گفت :آبجی کجایی؟ گفتم جلو اداره شما. گفت:سریع برید خونه مامورای اگاهی میان برای بازجویی! گفتم: بازجویی چی؟چیزی شده؟صادقم تصادف کرده؟پیداش کردن؟ تروخدا بگو گفت: نه خواهر جان،نگران نباش دارن دنبالش میگردن،برای اونه ،میخوان دقیق ازت بپرسن تا بتونن پیداش کنن... بدون فوت وقت، سوار ماشین و راهی منزل شدیم.برادرم وقتی اصرار دانیال رو برای اطلاع ندادن به پلیس دیده بود،بدون اطلاع ما به آگاهی رفته بود و تمام گم شدن صادق را به همراه کلیه مشخصات صادق و دوستاش به پلیس اطلاع داده بود.برای همین تلفنی از من پرسید که صادق چه وسایلی همراش داشت و من گفتم که کلیدهاش،انگشتر و بیست هزار تومن پول... بعد از کمی مامورا همراه برادرم-خبات-رسیدن. به محض اینکه وارد خانه شدند سریع سمت اتاق صادق رفتند،بیشتر وسایل صادق را برداشتند.دفترخاطرات،یادداشتهاش،حتی برخی از وسایل شخصی مثل زنجیر گردنی که اسم دانیال روش بود و صادق تا سه ماه قبل که با دانیال قهرنبود همیشه به گردن داشت😔 مامور وقتی از اتاق صادق بیرون آمدازمن پرسید: +مادر! پسرت از کی خونه نیومده؟ -چهار روز پیش +چرا چهار روز پیش به پلیس اطلاع ندادین؟؟ - (با نگرانی گفتم)جناب سروان،دوست صمیمی پسرم،دانیال میگفت که نیاز نیس ماخودمون هرجا باشه پیداش میکنیم +(سری با تاسف تکان داد)میدونی اگه روز اول اطلاع میدادین شاید خیلی چیزا فرق میکرد؟؟ - چیزی شده؟مگه پسرم چیزیش شده؟ تروخدا بهم بگین. +هنوز هیچی مشخص نیس،فقط هرچه سریعتر بیایین آگاهی،سریع -گفتم،شوهرم از دیشب چیزی نخورده یه چیزی براش بیارم میاییم خدمتتون + نخیر خانم،اصلا،وقت رو تلف نکنید همین الان با شوهرتون بیایین. چهار روز بود که خواب و خوراک نداشتیم.درد عجیبی سراپای وجودم رو فراگرفته بود،در دل همش ایت الکرسی میخواندم پسرم رو پیدا کنیم. تا ساعت شش عصر ازما سوال و جواب کردند. یهو شوهرم فشارش افتاد و نزدیک بود که بیفته . به ماموره گفتم،جناب سروان شوهرم فشارش افتاده،دخترمم از مدرسه که اومده معلوم نیس کجا رفته .اگه اجازه بفرمایین بریم و زود برمیگردیم. +بسیار خب،برین ولی تا قبل ساعت ۷ عصر برگردین. - چشم منم دست کمی از شوهرم نداشتم،بی خبری درد بزرگیست.آنهم چهار روز بیخبری از پاره تنت. توان راه رفتن نداشتم.با هرسختی بود همراه شوهرم رفتیم،عسل را که منزل همسایه مون رفته بود برداشتیم و سه نفری رفتیم از یک مغازه چن ساندویچ کبابخریدیم،همانجا کنار خیابان شوهرم و دخترم ساندویچ را خوردند ولی هرچه اصرار کردند من نتوانستم چیزی بخورم. گوشی علی زنگ خورد،برادرم بود.گفت :کجایین گفت:جلوخانه برادرم کاظم با ماشینش ماروسوارکرد،شروع کرد به سخنرانی کردن که تو زن مسلمان و صبوری هستی،با ایمانی و فلان و فلان گفتم :حاشیه نرو،بگو چی شده؟صادقم چیزیش شده؟تصادف کرده.؟ برادرم انگار توان گفتن حقیقت رو نداشت،گفت :نه خواهرم،هیچی نیس،درکل گفتم تا آمادگی پذیرش هر چیزی رو داشته باشی.شایذ صادق تصادف کرده باشه یاهر چیز دیگه...فقط تو امادگی هرچیزی داشته باش..اینو گفت وساکت شد به آگاهی که رسیدیم،برادر شوهرمم به جمع اضافه شده بود چشماشون کاسه خون شده بود.من و شوهرم درمیان نگاههای هراسانشان دنبال حرفی،خبری از صادقمون میگشتیم. آتش داغ اضطراب و درد بیخبری من و شوهرم،با کلام سرد و بی تفاوت مامور آگاهی به شوک وحشتناکی تبدیل شد که گفت: خانم،آقای برمکی.جنازه کاملا سوخته شده پسرتان در بیابانی اطراف شهر توسط یک چوپان پیداشده.. برادر و برادرشوهرم ، بغضی که قبلابخاطرما پنهانش میکردند روبا فریاد و گریه و زاری شکستند.. شوهرم بر زمین افتاد و همه سمتش رفتند و من،من مانند دیوانه ها هذیان میگفتم.یک کم میخندیدم،یهو گریه میکردم،دادمیزدم،گفتم دروغه.مگه شهر هرته؟مگه داعش اومده توی شهر؟مگه مملکت بی قانونه که پسر دسته گل منو بسوزانن و پرت کنن توی بیابان؟اخه به چه جرمی؟کی این کارو کرده؟مسلسل وار داد میزدم و سوال میکردم..برادرم مرا در آغوش گرفت و تلاش کرد آرامم کند.هرجور شده مرا سوار ماشین کردند و به سمت خانه رفتیم تا به خانه رسیدیم همش با صدای بلند مینالیدم و فریاد میزدم،همه عابران به ماشین ما که دیوانه وار فریاد میزدم نگاه میکردند، بیان قسمتی از ماجرا به روایت دایی خبات: به کسی نگفتم و به پلیس اطلاع دادم،اخه حرفای غیر منطقی دوستان صادق که اصرار داشتند خودشان رسم مردانگی رابه جا بیارن و صادق رو پیدا کنند به مذاقم خوش نیومد پس... ادامه دارد....
🍃🍃داستان قرآنی 🍃🍃 حضرت یوسف ع 🌺🌻گفتند پدرجان ، بصحرا رفتیم ، به گشت و گذار پرداختیم . تفریح کردیم . چه روز خوشی بود . 🌺🌻اما افسوس و هزار افسوس ، ما مسابقه دویدن ترتیب دادیم و چون یوسف کوچک بود و نمیتوانست در مسابقه شرکت کند ، 🌺🌻برای حفظ اثاث و اموالمان او را نزد آنها گذاشتیم . درست در همان زمان که ما از او دور شدیم ، گرگی درنده که در کمین بود ، باو حمله کرد و او را خورد . 🌺اینهم پیراهن خون آلود او ، سند صدق گفتار ما است . گرچه میدانیم که تو حرف ما را باور نخواهی کرد و ما را در حفظ و نگهداری یوسف متهم خواهی ساخت . 🌺🌻یعقوب آه سردی کشید و پیراهن یوسف را گرفت ، آنرا بوسید و بوئید و در حالیکه اشگ در چشمش حلقه زده بود گفت : چه گرگ عجیبی بوده ؟ 🌺🌻یوسف مرا پاره کرده ولی به پیراهن او آسسیبی نرسانیده است . برادران متوجه اشتباه بزرگ خود شدند که پیراهن را سالم با خود آورده اند ،و فقط آن را به خون گوسفند آغشته کردند اما دیگر دیر شده بود و راهی برای جبران اشتباه باقی نمانده بود . 🌻🌺یعقوب از همین نشانی ، به توطئه شوم فرزندانش پی برده بود و گفت : یوسف مرا گرگ نخورده بلکه عقده های درونی شما و نفس اماره شیطان طبیعت شما دست بدست هم دادند و کاری بس زشت و ناروا را در چشم شما پسندیده و زیبا جلوه دادند و با برادر کوچک خود کردید آنچه را کردید . 🌺🌻سپس آهی کشید و بی هوش روی زمین افتاد . برادران سخت به وحشت افتادند و آه و ناله سر دادند که وای برما ، هم برادر خود رااز دست دادیم و هم پدر پیر خود را کشتیم ادامه داستان در قسمت بعد ... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ━َ━َ❥•🌷🌸🌷•❥•━┅┄💌
