#خاطرات_ساحل
قسمت نهم..
🔸اولین حضور ما تو ساحل مصادف شده بود با عید سعید #فطر
یعنی عصر عید فطر ۹۴ اولین حضور تبلیغی ما در #ساحل_بابلسر بوده
🔻من با پرایدمشکی مدل ۸۱ رفتم بابل دنبال
#جواد_زارع و #علی_رحمتی
حامد #امامی_نژاد هم با ماشین خودش قرار بود بیاد #دریا
حسن #قلی_نژاد هم به ما اضافه شد
تو مسیر گفتیم روز عیده
نمیشه دست خالی بریم کنار ساحل که
گفتیم چه کنیم؟
جواد گفت #شکلات بخریم🍭
گفتیم خوبه..
نفری ۱۵ هزار تومن گذاشتیم وسط و دو سه کیلویی شکلات خریدیم 🍬
سعی کردیم #شکلات ارزون تر بخریم تا بیشتر داشته باشیم
بی تجربه بودیم و نمی دونستیم چه کنیم
شکلات ها رو گذاشتیم تو یه ظرف و ورودی ساحل ایستادیم و انگار ایستگاه صلواتی بود😎
همه شکلات ها رو عرض پنج دقیقه پخش کردیم😁
خوب موقع رسیده بودیم
ساعت پنج بود و موقع چایی خوردن مسافرا😍
🔺مردم هم دیدن چندتا #طلبه دارن شکلات پخش میکنند خلاصه هر کی یه مشت برداشت و الفاتحه..
گفتیم ای داد بی داد
شکلات چه زود تموم شد😕
ما بنا بود قدم بزنیم و مثلا پیش هر کسی رسیدیم بعد #سلام و احوال پرسی یه شکلات هم بدیم
که با بی تجربگی همه شکلات ها به باد فنا رفت😭
یه کم قدم زدیم
#علی_رحمتی اما زیرکانه از تو ماشین وقتی در حال تقسیم شکلات بودیم از جیب های مخفی قبای خودش استفاده کرده بود و شکلات اضافه تر برداشته بود🙃
بعد مثل ما همه شکلات و هم پخش نکرد همون اول کار
🔹دیدیم علی هر جا میره وای میسته یه شکلات هم میده و خلاصه مشتری های بیشتر شدن و بیشتر هم تحویلش میگیرن😊
گفتم علی بیا کارت دارم
بچه ها شکلات ندارن
میشه یه کم به ما بدی دست ما هم خالی نباشه
گفت نداشتیم دیگه سید😞
شما که هر چی داشتید پخش کردید رفت همون اول
بهتون گفتم پخش نکنید😐
راست میگفت
ولی خب دیگه
🔅خلاصه علی آقا لطف کرد و دست در جیب مبارک و یه تعداد شکلات هم به بقیه دوستان داد تا امروز و سر کنیم و از روز بعدش حواسمون باشه هر چی داریم همون اول تموم نکنیم👌
اما یادتون باشه که از #معجزه شکلات بیشتر براتون بگم
کارهایی که کرد این شکلات ها
که نگو و نپرس...😎😉
شیرین کام باشید....🌹
#سید_مرتضی_پورعلی
@zendeshad
از ایستگاه #انقلاب تا #ایستگاه انقلاب
🔺پارت اول
ساعت ۱۲ ظهر امروز مثل هر روز برای نماز جماعت و سخنرانی از محل کار به سمت میدان #انقلاب حرکت کردم تا سوار اتوبوس شم. .تو مسیر ۵۰۰متری که پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس در حال حرکت بودم دیدم یه زن و شوهر نسبتا جوون گوشه خیابون تو سایه ایستاده اند و مشغول خوردن دو عدد ساندویچ به همراه #نوشابه مشکی هستند .من که با دیدن این صحنه هر آنچه را که از نیت روزه داشتم پرید و رفتم سمت آقاهه. گفتم آقاهه سلام خوبی؟ خدا قوت .گفت مخلصتم حاجی .بفرما ساندویچ گفتم نوش جان.مسافری نه ؟ نه حاجی چطور، گفتم هیچی همین طور ..گفتم نمیدونم یه چیزی در گوشت بگم؟ گفت بگو حاجی ..گفتم شاید یادت رفته ماه رمضونه و مردم #روزه ان ..حالا به هر دلیلی روزه نداری بهتره یه جایی غذا بخوری که بقیه نبیینند. گفت اخ حاجی به مولا راست میگی. چشم حواسم نبود
🔻پارت دوم:
دویست متر جلو تر دیدم باز یه جوونی تنها ایستاده چه جور داره بستنی لیس میزنه و تو یه دستش هم آب معدنی خنک ،گفتم ای خدا..اخه با روح و روان ما چرا بازی میکنید گفتم سلام جوون گفت علیک و چپ چپ نگام کرد .گفتم خسته راهی احتمالا عذری داری که روزه نداری و مشغول بستنی خوردنی اگه یه گوشه بری که کسی نبینه بهتره گفت میخورم و یه آب هم روش .#چهل سال شما مال مردم و خوردید یه روز هم ما داریم بستنی میخوریم حرفیه؟؟ وبه شما هم ربطی نداره ...
