زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیزدهم کلاس هفتم بودم محمد بچه پولدار بود. هر روز انگشتر های گرون قیمت
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهاردهم
خب. کجای داستان بودیم🤔 آها یادمان آمد ...
خلاصه زدیم تخته ی مدرسه رو خورد و خاک شیر کردیم😂 خدا شاهده تیکه تیکه شده بودا 😅 یکی از رفقای دوران کودکی ام که با من قریب به ۹ سال اختلاف سنی دارد، پسرِ رفیقِ بابام بود. اون زمان این بنده خدا طلبه بود و میومد تو مدرسه راهنمایی ما تبلیغ میکرد و ... منو برد تو همون کلاسی ک تخته توش بود. من وقتی میترسم یه شکم درد عجیب سراغم میاد و دستام بشدت میلرزن. اون روز هم دقیقا همچین حالتی داشتم. در حدی ک فقط آرزو میکردم کاش خواب باشه و از خواب بیدار شم ... .
جواد ( همین طلبهه) اومد و یه شوکولات داد دستم گفت بخور قندت افتاده منم فقط دستم میلرزید و شوکولات رو نتونستم درست و حسابی بگیرم. آروم دستشو گذاشت رو دستم و گفت آروم باش بچه! شبی ویبره ی گوشی شدی! منم کم کم آروم میشدم ( اگر چ باید خودم را پریشان نشان میدادم ک سرزنشم نکنن 😕 چون واقعا حال نداشتم ) یکم آرام شدیم و بعد از کلاس آخر رفتیم خانه ... ذهنمان بشدت درگیر بود ... : اینا الان زنگ میزنن باباییم ... بعد بابایی دعوا میکند ... بعد از مسجد محروم میکند و... ( پدرم بنده را از بچگی ، معتاد به معنویات و مسجد کرده بود . هر وقت میخواست مرا تنبیه کند ، کتک نمیزد یا خدای نکرده ناسزا نمیگفت ، منتها از رفتن به مسجد منع میکرد و مثلا درب خانه را قفل میکرد و ... این منع کردن برای من هم بهترین نوع تنبیه بود و هم درد آور ترین تنبیه ...) بلاخره باید با این واقعیت که دسته گل به آب داده ام کنار می آمدم ...😪 خو چ کنیم دیگر ... کار بچه دسته گل آب دادن است 🙄.
شب رفته بودیم با خانواده و ... بیرون. در راه برگشت از منزل به پدر گفتم ک : اَبَوی ! فرمودند ک بله ؟ گفتم ک : اگر مثلاً من یه روز تخته وایت برد مدرسه رو بشکنم ، چیکار میکنی ؟🤔 فرمودند ک : خو هیچی میرم پولشو میدم دیگه چیکار کنم. گفتم یعنی منو دعوا نمیکنید؟ فرمودند ک : تو خو از قصد شیشه رو نمیشکنی. اشتباهی ممکنه بشکنی، لذا تنبیه نمیکنم. منم گفتم ک : خب چیزه...🙄 زدم تخته مدرسه رو شکستم 😂🤦♂ .
اولش پدرم شوکه شد . حق میدم بهش😂 از زمان بچگی زبان بنده چند متری بیشتر از خودم بوده و میدانم چجور باید مخ بزنم یا مسائل پیچیده را با مغالطه یجوری جمع کنم. چهره ی پدر بنده قشنگ یادمه. چشماشون درشت شده بود و فقط گفت راست میگی ؟؟؟ گفتم بوخودا🙁. هیچی دیگه هر دوتامون زدیم زیر خنده و ... ( آخه پدر ما در طول مدت راهنمایی و دبیرستان چند تا دست و پا شکسته بود 😪 ما که به اندازه ایشان قدرت نداشتیم فقط زدیم شیشه تخته رو آوردیم پایین) بعد از اینکه به پدرم گفتم خیالم راحت شد ک خب قضیه جمع شد دیه ... اما خب بازم جمع نشده بود🤦♂.
از فردایش وقتی در خیابان ها راه میرفتم و شیشه فروشی میدیدم از صاحب مغازه قیمت شیشه سکوریت را میگرفتم. یکی میگفت ۹۰۰ یکی میگفت ۸۰۰ یکی میگفت یه مِلیون و ...
وقتی در ۴ متر ضرب میشد قیمت کلانی بدست می آمد ک واقعا برای خانواده ی ما سنگین بود.😧
در مدرسه به بچه ها صبحانه میدادند ، یک تکه سنگک و یدونه خیار و یکم پنیر. چون مدرسه غیر انتفاعی بود ، صُحاب زیاد داشت. یکی از مسوولین ک اونجا بود رو گفتم ک : نون پنیر منو بدید وگرنه میزنم اون تخته رو هم میشکنما ( با نیش باز هم میگفتم🤦♂😂😁) اون بنده خدا هم یه اخم کرد و گفت : بزار فردا ک بابات برا تسویه حساب اومد اونوقت هم میخندی😠 . کلا نیش باز و نون پنیرمان را زر مارمان کرد ...🚶♂.
چند وقتی گذشت و به پدرم گفتم ک از مدرسه خبری نشد؟ تسویه حسابی و پول شیشه و ...؟ پدر فرمود ک ن. حاج آقای فلانی گفته اشتباهی بوده و اینجور چیزا نیاز نیست پول گرفته بشه. خو مومنین همون اولش میگفتید هر چی شکستی فدا سرت! ک انقد قیمت نکنم شیشه سکوریت را ... هووووف بگذریم ... .🚶♂
اواخر کلاس هفتم بودیم ک ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد
✍ #حبیب