📜 ❄️ 🩷 اسم من فیروزه است سرگذشت من از جایی شروع شد که پدرم به خاطر هوی و هوسش رفت زن دوم گرفت و مادرم که زن تو دار و صبوری نبود کمر زد به بی آبرو کردن پدرم بدون اینکه فکر کنه یه دختر ۵ساله تو خونه داره ... رفت توی کوچه و تا توان داشت سنگ پرتاب کرد به در خونه و داد و هوار کردن که منوچهر رفته برام هوو آورده سینه چاک کرد و تف انداخت تو صورت پدرم و اون روز عصر برای همیشه از خونه ی پدرم رفت خونه ی برادرش.... بعد از یه مدت هم درخواست طلاقش اومد و به سال نکشیده خبر آوردن مادرم با دوست برادرش که ۳سال از خودش کوچکتره ازدواج کرده و رفته یه شهر دیگه و دیگه ازش خبری نشد..... پدرم که حالا خونه رو خالی از زن میدید دست زن دومش رو گرفت آورد تو خونه و شد سوگلی پدرم و نامادری برای من جواهر که زن دوم پدرم بود برخلاف ادا اصولی که سر من در میاوورد زن زرنگی بود و تونسته بود پدرم رو سر به راه کنه و بفرستش دنبال کار و هرچی درامد داره رو برداره برا خودش طلا بخره و پس انداز کنه ..... منم توی خونه ی پدرم داشتم زندگی خودم رو میکردم که یه روز خبر بارداری جواهر زندگیم رو از این رو به این رو کرد... جواهر باردار شده بود ..... پدرم یه شب اومد دست به سرم کشید و گفت تو دیگه الان ۷سالته و باید تو کارهای خونه به جواهر کمک کنی اون بارداره گفتم ولی من باید شروع کنم به مدرسه رفتن همون بود که گفتم‌ تا میتونستم از پدرم کتک خوردم و بهم فهموند که روزهای خوبم دیگه تموم شده و من شدم بنده ی حلقه به گوش جواهر تا اولین دختر به دنیا اومد به اسم سمانه ...سمانه برخلاف من چهره ی سیاهی داشت و این باعث حسادت جواهر به من شده بود ...یکسال هنوز تموم نشده بود که دوباره جواهر باردار شد و بچه ی دومش به اسم ستاره به دنیا اومد..... ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ @zendegiasheghaneh 👆
📜 ❄️ 🩷 ستاره چهره ی خیلی جذابی داشت و تقریبا به من کشیده بود موهای بور چشمای تمام سیاه و گردی داشت که زیباییش رو چند برابر کرده بود ولی دل جواهر آروم نشده بود و دلش پسر میخواست برای همین با اختلاف دو سال دختر سومش هم به دنیا اومد اون هم مثل سمانه چهره ی تیره داشت جواهر وقتی فهمید بچه هاش یکی درمیون چهره ی خوبی ندارند دست نگهداشت و دیگه باردار نشد ،،، خونه رو تمیز میکردم کهنه های بچه های جواهر رو میشستم بهشون غذا میدادم و شب از خستگی بیهوش میشدم روزا گذشت و شدم ۱۵ساله‌ودراوج زیبایی