دیگه وقت #استدلال و گپ و گفت اضافی نبود
فقط بهش گفتم اینکه مشکلت با #اقتصاد و اعتراضی که داری و سر خدا داری خالی میکنی شاید جالب نباشه و رفتم..
🔺پارت سوم:
دم ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودم که یه جوون شیرین عقل اومد کنار من و گفت حاج آقا زن میخوام؟
گفتم به سلامتی. گفت برام زن پیدا کن با این خصوصیت:
با حجاب
زیبا
بدون هیچ عیب و ایراد ظاهری
و مهم تر از همه پول دار باشه
چندین بار هم تاکید کرد که حاج آقا هر چه زودتر فقط #اقدامات انجام بشه و...
منم نگاش کردم و گفتم ببینم چی میشه حالا...گفت حاجی کی بیام ؟ فردا بیام خوبه؟ گفت عجله هم خوب نیستاااا برو حالا چشم...
🔺پارت چهارم :
پس از نماز و منبر از #داروخانه هلال احمر مرکزی در حال رد شدن بودم که پیر زنی رو دیدم با عصا داشت میرفت سمت داروخانه
تا منو دید عصا رو گرفت بالا با حالت عصبانی،عصا رو یه چرخی داد و با زبان بی زبانی گفت نفس کش و منم تو دلم گفتم یا مکه مکرمه الانه که بزنه ...دیدم نه خدا بخیر کرد .نمیدونم میخواست زهر چشم بگیره چی بود قصه..الله اعلم..
یا شایدم اونم فکر میکرد #مشکلات اقتصادی این روزا زیر سر منه و....
🔻پارت پنجم :
سوار اتوبوس شدم که برگردم محل کار و سمت #انقلاب. وسط اتوبوس ایستاده بودم
یه خانمی اومد سمت من و گفت حاج آقا میشه یه دعا بنویسی شوهرم به من بیشتر محبت کنه ؟
حالا شما فکر کن تو اتوبوس ،#مسافرا هم دارن نگاه میکنن من چی بگم اخه .دعا بده برا جلب #محبت شوهر یعنی چی؟
گفتم خواهر دو تا نکته :
اولا شما وظیفه درست #همسرانه خودتو انجام بده ،خدا خودش محبت ایجاد میکنه
ثانیا حالا دنبال دعا و..هستی تو مفاتیح یه سری دعاهای خوب هست اونا رو بخونید همراه با عمل
گفت حاج آقا اونا ن یه دعا که معجزه کنه شوهرم عاشق من بشه و...من شانس ندارم و...از این حرفها
گفتم اخه عشق و محبت که به شانس نیست
#معجزه نمیخواد، معجزه زندگی خودتون هستید و ...خلاصه رسیدیم به ایستگاه پایانی یعنی میدون انقلاب
تا از اتوبوس پیاده شدم دیدم یه آقایی رو کرد بهم گفت و الهی ریشه تون بسوزه
گفتم نگران نباش ریشه ما ضد حریقه، سوختنی نیست ..
🔺تو فکر و خیال بودم که دیدم یه جوون گفت حاجی موتور؟
گفتم نه مسیرم نزدیکه پیاده میرم
گفت سید بیا بشین میخوام برسونمت
ما به شما خیلی #ارادت داریم، بیا حاجی...
یکی دو دقیقه ای نشد که رسیدیم و گفت حاجی دنبال #انقلابم ؟ گفتم یا خدا
انقلاب چی؟ #دختران انقلاب داشتیم نکنه تو میخوای بشی پسران انقلاب..گفت ن حاجی. انقلاب روح..
کمکم کن ....
#سید_مرتضی_پورعلی
۱۴۰۰/۲/۵
@zendeshad