بودم جواهر اون روزها به خاطر مقایسه هایی که بین من و دختراش انجام میداد دیگه چشم دیدنم رو نداشت برای همین اونقدر تو گوش بابام خوند و خوند تا اینکه یه شب یه تور سفید انداختن رو سرم و یه دسته گل بهم دادن و گفتن داری میری خونه ی بخت و اونجا هرچی مادرشوهرت گفت بگو چشم تا خوشبخت بشی منم وارد زندگی مردی شدم به اسم جواد ، جواد پسر خوبی بود خودش دوست داشت آدم خوبی باشه ولی مادرشوهرم نمیذاشت و هرروز به یک بهانه جواد رو پر میکرد وقتی میومد خونه کتکم میزد من تصمیم داشتم مثل مادرم نباشم و بمونم پای زندگیم ،یک هفته از ازدواجمون گذشته بود که پدرشوهرم به خاطر مصرف زیاد مواد سنگ کوپ کرد و فوت شد ،مادرشوهرم که زن به شدت حسودی بود گفت از پاقدم تازه عروسمونه و بهم گفت قدم نحس و اونقدر گفت و گفت و گفت که سر یکماه نشده ممغازه جواد برقاش اتصالی پیدا میکنه آتیش میگیره ....اینبار جواد بود که بهم میگفت شومی و‌زندگیمون رو از هم پاشوندی تا خودم رو هم‌نکشتی برگرد خونه پدرت و با حال و روز داغون بعد یکماه درگیری بین خونواده ی من و جواد برگشتم خونه ی پدرم ... جواهر تمام زورش رو زد من دیگه برنگردم ولی موفق نشد میگفت دختری که بردین رو دیگه پس نمیگیریم با چادر سفید بردینش با کفن برش گردونید وقتی جواد بهش گفت با کفن برش میگردونم انگار دلش به حالم رحم اومد و حاضر به طلاقم شد ... پدرم از اینکه یه دختر مطلقه تو خونه داشت شرمش میشد و همه جا دنبال شوهر برای من بود جواهر هی منو برمیداشت میبرد مسجد محله شاید یکی منو ببینه بیاد خواستگاریم ولی وقتی ناامید شد دست از بردن من به مسجد کشید ... سه ماه از طلاقم میگذشت که یه شب خبر آوردن پدرم به خاطر هوشیار نبودنش از زهرماری نصف شب توی جاده چپ میکنه فوت میشه... از اون شب بود که جواهرم صدام میزد مطلقه ی نحس... ادامه دارد🌸 ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ @zendegiasheghaneh 👆
📜 ❄️ 🩷 جواهر چپ و راست میرفت میگفت از وقتی طلاق گرفتی این خونه روی خوش نگرفته حالام بی سرپناهمون کردی با چی خرج سه تا بچه رو بدم ؟و نفرینم میکرد و میگفت کسی از همسایه ها نفهمه تو نحسی وگرنه تا اخر عمر باید بیخ ریشم بمونی ... همون بهونه شد تا منو بفرسته خیاطی و پول در بیارم ولی جواهر اونقدر از پدر من بهش رسیده بود و پس انداز کرده بود که حالا حالا ها کم نیاره یه روز که از کلاس خیاطی برمیگشتم یه کفش مردونه و دوتا دمپایی زنونه جلو در اتاق افتاده بود و صدای خنده و تعارف جواهر میومد با وقتی صدای بسته شدن در اومد ،صدای جواهر از اتاق میومد که میگفت بفرما خودشم تشریف آورد ،نگم از دخترم یه پارچه خاااانوم،خیاطی شده برای خودش ،،با تعجب از صحبتهای جواهر اصلا نمیفهمیدم قراره چی بشه یکدفعه از اتاق بیرون اومد و مچ دستمو گرفت برد داخل اتاق دوتا زن با افاده نشسته بودن کنار یه مرد حدودا ۳۵ساله و داشتن براندازم میکردن..... جواهر گفت فیروزه جان ایشون عموزاده ی من و دختر عموهام هستن و قبل از اینکه حرفی بزنم‌منو هل داد توی آشپزخونه و به مهموناش گفت دختره دیگه شرم داره ... اون روز نفهمیدم جریان از چه قراره ۴روز بعد جواهر اومد گفت مژده بده خواستگار داری گفتم ولی من نمیخام ازدواج کنم یه بار طلاق گرفتم بسمه ،همون بود که گفتم جواهر تا تونست با جارو بهم زد و سیاه و کبودم کرد ،گفت نمیبنی پول نداریم نون بخوریم؟ کی میاد شوهر یه زن مطلقه بشه ؟؟؟اونم یه پسر؟برو کلاهتو بنداز آسمون که پسر عموی من راضی شده با توعه نحس ازدواج کنه سه تا دختر دارم تو بمونی تو خونه کی میاد دیگه اینا رو بگیره و..... تازه فهمیدم همون مرد ۳۵ساله اومده بود خواستگاری ....فردا صبح بازهم به اجبار جواهر عروسیم بود و شب رو تا صبحش نشستم رخت چرکهای دخترای فیروزه رو شستم و از بخت بدم اشک ریختم مگه من چندسالم بود که باید بار اینهمه سختی رو به دوش میکشیدم و از ته دلم مادرم و به خاطر ول کردن من نبخشیدم.....ادامه دارد ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ @zendegiasheghaneh 👆
📜 ❄️ 🩷 جواهر با کل و شادی دستم‌ رو گرفت و برد بالای مجلس نشوند توی مسیر بهش گفتم جواهر بد کردی باهام منم جای دخترت بودم حاضر میشدی بدی به پسرعموت؟؟نیشگونی از بازوم گرفت و گفت لال شو دختره ی نحس .... این آخرین حرفی بود که اونشب از جواهر شنیدم.... اون مرد ۳۵ساله که حالا فهمیدم اسمش ابراهیمه دستم رو گرفت حلقه رو انداخت توی دستم حالم بد شد عوق زدم ،از چشمش دور نموند ... از ترس نگاه تندی که بهم انداخت از ترس هری دلم ریخت.... مراسم به آخراش رسیده بود و مادرشوهرم از مهمونا تشکر کرد و بردمون توی اتاق ، با نیش و کنایه بهم گفت اینهمه پسر بزرگ کردیم که شب عروسیش منتظر دستمال نباشیم... و اونجا شروع تو سری خوردنم به خاطر مطلقه بودنم بود.... به اجبار رفتم توی اتاق نشستم و منتظر ابراهیم موندم توی دلم دعا میکردم به خاطر عوقی که ازش زدم منو ببخشه و به دل نگرفته باشه سرم خالی کنه، وقتی با بی توجهیش روبرو شدم خداروشکر کردم که حداقل نمیخواد کتکم بزنه ، نیمه های شب بود که دیدم‌ابراهیم بیداره و داره نگام میکنه ...زنش بودم ولی فقط شرعی،دلی که زنش نبودم... عرق سردی نشست روی پیشونیم که نکنه میخواد بلایی سرم بیاره ... نزدیکتر شد و با صدای خیلی بمی گفت چند سالته دختر؟ به زور زبون باز کردم و گفتم‌۱۷سالمه ... نیشخندی زد و گفت به خاطر سنم پس بهم عوق زدی آره؟اصلا میدونی چرا اینجایی!؟. برای اینکه مادرشوهرت به زنم ثابت کنه اجاق من نیست که کوره ،اجاق خودش کوره.... اون لحظه تازه فهمیده بودم که توی اون خونه علاوه بر مادرشوهر ،هوو هم دارم.... ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ @zendegiasheghaneh 👆